محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

شگفت زده ام میکنند هر روز بیشتر زا یدروز

دیشب دست بچه ها رو گرفتم و بردمشون ی پیاده روی 20 دقیقه ای اطراف خونه-بینواها اذیت میشن بس تو خونه هستن-یعنی اوضاع جوری شده که پسر بزرگه دوست نداره از خونه بره بیرون اصلا و هربار باید زورکی و باهزاردلیل و خواهش و... بیاد بیرون-دیشب هم خاله جانم بود و کمک کرد هر دوتا رو ببریم بیرون

البته برخلاف بزرگه، پسر کوچیکه خیلی دوست داره بیرون رفتن رو جدیدا

در حین راه رفتن رسیدیم به ی مغازه نزدیک خونه که قهوه سرو میکنه درواقع ی جور کافی شاپ-روی دیوار ییرونیش با چراغ های ریز ریز قرمز  به صورت عمودی نوشته بود cofee-پسر بزرگه دستش توی دست خاله جان بنده بود و کوچیکه بغل من-خاله و بزرگه رفتن توی پیاده رو و توجه پسرم جلب شد به نوشته و یهو شنیدم گفت fe و اینا داره این و اشاره کرد به نوشته  بعد توجهش جلب شد به چراغ ها و به خاله میگفت اینا دونه های ریز قرمز دارن چه جالب-من حیرت زده ایستاده بودم کنار پیاده رو و داشتم فکر میکردم واقعا حروف رو خوند؟ بعد رفتم جلو و  به o اشاره کردم و گفتم این چیه مامانی؟ خوندo-پرسیدم اون بالایی چیه عزیزم و با دست به c اشاره کردم خوندc-وسط خیابون حیرون مونده بودم-من فقط براش کارتون های موزیکال جوجو رو میزارم که توی اون حروف الفبای انگلیسی رو هم با شعر میخونن-همین -بهش گفتم الهی مادر به فدای تو بشه که هر لحظه شگفت زده میکنی من رو، با شادی بچه گانه میپرید بالا و پایین ( هنوز که نمیتونه درست بپره  و  لی لی کنان میپرید) با شادی به خاله میگفت   مامان شگفت زده شد-عشق منه این بچه

بزرگ شدن کوچیکه هم برام عجیبه هرچند ی بار این پرسه رو طی کردم با بزرگه ولی..... تعجب میکنم.  وقتی صبح  بیدار میشه  باهم میریم توی سالن میره کنترل رو میاره و میده به من و اشاره میکنه تلوزیون که براش روشن کنم-عاشق ی قسمت از بی بی انیشتن هست اون قسمتی که حیوانات و محصولات مزرعه رو آموزش میده درواقع این قسمت برای بزرگه است ولی چون کوچیکه پیش بابا که میریم اینا رو میبینه عاشق دیدنشونه و مثل ی آدم بزرگ میشینه پای تلوزین و تا تموم نشه ازجاش تکون نمیخوره-میدذونم کار درستی نیست اینهمه تلوزیون دیدن ولی خب دوست داره بچه-چند روز پیش که میریفتیم پیش بابا توی ماشین واسه اینکه سرش گرم شه و با بازرگه به هم نپیچن بهش میگفتم مامان ببین ببعی ها کوشن؟ و بعد هی میپرسیدم ببعی میگه؟ اونم چیزی نمیگفت تا اینکه ی دفعه توی جواب من با صدای بلند گفت بً-جوری عجیب بود که باباش برگشت عقب به ست ما و گفت کدومشون بود؟ کوچیکه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یا اینکه جدیدا وقتی آب میخواد سعی میکنه بگه آب -چند شب پیش توی خواب که داشت شیر میخورد یهو ی غلطی خورد و بعد رفت روی چهار دست و پاش و بعدم نشست و با صدای بلند گفت آب، واسه اینکه بزرگه رو بیدار نکنه به زور بغلش کردم و شیش رو گذاشتم دهنش ی کم آب بخوره بعدم هم شیر دادم بهش ک مجدد خوابید-گلاب به روتون وقتی پی پی میکنه سعی میکنه ی جوری ببرتت سمت حمام برای شستنش و..... البته هنوز نمیتونه راه بره-خوابش هم خیلی به هم ریخته نمیدونم شاید دوره رشد داره 11 ماهگی هم-

خلاصه عجیب انرژی میبره بزرگ کردن دوتا بچه با هم اما شگفتی هاش هم به شدت بسی زیاد هستش

نظرات 3 + ارسال نظر
یاسی‌ترین یکشنبه 9 آذر 1399 ساعت 13:16 http://yasitarin.blog.ir

قربونت عزیزم
من و نی‌نی خوب خوبیم شکر خدا

یاسی‌ترین جمعه 30 آبان 1399 ساعت 14:00 http://yasitarin.blog.ir

ای جان دلم قشنگ‌ترین حس‌های دنیاست
خدا حفظشون کنه

فدای شما
خوبید شما و نی نی؟

دل آرام سه‌شنبه 20 آبان 1399 ساعت 15:56

خدا نکهدارشون باشه

ممنونم
همینطور پرنسس های شما رو

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.