محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

جوک

مامانی ی قصه خنده دار برات بگم که از خنددددده غش کنی؟ ( بعد خودش ریز ریز و بامزه میخنده و دستش رو میزاره جلوی دهنش)

من : بگو عشق مامان ( یک لحظه دست از کارم میکشم و با یک دست  میگیرم توی بغلم و محکم بوسش میکنم)

ی مجله ای رو نشونم میده و میگه از اینجا یاد گرفتم، میدونی این رو بابا داد بهم و خاله .... ( اسم خاله کوچیکه) خونده برام

میگم آفرین به بابا و خاله جونت، خب حالا بگو برام منتظرم

شروع میکنه و وسط هر جملش میخنده  از اون خنده هایی که ما وقتی جک میگیم برای هم میخندیم که ضایع نشیم و طرف رو وادار به خنده کنیم- ی آقایی میخواست پشت بومش رو قیر کنه، زیاد آورد باهاش دست انداز درست کرد بعد باز دستش رو میزاره روی دهنش و میخنده منم با صدای بلند میخدم میگم وای دست انداز چرا خب؟ میگه چمیدونم، همینو بگو مگه اونجا ماشین رد میشه و باز با هم میخندیم

میگه خنده دار بود نه مامان؟ میگم خیلی بامزه بود ممنون که  خستگی کارم رو درآوردی

میگه خب یکی دیگه هم بلدم بگم برات؟ میگم بگو عشقم

میگه ی جوجه تیغی و کیوی کنار هم بودن، جوجه تیغی گفت این دادشمه رفته سربازی

ایندفعه خیلی واقعی قهقه زدم و بغلش کردم و بوسیدم و بویدم و درلحظه میتونستم قورتش بدم ولی حیفم به بقیه اومد محروم میشدن از دیدنش :))))))))))))))))))))))))))))))

قهر همسر

همسرجان فکر کنم امروز قهریده با من

چطور مگه؟ چون هرچقدر زنگ زدم به گوشیش جواب نداد، یا سایلنت کرده یا گذاشته توی ماشین که نبینه 

چرا؟

چون صبحی جلوی در شرکت توی ماشین حرفمون شد البته حرف حرف که نه ولی خب موقع پیاده شدن من گفتم خوبه اینجا نیستن والا هر روز دعوا داشتیم فکر کنم این باعث شده بقهره :)))))))))))))))

شایدم قهر نیست و واقعا جایی هست که نمیتونه تلفن جواب بده، بهتره خوشبین باشم  و توهم قهر رو بزارم کنار

راستی جاری جان شام دعوت فرمودن منزلشون به یومن ورود خاهر شوهر جان و ختران گلشون، البته فکر کنم الان جاشه به تلافی دعوتی قبلی که نیومد خونمون منم بگم میام و بعد نرم مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :))))))))))))))))

راستی چی بخرم ببرم؟ 


سوپرایز

دیروز که رسیدم خونه متوجه شدم قراره سورپرایز شم، به درخواست پسرکم، چرا چون چند روز پیش بهش گفته بودم امروز روزی هست که بابایی داماد بوده و من عروس و گویا دیروز با خاله کوچیکه حسابی در این زمینه صحبت کردن یا نمیدونم چی که تصمیم گرفته بودن کیک بپزن و من و باباش رو سورپرایز کنن، فداش بشم که وقتی خاله جانش صداش زد که بیا میخوام کیک رو بیارم بیرون بدو بدو رفت درحالی که غر میزد چرا به مامان گفتی :))))))))))))))) خلاصه به روی خودم نیاوردم تا وقتی که وقتش شد، ازش پرسدم خب چی توی اون اتاق دارین که هی میری و میایی؟ گفت هیچی و خلاصه سرانجام گفت قراره سورپرایزت کنیم که بری توی آسمونا درحالی که خودش چنان ذوقی داشت ...... لذت عالم رو میبردم از اینهمه ذوقش. وقتی میخاستن با خاله جانش کیک رو بیارن و خاله ی آهنگ پلی کرده بود پسرکم اومد و شوروع کرد به چرخیدن من دستش رو گرفتم و ی کمی با هم چرخیدیدم و پایکوبی کردیم :) بعد واسه خالش که اون لحظه توی سالن نبود تعریف میکرد که ما دست هم رو گرفتیم و اینجوری کردیم-خلاصه حسابی لذت بردم از سورپرایز پسرکم. خدا عزیزهای همه رو براشون حفظ کنه، پسرای منم همینطور



سالگرد قمریمون مبارک

هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی

که هم نادیده می دانی و هم ننوشته می خوانی

5شنبه سوم مهرماه 1393 مغارن با اول ذی الحجه ، روز یکی شدن، روز تا ابد شیرین، روز سپاسگزاری از امام مهربانی ها که میزبان این بهترین اتفاق زندگی من و جناب عشق آن روزگار بود، روز دگردیسی از من به ما، روزی که بیخیال دنیا دستم رو توی دست جناب همسر این روزها گذاشتم، روزی که عشق تک و تنها ایستاد  بدون ذره ای ترس و نگرانی و همچنان ایستاده و شده تکیه گاه من و بچه ها، روزی که ..... خدا رو شکر که اون روز بلاخره به ما رسید و برای عشق بی پناه ما، مأمنی شد ماندگار  :))))))))))))))))

یادش بخیر


پینوشت

سالگرد شمسی ازدواج ما که در دفترخونه ثبت شدیم هم 6 مهرماه 1393 هست پس اون روز هم پیشاپیش مبارکمون



پسرک معتاد من

از وقتی گوشی گرفتم پسرکم اون رو تصاحب کرده :) و همیشه میگه این گوشی من و مامان هست و گاهی حتی میفرمایند که این گوشی منه اصلا 

خلاصه طی این دو سه ماه دیدم خیلی خیلی وابسته شده به گوشی چون من کلا گوشی برنمیدارم و وقتی هم بعد کار میرسم خونه باز هم گوشی دست پسرکم هست و اگر من کاری داشته باشم باید باهاش هماهنگ کنم ،تازگی ها کوچیکه هم معترض شده و وقتی من گوشی رو از بزرگه میگیرم ایشون جیغ و داد که بده به من ، خلاصه عملا من فقط از ساعت 10 به بعد شب گوشی دارم :))))))))))))))))))) . خلاصه پسرکم مدتی هست جز بازی های آموزشی رو گوشی که براش نصب میکنم یاد گرفته میره سراغ مابقی بازیها و هی درخواست نصب بازی جدید و جدید داره و اینقدر دلبری میکنه و زبون میریزه برای اینکه ما رو راضی کنه ( البته منم در 20 یا 30 درصد موارد رضایت میدم به نصب )، القصه برای اینکه ی کم از این شدت اعتیادش کم کنم :))))))))))))))) روزهایی که خواهر کوچیکه خونه است تصمیم گرفتم گوشی رو باخودم ببرم و خونه نزارم، دیروز یکی از این روزها بود، ساعت حدود یازده پسرکم زنگ زده که مامان گوشیت رو من خیلی خیلی لازم دارم، میگم برای چه کاری عزیزم؟ میفرمایند برای 70تا کار، میخندم و میگم عزیزم میشه به منم بگی، میگه خب میخوام ی سری بزنم به بازیهام ببینم چی به چیه و اینا دیگه، عرض کردم اگر اجازه بدید من به جای شما ی سری بزنم به بازیهاتون و ساعت 3 که میام خونه گوشثی رو بیارم عشقم، شما هم برای اینکه حوصلت سر نره برو به خاله جون زبان یاد بده :)  و اینگونه پسرکم با خوشحالی رضایت داد البته بعدظهر که با همسر جان رسیدیم خونه تا در رو باز کرده سراغ گوشی رو گرفته :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))