محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

این روزها

چند روز پیش یعنی دقیقا 4 شنبه 24 دی ماه، صبح بود که طبق معمول کوچیکه بیدار شد و نق نق کرد منم نیمه خواب و نمیه بیدار هی گفتم جان مامان بیدار شدی؟ باشه بریم توی سالن اما هرچقدر به خودم فشار آوردم نتونستم چشام رو باز کنم. پسرکم بلند شد و افتان و خیزان رفت به سمت در  اتاق و یهو گفت مامان، گفتم جان، گفت پاشی. من گفتمن اوهوم بدون توجه به اینکه چی داره میگه ( پسرکم زیاد فارسی و انگلیسی و قاطی و.... حرف میزنه خیلی از کلماتش معنی داره بعضی هاشم نه هنوز البته احتمالا از نظر خودش معنی داره چون تکرارش میکنه ولی ما هنوز نمیفهمیم چی میگه) بچه دوباره از دم در اتاق برگشت سمت من و گفت مامان، گفتم جان مامان به خودش اشاره کرد و گفت من من ، گفتم شما شما ؟ گفتم اوهوم، پاشی. بدون اینکه چشام رو باز کنم گفتم بله فهمیدم. یهو دیدم بچه اومد تلپی نشست رو شکمم و دوتا دست کئوچولوش چشام رو از هم کشید و گفت مامان پاشی. اونوقت فهمیدم پسرکم داره میگه بلند شو من بلند شدم :))))))))))))))))))))))))))

5 شنبه ظهر پسر بزرگه در حال بحث با باباش درمورد اخبار تلوزیون بودن فکر کنم، که شنیدم به باباش میگه همش درباره طالبان و فلان و فلان میگه. گویا میخواست باباش رو راضی کنه باهاش با گوشی بازی کنه

لوزه سوم و داستان های ما

پسرکم رو یک شنبه بردم دکتر متخصص گوش و حلق و بینی تا ببینم در چه اوضاع و احوالی هستیم.  چرا که تصمیم دارم اگر نظر چند پزشک متخصص گوش و حلق و بینی ، این باشه که عمل کنه، حتما عملش کنم چون مخالف اینم که بچه دو سال زجر بکشه که آیا در 6 سالگی خوب بشه یا نه و طی این دوسال هم اعتماد به نفسش از بین بره هم خواب درست نداشته باشه هم دائم مریض بشه و هم من دائم نگران باشم .

خلاصه رفتیم دکتر اما گویا خود من برای پزشک محترم سوژه جالب توجه تری بودم تا پسرکم به عنوان بیمار
البته که بعد از معاینه پسرکم گفت لوزه هاش خیلی بزرگه اما چون بچه مریض بود فعلا دارو داد تا 3 هفته دیگه تا مجدد بچه رو ببینه و معالینه کنه و نظرش رو بده، حالا این وسط حتما یکی دو جای دیگه هم میبرمش پسرکم رو
اما قضیه جالب توجه بودن من: آلبینیسم. بله گویا  برای جناب دکترعجیب بود شاید هم جالب که میدین ی مادر آلبینیسم با فرزندش اومده یا چمیدونم نادر بود یا ....
البته من دیگه خیلی وقته ناراحت نمیشم از نگاه و تعجب مردم تازه بهشون حق هم میدم براشون جالب باشه
ولی اینقدر ضایع
از من پرسیدن کجا کار میکنی؟ منم عرض کردم پیش داییم
فرمودن آها، داییتون کیه؟ منم عرض کردم دکتر...، بعد با قهقه خندیدم  ( آخه خیلی خنده دار بود وضعیت)
دکتر هم فرمودن آها، بعد ایشون چیکار میکنن، با خنده ( جلوی خندم رو نمیتونسم بگیرم آخه مثل ی بچه فضول داشت سوال میکرد خودشم متوجه بود) گفتم مدیر ی شرکت مهندسی هستن در زمینه نفت و گاز( بنده خدا فکر کرد حالا کجا کار میکنم) 
پرسید لیسانستون چی هست؟ با تواضع بسیار جوری که دکتر حس کرد از بالا نگاهش میکنم عرض کردم حقوق
ی نگاهی سر اندر پای من انداختن و فرمودن احسنت، احستنت
حسابی خنده دار بود قضیه
تازه ازم پرسید همسرت کجا کار میکنه؟ مدرکش چیه؟ چندتا بچه داری؟ این چندمیه؟ فکر کنم خجالت کشید بپرسه کوچیکه مثل خودته یا معمولی؟
درمورد کار همسر با خنده گفتم درخدمت امام رضا است نمیدونم فکر کرد شوخی میکنم یا نه فهمید جدی میگم


خلاصه باز این قضیه من رو قلقلک کرد بشینم خاطراتم رو بنویسم به عنوان یک فقره بانوی آلبنیسم
هرچند چون برای من از ی زمانی به عد عادی بود رفتار مردم زیاد خاطرم نموده ولی مامانم واقعا ناراحت میشد و البته هنوز هم یمشه گویا، چون وقتی که داشتم با خند و قهقه برای خواهر تعریف میکردم قضیه  دکتر رو، مامان جونم که روی سجادش داشت نماز میخوند باز عصبانی شد و گفت غلط کرده مردک عقلش نمیکشه یکی سیاهه یکی سفید :))))))))))))))))
الهی بمیرم هنوز غصه میخوره بچش رو متفاوت ببینن بعد سعی میکنه با قلدری به روی خودش نیاره و مردم رو دعوا کنه، به اندازه موهای سرم به یاد دارم که مامانم به کسی میگفت چیه مگه اینجوری زل زدی بهش، و این من بودم که میگفتم مامان جان ولش کن بیا بریم
خندیدم و گفتم ولش کن مامان، چیزی نیست که ، خیلیم خوشگلم اینه که نمیتونن جلوی فضولیشون رو بگیرن ی عده
اما جدای از شوخی خب واسه ی عده جالب توجه هستم دیگه

پی نوشت:
آقا ی خاطره دارم توپپپپپپپپپپپپپپپپ
ی دفعه با ی آقایی آشنا شدم، مهندس بودن  در شرکت نفت و دو هفته جنوب بودن و دو هفته آف، خیلی هم از وضع زندگیشون تعریف شده بود و درآمد و......
خلاصه قرار گذاشتم بیرون با آقا تشریف بردیم کافه توی خیابون سجاد ( مشهدیا میدونن سجاد کجاست ی موقعی بالاشهر بود و محل قرار و مدار پسران و دختران مایه دار)
اونوقت اون آقا بعد کلی کلاس گذاشتن و نشون دادن ساعت آنچنانی شون و بیان اوضاع مالیشون و درآمد آنچنانی که میگرفتن و اینکه خیلی دوست دارن همسری داشته باشن پایه سفر و گردش و ....  البته ابراز علاقشون به بنده  ( در همون جلسه اول گویا فمیدن یهوووووووو علاقه دارن به بده) به من که اصلا از ایشون خوشم نیومده بود و سعی میکردم نشون ندم البته ( بنظرم خییل سطحی میومد و بسیار تازه به دوران رسیده که به شدت شهوتناک هم نگاهم میکرد ) فرمودند فقط ی خواهش ازتون دارم، نه اینکه بخوام نظرم رو تحمیل کنم  و حس کندی مرد دیکاتوری هستم در زندگی ولی خب لطفا دیگهه موهاتون رو رنگ نکنید، البته این رنگ بلوند خیلی بهتون میاد ولی من فکر کنم رنگ مشکی خیلی برازنده تر باشه نه اینکه پوستتون هم سفیده خیلی خوشگلترتون میکنه، بعد که دیده بود چشای من خیلی گشاد شدن گویا هی عذر خواست . منم اول نفهمیدم این چی میگه، بعد یهو درک فرمودم زدم زیر خده و بعد هم عرض کردم چشم، سعی میکنم دیگه رنگ نکنم موهام رو 
و دیگه ندیدم این آقای مهندس متمول رو تا بگم هنوز رنگ نکردم موهام رو قربان
یعنی اصلا بنده خدا متوجه نشده بود این رنگ اصلی موهای منه ها
بنده خدا بعدش خیلی اصرار کرد با ماشین شخصیش که رانندش منتظرش بود من رو برسونه ولی خب من واقعا ازش میترسیدم بشینم باهاش توی ی ماشین حتی باوجود رانندش ( فکر کنید من خیلی کله شق بودمن اون موقع ها و اصلا قابل تصور نبود من بترسم ازکسی اما نمیدونم این چجوری به من نگاه کرده بود و چجوری حرف زده بود که اینقدر ترسیده بودم الان که بهش فکر میکنم فقط یادمه میخواست مثلل ی شیرینی خامه ای قورتم بده) کلی از محبتش تشکر کردم و گفتم جایی توی شهر کار دارم و چندتا از دوستانم منتظر هستند و  فرارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر کردم ازش 


زنی را می شناسم من

زنی را می شناسم من که عاشق است

زنی را میشناسم من که باعشق، به امید عشق، روزمرگی هایش را می گذراند

زنی را میشناسم من که با عشق ؛ دردهایش را تحمل میکند

زنی را میشناسم من که باعشق، خاطرات عاشقانه اش را مرور میکند. هر روز، هرثانیه

زنی را میشناسم من که هر لحظه در هر حالی ذهنش حرف مینزد و حرف میزند و اول هر جمله نام اوست

زنی را میشناسم من که هر روز و هر لحظه به خودش امید عشق می دهد

زنی را میشناسم من که انگشت دنیا به سمت اوست تا بداند همه تقصیر اوست

زنی را میشناسم من که چقدر دلش برای آغوشی گرم تنگ شده است، آغوشی مملو ازعشق، آغوش معشوق، آغوش مادرش، آغوش خواهرش، آغوش پدرش،آغوش دوستش، و حتی آغوش گرم یک پتو درعصرهای پاییز بدون دغدغه و نگرانی

زنی را میشناسم من که دلتنگ راه رفتن است، راه رفتن بی دغدغه ، بدون فکر کردن، بدون حرف های تکراری ذهن

زنی را میشانسم من که مخفیانه با همراهی خیال معشوق در ذهنش، به همان معشوق خیانت میکند بس معشوق را در روزهای عاشقی در ذهن مجسم میکند نه در زندگی روزمره هر روزه این روزهایش. با معشوق خیالیش حرف میزند و حرف میزند و درد دل میکند اما ذهنش پر و پرتر میشود

زنی را میشناسم من که بدجوری دوست داره بزنه توی دهن مغز و ذهنش :))))))))))))))))))


زنی را میشناسم من که حالش خوب است ولی تو باور مکن، چرا که او زن است و زمانی حالش خوب خواهد بود که بتواند از زنانگی فرار کند یا با آن کنار بیاید و من عاشق کنار آمدنم، به قول یک دوست در سالهای دور جوانی من سریع الزضا هستم سریعغ الزضا.( بس این دوست اذیت کرد من رو و باز دخترک اندرون من مثل یک فقره خر دوستش داشت :)))))) )

کتاب ار طرف او تمام شد

با یک زن آشنا شدم که دغدغه هایش مانند ما هزاران زن دیگر بود


پاییز دوست داشتنی هم داره تموم میشه و باز باید ی سال دیگه منتظرش بمونیم تا بیاد-پاییز رو خیلی دوست دارم خیلی، عاشق اینم حداقل ی بار توی پاییز برم جنگل، ولی کووووووووووووووو جنگل



بود به مار بد از یار بد

گرت ملک جهان زیر نگین است

به آخر جای تو زیر زمین است

نماند کس به دنیا جاودانی

به گورستان نگر گر می‌ندانی

جهان را چون رباطی با دو در دان

کزین در چون درآیی بگذری زان

تو غافل خفته وز هیچت خبر نه

بخواهی مرد گر خواهی وگرنه

کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست

چنین گویند کو رگ برکشیدست

تو هم ای سست رگ بگشای دیده

کز اول بوده‌ای رگ برکشیده

تو را گر تو گدایی گر شهنشاه

سه گز کرباس و ده خشتست همراه

اگر ملکت ز ماهی تا به ماهست

سرانجامت برین دروازه راهست

چو بر بندند ناگاهت زنخدان

همه ملک جهان آنجا، ز نخ دان

ز هر چیزی که داری کام و ناکام

جدا می‌بایدت شد در سرانجام

بسی کردست گردون دست کاری

نخواهد بود کس را رستگاری

بدین عمری که چندین پیچ دارد

مشو غره که پی بر هیچ دارد


کاش اینقدر که ادعا میکردیم و نشون میدادیم بودیم
کاش اگر برای دیگران در حساب و کتاب مو رو از ماست میکشیدیم به خودمون که میرسید طناب رو هم نادیده نمیگرفتیم
کاش برای ساکت کردن یک جمع سعی نمیکردیم به یکی وعده بدیم و ... تا اون جمع رو متلاشی و ساکتشون کنیم بعد اسم کارمون رو هم بزاریم سیاست و مددریت
کاش .....
فاتحه ای نثار روح رفتگان جمع بفرمایید
فاتحه ای هم نثار همه برداشت ها و تصورات من

این روزها

آقا شما رو بخدا اینقدر کسی رو قضاوت نکنید
باید کفشهای هرکسی رو پوشید بعد قضاوتش کرد
البته میدونم گفتن این حرف آسونه و عمل کردنش سخترین کار دنیا
میدونم خود من هر لحظه دارم دیگران رو قضاوت میکنم توی ذهنم و توی صحبت ها با دیگران 
ولی از وقتی بچه دار شدم گوش خودم رو گرفتم که اصلا کسی رو درباره بچه اش قضاوت نکنم و امیدوارم که این کار ور نکرده باشم
بچه، بچه، عجیب ترین مقوله عالم
اگر هرکسی رو تا سرحد جان دوست داشته باشی باز هم قابل مقایسه با عشق به فرزند نمیشه
وقتی من میبینم پسر کوچیکه شب ها از ساعت2  به بعد بیدار میشه و گریه و نلوزیون میخواد و رفتن به سالن با لامپ روشن و.....، هرچند دعواش میکنم بچه رو از سر خستگی جسمی اما فشار روحی روم هست که وزن ش قابل قیاس نیست به سنگین ترین کوه های عالم، چرا که نگرانم نکنه نوع تربیت ما، نوع برخوردمون با بچه، دسترسی ها و اجازه هایی کهبه  بچه دادیم شامل گوشی و تلوزیون و..... روش اثر داشته که بچه اینجو.ری بازخورد نشون میده
حالا این وسط ی عزیزی هم هی این موضوع رو با صدای بلند عنوان کنه و بگه واقعا عصبانیم میکنه چون من دارم له میشم زیر این بار روانی خودم دیگه نیازی به شنیدنش با صدای بلند ندارم. پس قضاوت نکنیم هم رو که چرا اینجوری هستی چرا اینجوری برخورد میکنی و...... شاید یکی مثل من وقتی نگرانه دوست نداره زیاد دربارش حرف بزنه میدونم برای اطرافیانم سخت میشه ولی خب توقع دارم درکم کنن شاید طرف از بیرون خیلی خودش رو مقاوم نشون داده ولی از درون داره خودش رو به زور سرهم نگه میداره و تنها مقوله ای که برای من باعث ریزش درونی میشه بچه است بچه بچه و بچه


ی مدت هست دارم کتاب از طرف او نوشته آلبا دسس پدس رو میخونم
کتابی در باره زنان
البته وقایع داستان در اوایل دهه 30 و بعد جنگ جهانی دوم در کشور ایتالیاست
ولی موضوع اصلی زنان هستند در داستان کتاب
و گاهی چقدر جالب و دردناک میشه شباهت امروز زنان ایران به زنان در دهه 1930 و 1940 ایتالیا



بعدا نوشت1:
قصد دارم پسر بزرگه رو ثبت نام کنم استخر کلاس خصوصی آموزش شنا
عاشقه استخر و آب هست پسرکم
کلی سپردم به استخر که بهترین مربی رو میخوام بچه زده نشه
دیروز گفتن حضوری بیا.همراه کوچیک رفتم ( خیلی خنده دار بود ، آقایون میومدن داخل که فش هاشون رو تحویل بدن و کلید کمد بگیرن من رو میدیدن با جچشای گرد نگاه میکردن و هی درگوشی با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن ( بی ادبا...................) البته از نظر من موردی نداشت رفتنم چون اون قسمت از استخر امن بود و آقایون باید میرفتن قسمت دیگه جهت تعویض لباس :))))))))))))))))))))
ی آقایی رو گفتن اومد باهاش حرف زدم
بنظرم اوکی بود
حتما پسرکم رو میسپارم به دست های باکفایت ایشون


بعدا نوشت2:
پسرکم دیشب موقع خواب به من میفرمایند غرغروووووووووووووووووووو :))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))چرا؟ چون براش توضیح میدادم که دیگه نباید با گوشی بازی کنه و وقت خوابه و باید بزاره کنار
ایشونم گذاشت کنار ولی گفت من دوست داشتم هنوز هم بازی کنم اما چون شما ( یعنی من) گفتی فلان و فلان گذاشتم کنار اما ناراحتم چون شما همش غرغر میکنی بهم


بعدا نوشت 3:
دیشب بچه ها با هم بازی میکردن و قهقه میزدن و من لذت دنیا رو می بردم
عاشق پسر بزرگه هستم که در شدیدترین حالت عصبانیت هم سعی میکنه خودش رو کنترل کنه و دستش رو روی کوچیکه بلند نکنه اما برعکس کوچیکه که تا چیزی مورد رضایتش نباشه تق میزنه