محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

دوستتون دارم

با خودم فکر کردم اگه منم تبدیل بشم به یکی از اون رقم هایی که هر 24 ساعت اعلام میکنن اونوقت.....

اونوقت هنوز خیلی چیزها رو نگفتم به دیگران

به مامانم به اندازه کافی نگفتم دوستش دارم نگفتم کل زندگیم رو مدیون زحمت ها و صبوری ها و گذشت ها و مهربونی های اونم

به خواهرام به اندازه کافی نگفتم ممنونم ازشون بابت اینکه همیشه زحمت کشیدن و ی بخش از زندگی من رو  هندل کردن

به همسر جان نگفتم به اندازه کافی که عاشقشم، عاشق حرف زدنش، عاشق نگاهش، عاشق لحن کلامش، عاشق چشاش عاشق صبوریش عاشق مهربونیش عاشق همه سفسطه بازی هاش، عاشق صغری کیری چیدنش و راضی کردنم به هرچی که میخواد نگفتم که هر روز در طی  این 12 سالی که میشناسمش عشق به اون بوده که حالم رو خوب میکرده و هروقت قهر بوده باهام روزم تلخ تلخ بوده

به پسرام نگفتم به اندازه کافی که میمیرم براشون ، عاشقشونم و دونه دونه سلول های وجودم به عشق اوناست که زنده  هستن ، نگفتم دنیام با اوناست که رنگ میگیره

به بابام نگفتم که چقدر دوستش دارم

به همکارام نگفتم که خوشحالم از بودنشون

به خاله هام و داییم ها  عموهام و....نگفتم

به...............

کاش خداوند کمک کنه و هممون بگدریم به سلامت از این دوره ولی کاش هممون هم یاد بگیریم به هم بگیم که چقدر هم رو دوست داریم 

خدایا به فریاد برس

هیچی دیگه نمیدونم امروز توی شرکت چون لباس کم پوشیده بودم و جای من سرده احساس لرز دارم مثل دفعات قبل یا اینکه نه دیگه غول کرونا اومده سراغم

یکی از همکاران که توی اتاق ما هستن تقریبا دو هفته پیش کرونا مثبت شدن و خب دیگه ریاضیات میگه 2 در 2 الهی که بشه 10 و من فقط سرماخورده باشم

بخدا نگران بچه هام هستم و مامانم

مابقی افراد رو میشه از اطراف خودم چند روزی دور کنم ولی بچه ها کوچیکن و نمیشه و مامانم هم حتما هرچی اصرار کنم برو از خونه نمیره

چجوری برم توی قرنطینهههههههههههههههههههههه

ای خداااااااااااااااااااااا 

مسئولیت

وقتی به ی نفر میگی دوستت دارم، باید خیلی مراقب باشی، آخه مسئول تمام عواقبش هستی اگر.........

پسرکم دیشب بدخوابی میکرد هی خودش رو اینطرف و اونطرف می انداخت، زدمش زیر بغل و بردمش دستشویی، همینجوری که تو بغلم بود فرمود من که جیش و پی پی ندارم، 

حالا وقتی از دستشویی برگشتیم گذاشتمش روی پام که خوابش نپره و اذیت نشه بچه-بعد که خوابید حس کردم تشنشه رفتم براش آب آوردم ولی خب چون کوچیکه هم شبا آب میخوره شیشه اون رو آب کردم آوردم توی اتاق خواب، اول دادم بزرگه بخوره، وقتی ی کم خورده با دستش هل داده شیشه رو با ی بغض شدید میگه، من که نی نی نیستم با شیشه نی نی بهم آب میدی خب ، شرمنده شدم از تنبل بازیم و گفتم ببخشید مامان شب بود شیشه خودت رو پیدا نکردم، بلند شد نشست و گفت خب باشه قبوله ولی اگه هواست رو جمع کنی و شیشه خودم رو بدی ی ستاره طلایی مدم بهت مامان :)))))))))))))) بغلش کردم و گفتم هیس هنوز شبه داداشت بیدار نشه، بعد بوسیدمش و دوبراه گذاشتم روی پام و خوابیددددددددددددددددددددد

من عاشق این بلبل خوش الحانمم

حالا ببینم اون یکی چجوری واسم چه چه میزنه شب و روز

شگفت زده ام میکنند هر روز بیشتر زا یدروز

دیشب دست بچه ها رو گرفتم و بردمشون ی پیاده روی 20 دقیقه ای اطراف خونه-بینواها اذیت میشن بس تو خونه هستن-یعنی اوضاع جوری شده که پسر بزرگه دوست نداره از خونه بره بیرون اصلا و هربار باید زورکی و باهزاردلیل و خواهش و... بیاد بیرون-دیشب هم خاله جانم بود و کمک کرد هر دوتا رو ببریم بیرون

البته برخلاف بزرگه، پسر کوچیکه خیلی دوست داره بیرون رفتن رو جدیدا

در حین راه رفتن رسیدیم به ی مغازه نزدیک خونه که قهوه سرو میکنه درواقع ی جور کافی شاپ-روی دیوار ییرونیش با چراغ های ریز ریز قرمز  به صورت عمودی نوشته بود cofee-پسر بزرگه دستش توی دست خاله جان بنده بود و کوچیکه بغل من-خاله و بزرگه رفتن توی پیاده رو و توجه پسرم جلب شد به نوشته و یهو شنیدم گفت fe و اینا داره این و اشاره کرد به نوشته  بعد توجهش جلب شد به چراغ ها و به خاله میگفت اینا دونه های ریز قرمز دارن چه جالب-من حیرت زده ایستاده بودم کنار پیاده رو و داشتم فکر میکردم واقعا حروف رو خوند؟ بعد رفتم جلو و  به o اشاره کردم و گفتم این چیه مامانی؟ خوندo-پرسیدم اون بالایی چیه عزیزم و با دست به c اشاره کردم خوندc-وسط خیابون حیرون مونده بودم-من فقط براش کارتون های موزیکال جوجو رو میزارم که توی اون حروف الفبای انگلیسی رو هم با شعر میخونن-همین -بهش گفتم الهی مادر به فدای تو بشه که هر لحظه شگفت زده میکنی من رو، با شادی بچه گانه میپرید بالا و پایین ( هنوز که نمیتونه درست بپره  و  لی لی کنان میپرید) با شادی به خاله میگفت   مامان شگفت زده شد-عشق منه این بچه

بزرگ شدن کوچیکه هم برام عجیبه هرچند ی بار این پرسه رو طی کردم با بزرگه ولی..... تعجب میکنم.  وقتی صبح  بیدار میشه  باهم میریم توی سالن میره کنترل رو میاره و میده به من و اشاره میکنه تلوزیون که براش روشن کنم-عاشق ی قسمت از بی بی انیشتن هست اون قسمتی که حیوانات و محصولات مزرعه رو آموزش میده درواقع این قسمت برای بزرگه است ولی چون کوچیکه پیش بابا که میریم اینا رو میبینه عاشق دیدنشونه و مثل ی آدم بزرگ میشینه پای تلوزین و تا تموم نشه ازجاش تکون نمیخوره-میدذونم کار درستی نیست اینهمه تلوزیون دیدن ولی خب دوست داره بچه-چند روز پیش که میریفتیم پیش بابا توی ماشین واسه اینکه سرش گرم شه و با بازرگه به هم نپیچن بهش میگفتم مامان ببین ببعی ها کوشن؟ و بعد هی میپرسیدم ببعی میگه؟ اونم چیزی نمیگفت تا اینکه ی دفعه توی جواب من با صدای بلند گفت بً-جوری عجیب بود که باباش برگشت عقب به ست ما و گفت کدومشون بود؟ کوچیکه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا اینکه جدیدا وقتی آب میخواد سعی میکنه بگه آب -چند شب پیش توی خواب که داشت شیر میخورد یهو ی غلطی خورد و بعد رفت روی چهار دست و پاش و بعدم نشست و با صدای بلند گفت آب، واسه اینکه بزرگه رو بیدار نکنه به زور بغلش کردم و شیش رو گذاشتم دهنش ی کم آب بخوره بعدم هم شیر دادم بهش ک مجدد خوابید-گلاب به روتون وقتی پی پی میکنه سعی میکنه ی جوری ببرتت سمت حمام برای شستنش و..... البته هنوز نمیتونه راه بره-خوابش هم خیلی به هم ریخته نمیدونم شاید دوره رشد داره 11 ماهگی هم-

خلاصه عجیب انرژی میبره بزرگ کردن دوتا بچه با هم اما شگفتی هاش هم به شدت بسی زیاد هستش

اینم دلیل

همیشه دنبال این بودم چرا در اوج عصبانیت و دلخوری از همسر، قهر و... دنبال این بودم ی چیزی پیدا کنم به بهانه اون بهش زنگ بزنم یا پیام بدم  یا صحبت کنم باهاش هرچند موضوع اختلافی باشه یا گاهی خیلی کم اهمیت و.... . همیشه باخودم فکر میکردم خوب شاید از اینکه قهر طولانی مدت پیش بیاد و دلخوری کش دار بشه نگرانم و میخوام ببرم این قضیه رو سریع و در اسرع وقت، تا اینکه امروز این رو دیدم

وقتی آدم کسی را دوست دارد همیشه چیزی برای گفتن یا نوشتن به او پیدا میکند تا آخر عمر