محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

نرم نرمک می رسد اینک بهار

زمین سبز می‌شود بلبل نغمه خوان می‌شود

روز نو می‌شود سال نکو می‌شود

اما… تو چطور؟

اگر شکوفه شکوفه بروید

و دریغ از شکوفه لبخندی که بر لبانت بنشیند چه؟

اگر زمین زمین سبز شود

و هنوز برگ‌های پاییزی سنگفرش دلت باشد چه؟

اگر باران باران طراوت ببارد

و هنوز خاکستر غم و یاس بر شیشه دلت باشد چه؟

اگر روز روز نو شود

ولی چشم‌هایت به عادت و کهنگی گشوده شود چه؟

اگر گرما گرما مهربانی با طلوع خورشید

بتابد و تو همچنان دل به سرما سپرده باشی چه؟

اگر بهار بهار بیاید و تو زمستان باشی؟

بیا و وجودت را به دست مهربان بهار بسپار تا زندگی را در تو جاری کند

تا… بهار شوی

بیا و چون بهار طراوت و شکفتن و لبخند و مهربانی و زیبایی و سبزی و تازگی را به هر که دل به زمستان سپرده هدیه کن

که بهار می‌آید و می‌رود اما تو در تابستان و پاییز و زمستان هم که بمانی بهار آفرین خواهی شد

بیا و تو بهار آفرین باش

تا دشت دشت مهربانی بروید

هزار هزار خنده بشکفد

باران باران محبت ببارد

تـــــو بــــهار آفریـــن بـــــاش


البته که من هنوز در رخوتم در رخوت 
دلم میخواست سبزه میزاشتم، سفره هفت سین درست میکردم ولی هیچ هیچ هیچ
دلم میخواست خیلی چیزها رو نو میکردم 
دلم میخواست منم مثل طبیعت پر از جنب و جوش بودم
دلم میخواست برنامه سفر میداشتم
دلم میخواست ی دستی به سر و صورتم میکشیدم
دلم میخواست ..........
اما ی کم که به حال و هوای دلم فکر میکنم میبینم ناراحت نیست بلکه پر از شور و هیجانه فقط خوابش میاد :))))))))))))))))))))))
ولی چه دلم من بخواد چه نخواد چه بیدار شده باشه چه نشده باشه و... بهار داره میاد، درخت زردآلوی که کمتر از ی ماهه توی گلمکان کاشتیم شکوفه داده بود جمعه که اونجا بودیم، پس باید ی تکونی بدم به حال و هوای خودم فکر کنم

مامانم درخواست افزایش نوه داده

دیشب حدود ساعت 10 و نیم شایدم 11 وقتی بچه ها رو برده بودم توی اتاق سرجاشون و خودمون هم آماده خواب بودیم ی بحث بامزه بین من و مامان یپش اومد و من ی واقعیت جدید رو درباره خودم کشف کردم :))))))))))))
دیشب همسر شیفت بود و مامان پتوش رو آورده بود تویسالن برای خواب
همینجوری حرف میزدیم از ری و روم و بغداد که نمیدونم چجوری شد رسیددیم به این جمله من که با خنده میگفتم آره آقای فلانی ( مدیر سابق بخش گاز شرکت که میشه گفت جای بابای من هستن تقریبا) گفته همسر فلانی رو که دیدم ( منظور همسرجان بنده) گفتم اینا هرچی بچه بیارن پسره، مامانم میخندید و میگفت عجب حالا شوهرت هم که همش سردی میخوره ( آها الان یادم اومد از کجا رسیدیم به این بحث ) بعد هم فرمودن خب پس چندتای دیگه بیار مامان جان ( منظورش شوخی با خاله خدا بیامرزش بود که خیلی پسر دوست بود و میگفت بچه پسر باشه معتاد بود مریض بود کل بود کچل بود و.... هرچی بود باشه فقط پسر باشه :))))) ) در این حین خواهر وسطی اومد و من و مامان رو که داشتیم بلند بلند گویا حرف میزدیم و میخندیدم و من هی میگفت از خاله خانومت بدتر به مامان دستگیر کرد و دعوا کنان گفت یواش تر نصف شبی بعد گفت اصلا بحث چی هست براش توضیح دادم مامان جان دارن سفارش نوه میدن چون گفته شده من هرچی بیارم پسره منم دارم بهشون میگم از خاله خانومت بدتری شما بعد خواهر گفت همینا رو بزرگ کنه بسش هست، منم به مامان گفتم مامان جونم اگر نوه میخوای هنوز و بزرگ میکین خودم یمارم برات، برای من بارداری و زایمان سخت نیست فقط بزرگ کردنشون سختمه اگه شما پایه بزرگ کردنی هنوز بیارم چندتای دیگه. مامان گفت واقعا سختت نیست؟ و در این هنگام همون نصفه شبی یهو واقف شدم به عمق وجودم  و دیدم نه واقعا سختم نیست و بارداری و زایمان  جزء خاطرات شیرینم  وباشد با همه سختی ها و دردهاش ولی دلچسب دلچسب وباشد خاطراتش همششششششششششششششششششششش هاااااا

گنج قارون

آقا این پسر کوچیه من فکر میکنه من و باباجونش روی گنج نشستیم
ایشون همین که جیش میفرمایند اندر پوشکشان، بدو بدو تشریف می برن پشت در دستشویی و اعلام میکنند که باید برن و شسته بشن
برنامه مامانش هم برای از پوشک گرفتنش بعد عید هست که حداقل 3،4 ماه بگذره از زمانی که از شیر گرفته شده و فشار نیاد بهش یعنی ی همچین مامان با فکر و شعوری هستم من
این وسط دلم به حال پولامون میسوزه و آتیش میگیره :))))))))))))))
البته تصمیم گرفتم از شرت آموزشی استفاده کنیم ولی می ترسم که دیگه نزاره پوشکش کنیم و ...............
کلا کوچیکه خودش رئیسه درواقع بچه رئیسه