محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

نیاز نوشت

یه چیزی هست به اسمِ "بــــغـــل "
لامصب دَوای هر دردیه . . . . :)



چند روزی بود توی قفسه سینم احساس تنگی میکردم و قلبم ی جورایی بود حالش، از اونجایی هم که نوشتم توی شرکت مشکلاتی پیش اومده بین مدیران محترم و بازم با توجه به وابستگی فامیلی من به یکی از این مدیران عزیز، این چند روز به صورت جسته و گریخته میرفتم شرکت  و لذا دیروز صبح رفتم دکتر، و براشون توضیح دادم وضعیت رو و گفتم ی مدت هست استرسم بالاست و توی قفسه سینم ی کم احساس مشکل میکنم و گاهی شبها وقت خواب که به اتفاقات روز فکر میکنم چنان قلبم تیر میکشه که واسه خودمم عجیب شده، گفتن توی خونه مشکل داری؟ گفتم خب توی خونه که همه مشکل دارن و من هم مثل همه اما توی محل کار هم استرس زیاد شده. خلاصه ی شرح حال گرفت و فشارم رو گرفت که اونم ی کم بالا بود و بعد هم نوار قلب گرفت و با دیدنش یهو گفت همین الان باید بری بیمارستان. عرض کردم الان که دردی ندارم ، دکتر گفت ولی من ی اشکال میبینم توی نوار قلبت، خلاصه راضی شد برم خونه و اگر درد داشتم خودم اورژانس زنگ بزنم والا خودم با تاکسی برم بیمارستان و واسه اورژانس بیمارستان هم نامه نوشتن و...... تشخیصشونم این بود یا یکی از رگ های قلبت گرفته یا اینکه زمان استرس تپش قلبت زیاد میشه و یکی از دریچه های قلبت توان پمپاژ کردن خون رو از قلب به دلیل حجم بالای ورودی خون از دست میده و اونجوری یهو تیر میشکه  . خلاصه من که نرفتم و هنوز هم نمردم :) ( به قول حسن کچل ساعت خوش اشتباه نکنم) ولی به شدت بغل لازمم :) دیشب به قدری دوست داشتم همسر بغلم کنه که نکرد، میدونم بهش بگمم میگه باید بگی بهم که بدونم، ولی خب فعلا نگفتم بهش حالا ی متخصص برم ، بنظرم خانم دکتر جان بیخود یهو ترسید اینکه قلبم تیر میکشه درسته ولی با این شدت بحران فکر نکنم روبرو شده باشه بدنم، نمیدونم 

خلاصه دعا بفرمایید دوستان جان

برای همکار نازنینم هم دعا بفرمایید خداوند بهترین راه و بهترین روش رو بزاره جلوی پاش

ممنون از همه

این روزها

سلام

خیلی دلم میخواد مابقی داست ما شدن من و همسر خان جانم رو بنویسم ولی خب اینجای داستان مستلزم وقت هست که بتونم فایل خاطراتم رو بررسی کنم و تاریخ های خاص رو تقریبی درست بنویسم واسه همین دنبال فرصت مناسبم انشاء الله همین یکی دو روز می نیوسم

راستش این روزا توی شرکتمون دیگه اوضاع حسابی قاراش میش شده ( درست نوشتم) اختلافات بین مدیران از پرده برون افتاده و صدای جرنگش از هر جهت به گوش میرسه. ی کم سخت شده خلاصه 


داستان های ما شدن-3-

نوشتم که عاشق شده بودم و هر روز عشق قوی تر و قوی تر میشد اما تفاوت های ما به قدری زیاد بود که خود من هم نمیتونستم عاقبت خوشی برای اون در نظر بگیرم چه  برسه به جناب عشق که میدونست خانوادش مخالف صد در صد این نوع اشنایی هم هست، اما هربار که ترس وجودم رو میگرفت و دلم میلرزید و چشام رو بارونی میکرد باخودم میگفتم بیخیال آینده شو و به قول حافظ دم رو غنیمت بدون و از بودن ها لذت ببر، غصه بمونه برای زمان خدش

وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی

حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی

کام بخشی گردون عمر در عوض دارد

جهد کن که از دولت داد عیش بستانی



طی این مدت هم واقعا لذت بردیم از همراه بودن و عشق ، معمولا هر روز یا یک روز درمیون هم رو میدیدم بعدظهرها برای چند ساعتی، روزهای تعطیل با استفاده از اتوبوس و مترو میرفتیم بیرون و  ییلاقات اطراف مشهد رو میچرخیدیم، گاهی من غذا درست میکردم و میبردم دو نفری میخوردیم و گاهی هم ی چیزی میخریدیم و ........ و همچنان در هر زمینه ای بحث های داغ داشتیم یعنی فک ما خسته نمیشد ار حرف زدن واقعا،   با اونکه هر دو درگیری های خودمون رو داشتیم توی زندگی، جناب عشق اون روزگار دانشگاه میرفت و همینطور سر کار که شیفت هم داشت بعضی شب ها، من هم مشغول کار بودم و درکنارش سرزدن به مامان و خواهرا که اون روزا مشغول مزرعه داری و .... بودن و اینجا ازشون نوشتم برای اون تاریخ ها. الان که با هم زندگی میکنیم گاهی حسرت اون روزا رو میخورم که چقدر ما باهم حرف میزدیم و چقدر وقت داشتیم برای هم ولی الان مسئولیت زندگی نمی زاره شایدم طبیعی شده زندگی برامون و فراموش کردیم ی روزایی برای شنیدن صدای هم چه بال بالی میزدیم


ادامه دارد



داستان های ما شدن - 2-

همسر جان  که البته هنوز تا اینجای داستان دوست جان بودن همون سال 90 تشریف مبارکش رو آورد مشهد برای ادامه تحصیل J و برای من هیچ چیز در دنیا شادی بخش تر از این خبر نبود در اون زمان، چرا که در طی دو سال و اندی رابطه دوستانه و دیدن و حرف زدن با ایشون که تقریبا ی سال آخرش رسیده بود به هر روز تلفنی حال و احوال کردن و صحبت و هر شب چت کردن توی یاهو مسنجر ( یادش بخیر) و همینطور توی اون گروهی که هر دو عضو بودیم حسابی این رابطه دوستانه رو برای من دلچسب کرده بود.، اون موقع ما از هر دری صحبت میکردیم با هم، از مسائل س+ی+ا+س+ی روز که حسابی با هم اختلاف نظر داشتیم، مسائل اجتماعی و اقتصادی که خب این متوازن تر بود و گاهی خیلی متفاوت بود نظراتمون و گاهی نزدیک هم، مباحث دینی و فلسفی هم که بسی بسیار،  بحث درباره مسائل کاری و مشکلات روزانه خودمون هم بود. البته اینطور نبود که همه این دو سال و اندی به خوشی و دوستی گذشته باشه، ی دفعه تا کات نهایی پیش رفته بودیم، یعنی جناب دوست اون روزگار تا کات جدایی پیش رفتن( فکر کنم احساس کرده بودن دارن دلبسته میشن و احساس خطر فرموده بودن علی الخصوص با توجه به اینکه من یک دختر نامحرم دور از شهرشون بودم با ظاهر و برداشت هایی متفاوت از ایشون ) تا قبل از پیش اومدن این قضیه کات، من ایشون رو مثل سایر دوستان میدونستم صدالبته عزیزتر و نزدیک تر  اما همین که شنیدم خداحافظ برای همیشه، یهو چشام سیاهی رفت تازه فهمیدم چقدر دوستش دارم و دوست ندارم از زندگیم بره بیرون، البته بازم به همون عنوان دوست و خلاصه دوستی خدا رو شکر همچنان پابرجا موند.

سال 90 دوست جان اومد مشهد و خدا رو شکر بحث کارشون هم درست شد  و بعد اون شد جناب عشق-عشقی که هر روز شعله ورتر میشد و تمام وجودم رو میسوزوند.

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناو

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

به بوی نافه‌ای کاخر صبا زان طره بگشاید

ز تاب جعد مشکینش چه خون افتاد در دل‌ها

مرا در منزل جانان چه امن عیش چون هر دم

جرس فریاد می‌دارد که بربندید محمل‌ها

به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید

که سالک بی‌خبر نبود ز راه و رسم منزل‌ها

شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل

کجا دانند حال ما سبکباران ساحل‌ها

همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخر

نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفل‌ها

حضوری گر همی‌خواهی از او غایب مشو حافظ

متی ما تلق من تهوی دع الدنیا و اهملها

 

ادامه دارد

داستان های ما شدن-1-

امروز داشتم توی وبلاگ ی تمشک نازنین دیگه )  چند گیگ خاطره با طعم تمشک ( خاطرات ما شدنششون رو میخوندم یهو یاد خاطرات خودم و جناب همسر محترم که روزگار قبل جناب عشق می نمامیدمش افتادم، به آرشیو وبلاگ سابق  ی سرزدم و در حین بالا و پایین کردن تاریخها مشاهده کردم که ای داد بیداد، چرا ؟ چون فکر میکردم توی وبلاگ سابق علاوه بر ثبت یک بخش از خاطرات روزهای شیرین عاشقیمون، خاطرات روزهای ازدواج و .... رو هم نوشتم که چشتون روز بد نبینه یک آن دنیا پیش چشام سیاهی رفت و  دیدم ای دل غافل ننوشتم چرا؟ احتمال زیاد به دلیل زیاد بدون فشار و استرس در اون روزها، بعدش چرا ننوشتم؟ یحتمل  لذت و شادی بودن عشق در خانه و کنارم

 خلاصه دیدم از خرداد 93 تا بهمن 93 چیزی ننوشتم یعنی دقیقا روزهای خاستگاری و بعد ازدواج و..... .البته جسته و گریخته زیاد نوشتم توی نوشته های مختلفم ولی خب کامل و یک جا ننوشتم اینه که تصمیم گرفتم با تاخیر 6 ساله کلیات رو بنویسم چون جزئیات رو که یا فراموشم شده یا دیگه اینقدر بنظرم جزئی و بی اهمیت میاد که نیازی به نوشتنشون نیست.پس میریم که داشته باشیم خاطرات یک عدد محبوب دل از نوع تمشکیش :))))))))))))))))))))

راستش من و جناب همسر از آذر 1397 به صورت خیلی خیلی اتفاقی در یک گروه مجازی با هعم آشنا شدیم، یادمه اولین پیامشون که برام اومد زیرش نوشته بود سید..... و روزی که من جواب میدادم بهشون روز عید غدیر بود و ازش عیدی خواستم J بعد هم من و مامان رفتیم بوشهر و با خبر فوت مامان بزرگم بدو بدو برگشتیم و من درگیر فوت و مراسم بودم و دور از فضای مجازی و تقریبا اسفند 87 هم با چندتا پیام مرتبط با گروهمون در فاضی مجازی گذشت

نوروز 88 جناب دسوت اون روزا تشریف آوردن مشهد و قرار گذاشتیم حرم برای اولین دیدار، یادمه خیلی شلوغ بود و تلفن درست آنتن نمیداد فقط همینقدر شد بهم خبر بده توی صحن جمهوری منتظرم میشه و اینکه کجای صحن هست و کجا جا پیدا میکنه و... دیگه تلفن آنتن نمیداد-من دیرتر رسیدم و ی راست رفتم توی صحن جمهوری ولی توی اون شلوغی روز اول عید کمجا میشد کسی رو که اصلا ندیده بودم حتی عکسش رو پیدا کنم؟ رفتم به سمت آبخوری و روی فرش نزدیک اون، همون وسط ی نفر رو دیدم نشسته و زیارتنامه دستشه و داره میخونه، طرف به دلم نشست و بدون فکر رفتم بالای سرش و گفتم سلام، سرشو بلند کرد و نگاهم کرد و گفت سلام، خندیدم و گفتم خودتی؟ بلند شد و باهم راهع افتادیم و رفتیم ی سلام دیگه دادیم حضرت و بعد رفتیم بیرون، از حرم تا تقی آباد پیاده رفتیم و حرف زدیم و متوجه نشدیم چقدر راه رفتیم ( درباره چی حرف میزدیم، نمیدونم واقعا J شاید ی کم درباره گروه مجازیمون، ی کم درباره آب و هوا، بعدش چی؟ نمیدونم ) تقی آباد هم تاکسی گرفتیم و رفتیم کوه سنگی و اونجا هم راه رفتیم و از طبیعت کوه سنگی لذت بردیم-بعد اون ی رابطه دوستی عمیق بین ما شکل گرفت با اینکه زا نظر اعتقادات دینی و س- ی- ا س - ی خیلی باهم متفاوت بدویم و البته هنوزم هستیم و نظراتمون مخالف صدردر صدی هم بود ولی این مانع دوستی نبود و نیست

این رابطه دوستی پابرجا بود با دیدارهای هرچند وقت ی بارش و اتفاقی که یپچش میومد ( گاهی یاشون میومد مشهد با خانواده، ی بارم با هم رفتیم بندعباس و قشم، البته مامان و خواهرهای من بودن، درواقع من رفتم ماموریت بندعباس و چون شرکت اون موقع به دلیل پروژه ای که داشت اونجا خونه داشت مامان و خواهرها رو هم بردم و ایشونم اومد و برای خودش هتل گرفت البته و دو بار با هم رفتیم قشم بعد هم باهم برگشتیم

این وسط باید ی چیزی رو بگم که مامان جان بنده از همون اول دیدار رودرومون یعنی نوروز 88 درجریان آشنایی و قرار ملاقات های من با این جناب دوست بودن یعنی وقتی برای بندرعباس ایشون اومد مامان میدونست کیه ولی به خواهرا گفتیم همکارم هستن مامان من با اینکه خیلی براش بسیار بسیار مهمه رعایت همه بایدها و نبایدهای دینی اول از همه بعد عرفی و اخلاقی، اما مطمئنه به تربیت دختراش و میدونه هیچ وقت هیچ وقت کاری رو که نه اخلاق نه عرف و نه دیدن قبول نداره انجام نمیدن هرچقدر هم مثل بزرگه یعنی من نظراتشون عجیب و غریب باشه J )  

خلاصه رابطه دوستی من و جناب دوست به همین منوال گذشت تا آذر 90 که با هم رفتیم ی برنامه یک روز و نیم پاکسازی طبیعت( جمع آوری زباله) که اینجا ازش یاد کردم و بعد اون جناب دوست تصمیم گرفت بیاد مشهد برای ادامه تحصیل و بعد شد جناب عشق

ادامه دارد