محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

چون دل کوچیکت میخواد

هرکسی توی خونه مشغول کاری هست منم نشستم جلوی کوچیکه و باهاش حرف میزنم

بزرگه درحالی که داره بازی میکنه میاد سمتم و نمیدونم چی یمشه که من میرم توی نقش بچه و اون یمشه مامانم

بهش میگم من چیپس میخوام مامان

میگه نه اصلا برات  مفید نیست ولی چون دل کوچولت میخواد اجازه داری چندتایی بخوری



عاشقی تاوان دارد کاش بدانی

وقتی ادعا کردی عاشقی مسوالی 

وقتی ادعا کردی زندگی بدون او ممکن نیست باید پای سخیتش هم بمانی 

وقتی ادعا کردی دوستت دارم باید مسولیتش را هم بپذیرید ورای مسولیت های خودت حتی اگر طرفت (یعنی خود خود من)متوهم ترین؛بی مسولیت ترین؛بی هنرترین؛سردترین؛تنبل ترین؛خوابالودترین؛و...ترین آدم دنیا باشد

پسرا خوابن و من بیخواب




غصه گویی های شاهزاده من

بله منظورم همون پسر بزرگه است

یکی از مناسک ما قبل از خواب اینه که یا خواهر کوچیکه براش کتاب میخونه به انتخاب خودش عموما یا اینکه من میرم پیش و براش قصه یمیگم( البته در اکثر مواقع هم هر دو مورد یعنی تا من کوچیکه رو میخوابونم خواهر کوچیکه براش کتاب میخونه و بازی میکن با هم و بعدش نوبت منه که برم سراغش و بریم برای خواب ( حالا فکرش رو بکنید قبلش هزارتا شعر و لالای و قصه گفتم و خوندم تا کوچیکه بخوابه بعد تازه میرسیم به قصه گفتن برای بزرگه، من هم برای اینکه به دهنم ی استراحتی بدم جدیدا به پسرکم میگم خب امشب نوبت تو هست برای مامان قصه بگی)

نوشته بودم که یکی از قصه های مورد علاقش رابین هود هست که براش تعریف کنم

حالا گاهی شبها این پسرکم هست که برای مامانش که کنارش دراز کشیده تا ایشون بخوابه قصه تعریف میکنه، قصه رابین هود با تغییرات خیلی زیادی که خودش داده. البته تغییرات شامل اضافه شدن اژدهای هفت سر و تکثیر بیش از حد رابین هود  و ماموران بداخلاق پرنس جان ( مثلا یهو هفتاد تا ربین هود داریم وسط قصه که باید بگردیم بینیم اصلی کدومه) و کلی دره و درهای بسته و اتاق های پیچ در پیچ و... بوده که مامان با تبحر موفق شده اونا رو حذف کنه از قصه قبل از خوا شبانه که بنظرش مضر بوده برای یک خواب راحت پسرکش ( البته بدون اینکه پسرک متوجه بشه داستانش داره دچار چه تحریف عظیمی میشه از سمت مامانش) خلاصه الان دیگه قصه رابین هود پسرک برای خوابوندن مامانش اینجوری شده که در کشور ژاپن( بله ژلپن)  پادشاهی بود به اسم پرنس جان ! که کاری براش پیش اومده بود و رفته بود ی جای دور و برادرش گفت خب حالا من پادشاهم و بعد هم مامورهای بداخلاق خودش رو آورد و گذاشت سرکار و از مردم همه پولاشون رو میگرفت جوری که مردم حتی پول نداشتن غذا بخرن ( وقتی این قسمت رو میگه چشاش رو گرد میکنه و با ی تعجب خیلی خیلی زیاد میگه)-رابین هود ناراحت شد و بهش گفت تو پادشاه نیستی بعدشم رفت توی ی جنگل، دوستاشم بهش اعتماد کردن ورفتن دنبالش و چشای رابین هود برق زد از خوشحالی( فکر کنیدچشای رابین هود برق زد) بعدم اونا هرجور بود پولای مردم رو که تو گاری ها ی مامورای بداخلاق بود برمیداشتن و میدادن به مردم مثلا یکیشون میگفت من مریضم و تا رانده گاری اون رو می برد بیمارستان دوستش پولا رو برمیداشت یا مثلا بچشون میومد سر راه گاری و مامور بدخلاق هواسش نبودو پولا  رو برمیداشتن و خلاصه میره تا می رسه به اونجایی که رابین هود خواست توی مسابقه برادر پادشاه شرکت کنه و دوستاش گفتن نه و اونم لباس هاش رو عوض کرد و لباس های فقیرانه پوشید و رفت ( لباس های فقیرانه) بعد هم باز میگه تا اونجای که میرسن به آزادی رابین هود و اینکه دوستاش رو مجبور کرده همه زندانیها رو آزاد کنن و بعد صداشو میاره پاین که بعدم یواش رفتن پولای مردم رو از توی انبار پولای برادر پادشاه برداشتن و بردن بعد با ذوق داد میزنه صبح دیگه هم زندان خالی بود هم انبار پولا. بعد اونم که پادشاه واقعی برمگیرده و برادش رو چون بی اجازه نشسته روی صندلی پادشاه و با مردم بداخلاقی کرده میفرسته برای یک روز توی ی جزیره تا به کارهای بدش فکر کنه، برادشم با چوب برای مردم هدیه درست میکنه برای جبران کار بدش چون فکر کرده و دیده کاراش خوب نبوده ( بله برای جبران کاراش هدیه درست میکنه) - بعد هم نمیخوابه و باز این مامان هست که باید با هر ترفنی هست ایشون رو سوق بده سمت خواب


به حق چیزای ندیده که دیدیم امروز

من و خواهرجان امروز سر صبح بچه به بغل رفتیم آشغالگردی

درسته

سرمون رو کردیم توی سطل آشغال بزرگ سر کوچه و با ی چوب ی پاکت آشغال رو برداشتیم و نشستیم به گشتنش :)))))))))))))

علتش؟

 از اونجایی که اینجانب معتقدم زوجین انسان های بالعغی هستند و نیاز به بکن و نکن ندارند  اما گاها مجبور به دخالت میشم در اینکه همسر لباسش رو عوض کنه اونم چون دیگه بیشتر از ی هفته است که همون لباس پوشیده شده توسط ایشان و دیگه بو میده و کثیفه ( همسر معتقده چون من شامه تیزی دارم هرچند گاهی سر این مسئله غر میزنم و الا اصلا هم بو نمیده ) دیشب برای همسر لباس اتو  زدم و گذاشتم سر جالباسی و بهش اطلاع دادم ولی بازم از اونجایی که گاها من لباس اتو زدم و گذاشتم و ایشون بازم لباسشون رو عوض نکردن و بعد یکی دو روز من دیگه واقعا بهم برخورده دیگه، لذا شخصا در یک اقدام غیر طبیعی در خونه ما ( تا دیشب این کار رو نکرده بودم و مخالف انجامش هستم البته) جیبهای همسر رو خالی کردم توی لباس های جدید و اون قدیمی ها رو پرت کردم توی سبد لباس های چرک که دیگه دلیلی برای عوض نکردن لباس نداشته باشه( یعنی عملا در عمل انجام شده قرارش دادم بنده خدا رو)حالا درحین خالی کردن جیبش به ی شیء کوچیک زرد برخوردم که به نظرم بدردنخور رسید و انداختمش سطل آشغال و خب بله دیگه صبحی همسر دنبال همون میگشت و ... وقتی صدام زد و گفت ی چیزی توی جیبم بوده فهمیدم که ای داد، گفت سنسور در بازکن اتاق کنترل محل کارشون بوده و..... که آه از نهاد برکشان گفتم  وای خاک برسرم انداختمش سطل آشغال و دویدم سمت آشپزخونه و ایششششونم دیرش شده بود و بدو بدو رفت دم در و گفت پیداش کردی بزارش کنار و رفت-چشمم به سطل زباله که افتاد دیدم ای وای خواهر که میرفته پیاده روی صبحگاهیش آشغالا رو هم برده و انداخته :))))))))))))))))))))) خلاصه خواهر برگشت و دوتایی همراه با پسر کوچیکه رفتیم و طی ی عملیات جستجو محموله رو پیدا کردیم و برگشتیم خونه*-بعد زنگ زدم همسر و براش توضیح دادم موضوع رو و ایشون با تعجب بسیار میفرمایند یعنی رفتین سطل زباله بیرون و آشغالا رو درآوردین و... عرض کردم بله قربان شما فرمودین پیداش کردی بزار کنار منم چون خودم خرابکاری کرده بودم دیگه زنگت نزدم بگم آشغالا رو بردن بیرون -بله همچین دخمل مغروری هستم من دههههههههههههههههههههههه ( چه درست چه غلط)

اولش ناراحت بودم ولی وقتی با خواهر رفتیم و برگشتیم هی بهش فکر میکنم و کلی خندم میگره، ی خانومی اومده بودن آشغالشون رو بندازن ی نگاه نگاهی به من و خواهر و پاکت دسنمون انداختن که نگو ( به قول همکار شاید دلش داشته برای ما میسوخته که ببین اوضاع به کجا کشیده :))))))) )

مامان حرف بزن

ساعت نزدیک 10 شب هست 4تایی توی ماشین هستیم داریم میریم سمت خونه اخوی همسر-پسر بزرگه میپرسه مامان ما میتونیم خهودمون روی درختا اسم بزاریم؟ میگم میتونیم ولی فقط بین خودمون چون دیگران که نمیدونن ما چه قراری گذاشتیم بعد برای اینکه حسابی متوجهش کنم توضیح میدم مثلا اسم شما توی شناسنامت هست...... ولی خب من صدات میکنم عشق مامان، اما وقتی بری مثلا مدرسه خانم معلمت بهت نمیگه عشق مامان بلکه میگه........ ( اسمش) درسته ؟  گفت اوهم-ی چند دقیقه ای گذشت پرسید مامان میشه روی آدما اسم بزاریم؟ گفتم مثلا کی؟ گفت مثلا عمه..... بهش بگیم طوطب زرد، گفتم نه پسرم نمیشه، پرسید چرا؟ گفتم عمه بشنوه ناراحت ممکنه بشه ، گفت خب فقط من و شما بدونیم گفتم نه عزیزم ما روی عمه اسم نمی زاریم همون عمه..... ( اسمشون) صدا میزنیم-بچه ساکت شد و رفت توی فکر-گفتم حالا اگر بخوای روی خاله.... ( خواهر کوچیکه که عشق پسرک من هست) اسم بزاری چی میگی بهش؟ گفت....( اسمش)+ایران( مثلای سارای ایران) خندیدم و گفتم روی مامان چی میزاری اسم؟ گفت مامان حرف بزن. با تعجب گفتم چرا؟ گفت چون هی با من حرف میزنی و فلان اینا. باباش خندید و گفت حرف راست رو باید از بچه شنید . من چیزی نگفتم، بعد بابا جانش پرسید خب  روی بابا چه اسمی میزاری ( منتظر بود فکر کنم بچه بگه عشق و فلان و اینا :))))) ) پسرکم هم گفت بابا لپتاپ . یعنی با چنان قدرتی خندم رو قورت دادم و نگفتم آها حرف راست رو باید از بچه شنید که دندونام درد گرفته بود :)))))))))))))))))))) ازش پرسید چرا این اسم و پسرکم گفت چون همش لپ تاپ دستته

خلاصه از اجرای مابقی مراسم اسمگزاری صرف نظر کردیم همه با هم