محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

تعطیلا خود را چگونه گذراندید

به نام خدا

از آنجایی که برنامه تعطیلات بسیار یهویی و به برکت موج پنجم کرونا نصیب و قسمت ما شد برنامه ما هم بسیار بسیار یهویی شد برای گذران آن.همان روز یکشنبه خواهرکان در یک طرح ضربتی بار و بندیل جمع کردن و رفتن گلمکان و قرار شد ی کم اونجا رو جمع و جور کنن و تر و تمیز و بعدش ما هم با بچه ها بریم. خلاصه من و بچه ها و مامان جان یکشنبه و دو شنبه رو مشهد بودیم و سه شنبه با لطف و مرهمت همسر جان مشرف شدیم گلمکان. و از سه شنبه الی شنبه به مدت 5 روز بچه ها ی زندگی دیگه رو تجربه کردن البته از اونجایی که محل ما در گلمکان صرفا دامداری هست داخل محوطه حیاط هیچگونه گیاه و درختی نیست و این ی کم کار رو سخت میکرد چون بچه ها براشون قابل درک نبود که الان ظهر شده و هوا گرمه و نباید بری بیرون یا وقتی میری بیرون کفش بپوش یا اینکه عزیز من توی روز  ی بار یا حداکثر دو بار آب بازی میکنن اونم نزدیک ظهر یا بعدظهر که هوا گرمتر هست نه اینکه هر ظرف آبی دیدی با سر بری توش و با شلنگ آب همه جا رو خیس کنی  و یا اینکه از سر صبح ( ساعت 6 تا 7)  که بیدار میشید حداقل ظهر یک یکی دوساعتی بخوابید بخدا آسمون به زمین نمیادو یا اینکه این مرغهای بینوا چه گناهی کردنچرا که  توی این چند روز عصر وقتی  میخوان غذاشون رو بخرن و برن بخوابن دوتا فسقلی یکی با چوب و یکی بی چوب دنبالشون بدو بدو میکنن و .....اما با همه سختی هاش به بچه ها اینقدر خوش گذشته بود که شنبه پسر بزرگه میگفت نریم مشهد و خونمون رو بیاریم همین جا و مامان از همین جا بره سرکار . آخه طی مدت اون چند روز همسر جان دو روزش شیفت بودن و صبح با ماشین میومدن مشهد و شب حدود ساعت 3 تا 4 صبح برمیگشت گلمکان و پسرکم میگفت خب مامان هم همینجوری بره سرکار.

این وسط ی زنبور بی ادب هم گوش پسرم رو نیش زد و اگر بگم  پسر 4 ساله من مثل یک آدم بزرگ تحمل کرد اغراق نکردم . تنها شاید به اندازه 4 الی 5 دقیقه بچه گریه کرد اونم وسطش سعی میکرد خودش رو کنترل کنه و هی دل دل میزد و وقتی من بهش میگفتم عزیز مامان میدونم درد داره ولی گریه گلئوتم اذیت میکنه میگفت ولی من میخوام گریه کنم و منم دلم میخواست باهاش گریه کنم اما کمی که آرومتر شد بهش شربت زادتین دادم که همراهم بود ( دکتر به دلیل کمی بزرگ شدن لوزه سومش داده که هرشب بهش بدم بخوره) و خدا رو شکر باعث شد بچه دردش کمتر بشه و گوشش رو هم نخارونه و.... خلاصه پسرک قوی من عالی تحمل کرد

کوچیکه هم که صبح روز دوم وقتی از خواب بیدار  شد  و چشاش رو باز کرد و سقف رو دید با شوقی بسیار بسیار زیاد صداهای مفهوم و منامفهوم از خودش در میاورد که نشون میداد چقدر خوشحاله از اینکه هنوز برنگشته خونه و هی میگفت ماما و سقف رو نشون من میداد و ی چیزهایی میگفت و میخندید



روز آخر وقت برگشت بابا برای خداحافظی بیرون نیومد برخلاف همیشه که میرفتیم و  همون کنار در ایستاد  همسر گفت بابا داشت گریه میکرد.


کلمه تای به رنگ سیاه

سهل انگاری

کلمه ای که برای آن در قانون جزا جرم انگاری شده است.


من بهت افتخار میکنم پسرک شیرین زبونم

1- توی ماشین نشستیم، من و همسر و کوچیکه جلو، بزرگه و خاله هاش عقب. پسرکم داره با خله جانش حرف میزنه و شیرین زبونی میکنه که خاله بهش میگه ما همه بتو افتخار میکنم ، پسرکم و پسرک میگه به جز مامان( قیافه من  آخه چرا فکر میکنه من بهش افتخار نمیکنم، البته میدونم چرا ، به خاطر تذکرهای مکرر من) خاله جانش بهش میگه چرا مامان همیشه به تو افتخار میکنه من زیاد دیدم و شنیدم و من سکوت، ترجیح دادم جای توضیح دادن در اون لحظه بیشتر و بیشتر توی خونه بهش بگم بهش افتخار میکنم

2- شبه و من و کوچیکه توی سالن جلوی تلوزیون دراز کشیدم که شاید بلاخره بعد از ی روز کوچیکه بخابه و من بتونم برم سراغ خوابوندن بزرگه و آخرش خوابیدن خودم. بزرگه هم میاد و خودش رو میندازه روی من و بعد اینکه ی کم نوازشش میکنم میگم میخوای شمام بیا سرت رو بزار روی این یکی دستم مامانی-یکم سرش رو میزاره روی دستم بعد بلند میشه و میره ی بالش میاره و میگه سرم رو میزارم روی بالش و لی نزدک نزدک شما که هم تلوزیون رو ببینم و هم تو رو مامان، و سرش رو میچسبونه به سر من، با مکافات سرم رو میچرخونم سمت اون درحالی که بدنم سمت کوچیکه است بعد درحالی که داره صورتم رو با دستاش لمس میکنه میگه مامان ببخشید اگه من گاهی کارهای بد میکنم. بوسش میکنم و مگم پسر خوبم تو بچه ای پس حق داری هم کار خوب کنی هم کار بد و اصلا نباید معذرت بخوای منم مامانم وظیفم هست که بهت بگم کدوم کار بد هست عزیزم درضمن من همیشه بهت افتخار میکنم پسر خوبم

3- پسر بزرگه نشسته جلوی وایت برد و داره با ماژیک خط خطی میکنه و سعی میکنه چیزی بکشه و بنویسه روش ، کوچیکه هم طبق معمول درحال بدو بدو و شیطنت، من با ظرف غذا و سالدشون میرم سراغشون و به کوچیکه میگم بدو بیا غذا بخور اونم ام ام کنان ( با فتحه روی  الف) میاد و میشینه منم ی جایی میشینم که وسط دوتا بچه باشم البته نزدیک تر به کوچیکه تا بهشون با قاشق غذا بدم و بعد چندتا قاشق کوچیکه بلند میشه و میره به مبل تکیه میده و من مجبور میشم  ی کم نزدیک تر شم بهش و اینجوری از بزرگه دورتر میشم و باید دستم رو تا جایی که میتونم دراز کنم تا بهش برسه قاشق-بعد یکی دو قاشق میگه مامان اجازه هست من بیام نزدیکترت تا راحت بتونی بهم غذا بدی و خسته نشی؟ میگم بیا نزدیکم عزیزم، من خوشحال میشم تو کنارم بشینی پسرکم

ننگ بر هرکس قدرتی داره و کاری نمیکنه

شرم بر سازمان ملل ، سازمان حقوق بشر و تمامی دولتهای قدرتمند
.

مرگ بر آمریکا و ناتو و هر خری که توی دنیا ادعای بزرگی و احقاق حقوق ضعیفان و.... میکنه

ننگ بر مسلمانان

ننگ بر ما که همسایه ی عده زن مظلوم هستیم


طالبان در برخی از مناطق تصرفی خودش از مردم خواسته به نشانی اینکه در خانه دختر جوانی دارند روی در خود علامت بگذارند.

روز خلقت تو، لطفش را در حق من تمام کرد

وقتی گریبان عدم با دست خلقت می درید /  وقتی ابد چشم تو را پیش از ازل می آفرید

 وقتی زمین ناز تو را در آسمان‌ها می کشید /  وقتی عطش طعم تو را با اشک‌هایم می چشید

 من عاشق چشمت شدم، نه عقل بود وُ نه دلی /  چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 یک آن شد این عاشق شدن دنیا همان یک لحظه بود /  آن‌دم که چشمانت مرا از عمق چشمانم ربود

 وقتی که من عاشق شدم شیطان به نامم سجده کرد /  آدم زمینی تر شد و عالم به آدم سجده کرد

 من بودم و چشمان تو، نه آتشی وُ نه گِلی /   چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

 من عاشق چشمت شدم شاید کمی هم بیشتر  /  چیزی در آنسوی یقین، شاید کمی هم کیش‌تر

 آغاز و ختم ماجرا لمس تماشای تو بود  /  دیگر فقط تصویر من در مردمک‌های تو بود.

"افشین یداللهی"

چند روز دیگه تولد همسرجان هست ولی خب ما چند روز جلوتر یعنی جمعه 22 مرداد گرفتیم که خیلی نزدیک عاشورا و تاسوعا نباشه و همه هم دور هم جمع باشیم

پسر بزرگه نهایت سعیش رو کرد که به باباش چیزی نگه البته که شبپ قبلش بابا جونش سرکار بود و اصلا خونه نبود :)))))))))))))))))))))))

بعدم که کیک رو میخواستیم بیاریم توی سالن شده بود رئیس کاروان حمل کیک :))))))))))))))))))))))))