محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

سوپرایز

دیروز که رسیدم خونه متوجه شدم قراره سورپرایز شم، به درخواست پسرکم، چرا چون چند روز پیش بهش گفته بودم امروز روزی هست که بابایی داماد بوده و من عروس و گویا دیروز با خاله کوچیکه حسابی در این زمینه صحبت کردن یا نمیدونم چی که تصمیم گرفته بودن کیک بپزن و من و باباش رو سورپرایز کنن، فداش بشم که وقتی خاله جانش صداش زد که بیا میخوام کیک رو بیارم بیرون بدو بدو رفت درحالی که غر میزد چرا به مامان گفتی :))))))))))))))) خلاصه به روی خودم نیاوردم تا وقتی که وقتش شد، ازش پرسدم خب چی توی اون اتاق دارین که هی میری و میایی؟ گفت هیچی و خلاصه سرانجام گفت قراره سورپرایزت کنیم که بری توی آسمونا درحالی که خودش چنان ذوقی داشت ...... لذت عالم رو میبردم از اینهمه ذوقش. وقتی میخاستن با خاله جانش کیک رو بیارن و خاله ی آهنگ پلی کرده بود پسرکم اومد و شوروع کرد به چرخیدن من دستش رو گرفتم و ی کمی با هم چرخیدیدم و پایکوبی کردیم :) بعد واسه خالش که اون لحظه توی سالن نبود تعریف میکرد که ما دست هم رو گرفتیم و اینجوری کردیم-خلاصه حسابی لذت بردم از سورپرایز پسرکم. خدا عزیزهای همه رو براشون حفظ کنه، پسرای منم همینطور



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.