-
نیاز نوشت
دوشنبه 25 اسفند 1399 08:48
یه چیزی هست به اسمِ " بــــغـــل " لامصب دَوای هر دردیه . . . . :) چند روزی بود توی قفسه سینم احساس تنگی میکردم و قلبم ی جورایی بود حالش، از اونجایی هم که نوشتم توی شرکت مشکلاتی پیش اومده بین مدیران محترم و بازم با توجه به وابستگی فامیلی من به یکی از این مدیران عزیز، این چند روز به صورت جسته و گریخته میرفتم...
-
این روزها
شنبه 23 اسفند 1399 16:43
سلام خیلی دلم میخواد مابقی داست ما شدن من و همسر خان جانم رو بنویسم ولی خب اینجای داستان مستلزم وقت هست که بتونم فایل خاطراتم رو بررسی کنم و تاریخ های خاص رو تقریبی درست بنویسم واسه همین دنبال فرصت مناسبم انشاء الله همین یکی دو روز می نیوسم راستش این روزا توی شرکتمون دیگه اوضاع حسابی قاراش میش شده ( درست نوشتم)...
-
داستان های ما شدن-3-
سهشنبه 19 اسفند 1399 14:27
نوشتم که عاشق شده بودم و هر روز عشق قوی تر و قوی تر میشد اما تفاوت های ما به قدری زیاد بود که خود من هم نمیتونستم عاقبت خوشی برای اون در نظر بگیرم چه برسه به جناب عشق که میدونست خانوادش مخالف صد در صد این نوع اشنایی هم هست، اما هربار که ترس وجودم رو میگرفت و دلم میلرزید و چشام رو بارونی میکرد باخودم میگفتم بیخیال...
-
داستان های ما شدن - 2-
دوشنبه 18 اسفند 1399 15:35
همسر جان که البته هنوز تا اینجای داستان دوست جان بودن همون سال 90 تشریف مبارکش رو آورد مشهد برای ادامه تحصیل J و برای من هیچ چیز در دنیا شادی بخش تر از این خبر نبود در اون زمان، چرا که در طی دو سال و اندی رابطه دوستانه و دیدن و حرف زدن با ایشون که تقریبا ی سال آخرش رسیده بود به هر روز تلفنی حال و احوال کردن و صحبت و...
-
داستان های ما شدن-1-
یکشنبه 17 اسفند 1399 11:11
امروز داشتم توی وبلاگ ی تمشک نازنین دیگه ) چند گیگ خاطره با طعم تمشک ( خاطرات ما شدنش شون رو میخوندم یهو یاد خاطرات خودم و جناب همسر محترم که روزگار قبل جناب عشق می نمامیدمش افتادم، به آرشیو وبلاگ سابق ی سرزدم و در حین بالا و پایین کردن تاریخها مشاهده کردم که ای داد بیداد، چرا ؟ چون فکر میکردم توی وبلاگ سابق علاوه بر...
-
چی بگم؟
سهشنبه 12 اسفند 1399 13:28
دیشب همراه پسرا و باباشون رفتیم بیرون تا هم ی کم بچه ها توی ماشین بچرخن و ی هوایی بخوره بهشون و اینقدر این کوچیکه سرشو نشون نده به من که یعنی کلاه بزار سرم و بعدم با بقیه بابای کنه یعنی من رو ببر بیرون :))))))))))))))))))))))) و هم میوه بخریم، پسر بزرگه که شنید میخوایم بریم میوه بخریم فرمودن مامان کم پول خرج کنی خب...
-
درود ای هم زبان / من هم از ایرانم
یکشنبه 3 اسفند 1399 13:35
شعری از یک جوان افغان- درواقع یک هموطن درود ای هم زبان من از بدخشانم همان مازندران داستان های کهن آن زادگاه این زبان ناب و اجداد و نیاکانت تو از تهران من از کابل من از سیستان، من از زابل تو از مشهد ز غزنی و هریوایم تو از شیراز و من از بلخ می آیم اگر دست حوادث در سر من تیغ می کارد وگر بیداد و استبداد می بارد نوایم را...
-
توضیح
پنجشنبه 30 بهمن 1399 14:10
آقا مواخذه نکنیدم در ارتباط با پست قبل که آی تو محیط کار جای کاره فقط نه وقت گذرونی و کتاب خوندن، بابا جان مسئولیت پذیرتر از من نیست :)))))) ولی اگر شما هم نزدیک یک ساعت و نیم تقریبا 400 صفحه ایمیل چک کنید گاهی هم بیشتر و توی جور واجور کار دنبال کاری بگردید که شرکتتون بونه شرکت کنه و مراقب باشید یزی از دستتون در نره و...
-
ملت عشق
پنجشنبه 30 بهمن 1399 11:55
بلاخره بعد مدت ها ملت عشق رو تموم کردم-من عاشق کتاب خوندنم از اون نوعش که کتاب رو بگیرم دستم و بیخیال دنیا دراز بکشم و بخونم و بخونم و بخونم تا وقتی که حس کنم دیگه چشام چیزی رو درست نمیبینه نه فقط کلمات کتاب رو که اونا رو اینقدر چشام رو ریز کردم و خوندم که دیگه هرچقدر چشام رو ریز کنم اجسام بزرگ دور و برم رو هم درست...
-
گزارش روند رشد پسرای من
سهشنبه 28 بهمن 1399 11:27
کوچیکه مستقلا خودش راه میره، دیگه زمین نمیخوره زیاد-وقتی می افته زمین خودش میتونه بایسته تقریبا، البته هنوز این رو باور نداره و در حال آزمومدنش هست واسه همین اگر نزدیک چیزی باشه سریع چهاردست و پا خودش رو میرسونه بهش و ازش میگیره و می ایسته والا با تمرکز خودش بدون اتکا به چیزی بلند میشه-تقریبا همه چیز رو متوجه میشه و...
-
آیا من به عنوان یک مادر عذاب وجدان دارم؟
سهشنبه 28 بهمن 1399 11:07
سلام راستش براساس مطلب دیروز من دو سه نفر از دوستان زحمت کشیدن برام پیام گذاشتن که عذاب وجدان نداشته باشم، با خودم فکر کردم آیا واقعا من به عنوان یک مادر عذاب وجدان دارم؟ نه حتی یک ذره، بنظر من اصلا معنی نمیده عذاب وجدان برای یک مادر، چون اون لحظه ای که عمل کرده چه درست چه غلط، چه با شادی چه با عصبانیت و چه .... حتما...
-
پسر کوچیکه من رو ببخش عزیزم
دوشنبه 27 بهمن 1399 14:47
ی گوشه دلم غصه دارم وقتی به این فکر میکنم که پسر کوچیکه کمتر از بزرگه آغوش من رو داره، کمتر از بزرگه فرصت بودن با من رو داره و.... نه اینکه من اینجوری بخوام نه، اینجوری هست برخلاف میل من، بعد اون گوشه دیگه دلم غصه دار میشه که خب بزرگه هم هنوز واقعا بزرگ نیست و هنوز آغوش صددرصد من رو میخواد هنوز بیشتر فرصت های من رو...
-
حکمت کارهای خدا
پنجشنبه 23 بهمن 1399 12:49
خب گاهی واقعا کارهای خدا حکمتی داره .... حتی ریزترین کارش مثلا : روز جمعه قرار بود مادر شوهرجان همراه دو خواهرشوهر که مشهد بودن مشرف شن شهر خودشون ولی از اونجایی که باز منع رفت و آمد شده گویا و بحث جریمه، نشده بوده و فقط خواهرشوهرکوچیکه که مرخصیش تموم شده و مجبور بوده برگرده با اتوبوس رفته بود. من یکشنبه باخبر شدم و...
-
عنوانم نمیاد :)
پنجشنبه 16 بهمن 1399 11:35
زمان :صبح 5 شنبه 16/بهمن 99 حدود ساعت 9 و اندی مکان: اتاق خواب حاظران در صحنه: مامان که داره لباس می پوشه، بابا که دراز کشیده و تبلت دستشه و داره بازی میکنه، پسرک بزرگه که کنار باباش لم داده و داره بازی بابا رو تماشا میکنه و نظر میده مامان، همسر شما هم بلند شو حاظر شو من رو ببر برسون سر کارم از اونطرف هم نون بخر و بیا...
-
و اما جاری دار شدن
چهارشنبه 15 بهمن 1399 09:38
یعنی الان من ی عروس هستم با قدمتی بیشتر در خاندان همسر از عروس دیشب-این خیلی عجیبه ها آخه همسر جان بنده پسر کوچیکه است دیشب رفتیم مجلس شام عروس و داماد جدید البته که همسر قبلش رفته بود مراسم عقدشون-منم کل دیروز و دیشب رو هرطرف چشمم رو چرخوندم جاری جان متوفا رو دیدم و یهو به خودم اومدم و دیدم اگر ی لحظه دیگه بشینم توی...
-
بانو روزت مبارک
چهارشنبه 15 بهمن 1399 09:29
عاشق می شود مادر می شود میخندد حتی اگر در دلش غصه ها باشد شانه می شود برای غصه ها اما شانه ای برای غصه هایش پیدا نمیکند گاهی حتی در زندگی دیده نمی شود ساده با شاخه گلی آرام میگیرد راحت میشکند راحت اشک میریزد زیاد حرف میزند فداکار است سازگار است اما اگر دلش را بگیرند بدتر از خودش نخواهد بود پس بدانید دل یک زن هیچوقت...
-
عشق های کوچولوم و این روزها
دوشنبه 13 بهمن 1399 14:33
پسر کوچیکه دیگه راه میره البته که هنوز چهاردست و پا رفتن رو ترجیح میده به افتادن و توی راه رفتن پسرک من-ی چیز جالب دیگه اینکه که بالا بعد از درآوردن دندونهای پیشش یهو آسیاب هاش دراومده جای نیش هاش، یادم نیست چجوری بود سر اولی ، ولی مگه اول نیش درنمیاد بعد آسیاب؟ الانم که پایین میخواد دندون دربیاره و تبدیل شده به ی بچه...
-
خدایا بزرگیت رو ال...اکبر
دوشنبه 13 بهمن 1399 13:38
امروز میخواستم بیام و از زندگی در محیط کار بنویسم، از اینکه چقدر جالبه این قسمت از روز برای من-اینکه من درمورد همکارانم برداشت هایی دارم و در دلم قضاوت هایی و سعی میکنم البته براساس قضاوت هام کار نکنم بلکه براساس وظایفم باشه ولی خب قطعا از اونجایی که من یک انسان معمولی هستم بلاخره تصمیماتم رنگی از قضاوت هام هم خواهد...
-
اندر احوالت خودم
سهشنبه 7 بهمن 1399 13:22
از دست همسر جان ناراحت بودم، یکشنبه شب داد زده بود سرم که البته از نظر ایشون سر من داد زده نشده بود بلکه نارحتیشون با صدای بلند اعلام شده بود ولی از نظر من داد زده شده بود سر من و بهش هم بعد خوابوندن بچه گفتم بعد این جلوی بچه با من اینجوری حرف نمی زنی دیگه هواست باشه عزیزم( البته با لحن بسیار ناراحت فرمودم بهشون...
-
مکالمه همین الان
سهشنبه 7 بهمن 1399 13:02
درینگ درینگ ( این صدای زنگ گوشی من هست دیگه نمی دونید مگه ) من: الو پسرکم: سلام مامان من: سلام عشقم، جونم عزیز دلم پسرک: میگم مامان توی راه که دارین میایین آدمسم بخرین خب من: آدامس؟ پسرک: نه آدامس من آها آدمس ، چشم عزیزم، آدامس میخوای بخوری؟ پسرک: آره میخورم ولی قورتش نمیدم که من: باشه عزیزم میخرم، ولی بگو ببینم چه...
-
شیرین زبونی های پسر بزرگه
شنبه 13 دی 1399 14:25
جمعه همراه پسرا و همسر و مامان رفتیم کوه پارک-جاتون خالی خیلی خوش گذشت، هم هوا عالی بود و هم مسیر، با ماشین تا انتها رفتیم و بعد ی مسیر رو پیاده رفتیم و برگشتیم، پسرا هم حسابی لذت بردن، کوچیکه کلی نشست رو زمین و سنگ و شن برداشت و پرت کرد، بزرگه سعی کرد سنگ های بزرگتر رو پرت کنه و باباشون هم سنگ های خیل بزرگتر :) -وقت...
-
ای کاش.....
شنبه 13 دی 1399 14:09
کاش بشه به این دختر کوچولو که سمعک لازم داره کمک کنیم همه با هم
-
عشق فرزند مست مستم کرده است
شنبه 13 دی 1399 10:55
ساعت 9 شب شده بهش میگم مامانی من پوشک بچه رو عوض کنم و قطره هاش رو بدم و بخوابونمش بعد نوبت تو میشه اگر خوابت میاد و میخوای زودتر بخوابی برو توی اتاق پیش خاله ها و مامان جون برات قصه بگن و بخوابی والا برو پیش بابا ی کم با لبتاپ بازی کن تا من بخوابونمت، میگه باشه من میرم ی کم بازی میکنم بعد هم بلند میشه و شادمانه سمت...
-
کیا موافق نظر من هستن؟
یکشنبه 7 دی 1399 13:26
آقا برای من اصلا قابل هضم نیست اینکه زنی بگه : من حقوقم رو توی خونه خرج نمیکنم، باهر ترفندی -چرا؟ چون وظیفه شوهرم هست که خرج خونه رو بده -وقتی صحبت از مهریه میشه کاملا موافق اون هستن و اون رو مایه بقای زندگی میدونن و مانع سوء استفاده از زن-وقتی دختری که اتفاقا کار هم میکنه و درآمدی داره ازدواج میکنه بلافاصله وئظیفه...
-
انرژی مثبت بدید لطفا
شنبه 6 دی 1399 15:06
توی محل کارم بین مدیرعامل و رئیس هیئت مدیره که هر دو سهام دار شرکت هستند به شدت اختلافات شدت گرفته البته از قبل شیدید بود این اختلافات ولی الان به جایی رسیده که هر لحظه ممکنه موجودیت شرکت بره رو هوا-درحال حاظر شرکت فقط دوتا سهامدار اصلی داره که این دو عزیز هستن و نفر سوم حدود 6 سال پیش از اینا جدا شد-اینم بگم مدیرعامل...
-
هرکه عشق دی ماهی خواهد ، کشد جور عاشق کردنش را !!
چهارشنبه 3 دی 1399 10:43
ﻏﯿﺮ دی ماهی ها ﺑﺪﺍﻧﻨﺪ : ﻭﻗﺘﯽ ﯾﮏ دی ماهی ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽﺧﻨﺪﺩ، ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﭼﯿﺰﻫﺎﯼ ﭘﯿﺶ ﭘﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ، ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺭﻭﻥ ﻋﻤﯿﻘﺎ ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺍﺳﺖ… ﺍﮔﺮ ﯾﮏ دی ماهی ﺧﯿﻠﯽ ﻣﯽﺧﻮﺍﺑﺪ، ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎﺳﺖ … ﺍﮔﺮ ﯾﮏ دی ماهی ﮐﻢ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﻭ ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺣﺮﻑ ﻣﯽﺯﻧﺪ ﺳﺮﯾﻊ ﺣﺮﻓﺶ ﺭﺍ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺳﮑﻮﺕ ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺑﺪﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺭﺍﺯﯼ ﺩﺭ ﺳﯿﻨﻪ ﺩﺍﺭﺩ… دی ماهی که باشی حواست هست...
-
این روزها
شنبه 29 آذر 1399 15:24
این روزها نگران وضعیت کاریم در سال بعد هستم با توجه به وضعیت روابط بین آقایان مدیرعامل و رئیس هیئت مدیره و نگرششون به موضوعات مورد اختلافاتشون این روزا با این کرونای لعنتی زمانی که فرصت هم باشه و همسر هم گرفتار نباشه و همه چی اکی باشه و... میمونی بچه های بینوا و مامان جان بنده خدا رو کجا ببری ی یکی دو ساعتی از خونه...
-
دارم جمع میکنم برم :)))))
شنبه 29 آذر 1399 14:11
سلام راستش اومدن من از بلاگفا به اینجا اجباری بود مثل خیلی از شماها-بعد اومدن هم چند دفعه برای موضوعات مختلف نامه زدم به پشتیبانی اینجا ولی دریغ از یک جواب یک کلمه ای-و ضمن اینکه از همون بدو اومدن، از محیط اینجا خوشم نمیومد-فلذا در حال حاظر مطالب اینجا رو دارم منتقل میکنم وبلاگ قبلی، همه مطالب که منتقل شد میرم خونه...
-
آپارتمان نشینی و واویلای آن
سهشنبه 25 آذر 1399 13:39
نمیدونم اینجا نوشتم یا نه همسایه طبقه پایین که خونشون زیر واحد ما هستش مدتها بود که سر و صدای شبانشون خیلی بلند بود به نحوی که من زمان خواب تمام مکالمات و.... میشنیدم و خب حالم بد میشد درواقع یک فیلم م+س+ت+ه+ج+ن میدیدم که صداش واقعی بود :)))))))))) ی روز که دیگه کلافه بودم موضوع رو برای همکارهام گفتم و یکیشون پیشنهاد...
-
رسما یک سالگیت مبارک عشق کوچولوی مامان :)
دوشنبه 24 آذر 1399 14:56
دیروز یعنی یکشنبه 23/آذر مثل یک عدد مادر جنابتکار پسرم رو بغل کردم و بردم واکسنش رو یک سالگیش رو زدم، یعنی توی بغل خودم گرفتم و واکنس زد بهش بانوی بهداشت، البته بابای بچه هم بود ولی خب از اونجایی که من دوست دارم بچه بدونه وقت درد و ناخوشی و وقت خوشی و عیش و نوش مامان همراهش هست بچه رو خودم بغل کردم البته در تمام موارد...