محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

زنی را می شناسم من

زنی را می شناسم من که عاشق است

زنی را میشناسم من که باعشق، به امید عشق، روزمرگی هایش را می گذراند

زنی را میشناسم من که با عشق ؛ دردهایش را تحمل میکند

زنی را میشناسم من که باعشق، خاطرات عاشقانه اش را مرور میکند. هر روز، هرثانیه

زنی را میشناسم من که هر لحظه در هر حالی ذهنش حرف مینزد و حرف میزند و اول هر جمله نام اوست

زنی را میشناسم من که هر روز و هر لحظه به خودش امید عشق می دهد

زنی را میشناسم من که انگشت دنیا به سمت اوست تا بداند همه تقصیر اوست

زنی را میشناسم من که چقدر دلش برای آغوشی گرم تنگ شده است، آغوشی مملو ازعشق، آغوش معشوق، آغوش مادرش، آغوش خواهرش، آغوش پدرش،آغوش دوستش، و حتی آغوش گرم یک پتو درعصرهای پاییز بدون دغدغه و نگرانی

زنی را میشناسم من که دلتنگ راه رفتن است، راه رفتن بی دغدغه ، بدون فکر کردن، بدون حرف های تکراری ذهن

زنی را میشانسم من که مخفیانه با همراهی خیال معشوق در ذهنش، به همان معشوق خیانت میکند بس معشوق را در روزهای عاشقی در ذهن مجسم میکند نه در زندگی روزمره هر روزه این روزهایش. با معشوق خیالیش حرف میزند و حرف میزند و درد دل میکند اما ذهنش پر و پرتر میشود

زنی را میشناسم من که بدجوری دوست داره بزنه توی دهن مغز و ذهنش :))))))))))))))))))


زنی را میشناسم من که حالش خوب است ولی تو باور مکن، چرا که او زن است و زمانی حالش خوب خواهد بود که بتواند از زنانگی فرار کند یا با آن کنار بیاید و من عاشق کنار آمدنم، به قول یک دوست در سالهای دور جوانی من سریع الزضا هستم سریعغ الزضا.( بس این دوست اذیت کرد من رو و باز دخترک اندرون من مثل یک فقره خر دوستش داشت :)))))) )

کتاب ار طرف او تمام شد

با یک زن آشنا شدم که دغدغه هایش مانند ما هزاران زن دیگر بود


پاییز دوست داشتنی هم داره تموم میشه و باز باید ی سال دیگه منتظرش بمونیم تا بیاد-پاییز رو خیلی دوست دارم خیلی، عاشق اینم حداقل ی بار توی پاییز برم جنگل، ولی کووووووووووووووو جنگل



نظرات 3 + ارسال نظر
رها یکشنبه 21 آذر 1400 ساعت 22:28

چه زیبا مینویسی بانو. دور باد چشم حسودان روزگار از تو

ممنونم عزیزم
دوست دارم زیبا بنویسم ولی حیف که نه فرصت دارم و نه دل و دماغ و صد البته که هنرش رو دارم
به این میگن اعتماد به سقف

دل آرام یکشنبه 21 آذر 1400 ساعت 14:45

یه روز کار رو بذاره کنار برید. عشقولانه برید. فسقلی ها رو بذار خونه ی پدربزرگ پدری، برید کیف کنید. راهش بنداز ببرش.

عزیزم ایشون که خیلی دلش میخواد ولی متاسفانه درحال حاظر نمیشه با توجه به شرایط کاریش گویا
اوه اوه بچه های من بمونن خونه پدربزرگ پدری بدون مامان، البته حق هم دارن آخه دیر به دیر میبیننشون بندگان خدا رو

دل آرام یکشنبه 21 آذر 1400 ساعت 13:18

من تمشک میشناسم خود عشقه
همسر شمالی به چه دردی میخوره. بگو ببردت جنگل

همسر شمالی بنده خدا خودشم درگیر کاره، کار، کار،
کی میگه فضای مجازی فقط مجازه؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من دل آرامی میشناسم که خود خود دوسته با همه محبتش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.