محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

لوزه سوم و داستان های ما

پسرکم رو یک شنبه بردم دکتر متخصص گوش و حلق و بینی تا ببینم در چه اوضاع و احوالی هستیم.  چرا که تصمیم دارم اگر نظر چند پزشک متخصص گوش و حلق و بینی ، این باشه که عمل کنه، حتما عملش کنم چون مخالف اینم که بچه دو سال زجر بکشه که آیا در 6 سالگی خوب بشه یا نه و طی این دوسال هم اعتماد به نفسش از بین بره هم خواب درست نداشته باشه هم دائم مریض بشه و هم من دائم نگران باشم .

خلاصه رفتیم دکتر اما گویا خود من برای پزشک محترم سوژه جالب توجه تری بودم تا پسرکم به عنوان بیمار
البته که بعد از معاینه پسرکم گفت لوزه هاش خیلی بزرگه اما چون بچه مریض بود فعلا دارو داد تا 3 هفته دیگه تا مجدد بچه رو ببینه و معالینه کنه و نظرش رو بده، حالا این وسط حتما یکی دو جای دیگه هم میبرمش پسرکم رو
اما قضیه جالب توجه بودن من: آلبینیسم. بله گویا  برای جناب دکترعجیب بود شاید هم جالب که میدین ی مادر آلبینیسم با فرزندش اومده یا چمیدونم نادر بود یا ....
البته من دیگه خیلی وقته ناراحت نمیشم از نگاه و تعجب مردم تازه بهشون حق هم میدم براشون جالب باشه
ولی اینقدر ضایع
از من پرسیدن کجا کار میکنی؟ منم عرض کردم پیش داییم
فرمودن آها، داییتون کیه؟ منم عرض کردم دکتر...، بعد با قهقه خندیدم  ( آخه خیلی خنده دار بود وضعیت)
دکتر هم فرمودن آها، بعد ایشون چیکار میکنن، با خنده ( جلوی خندم رو نمیتونسم بگیرم آخه مثل ی بچه فضول داشت سوال میکرد خودشم متوجه بود) گفتم مدیر ی شرکت مهندسی هستن در زمینه نفت و گاز( بنده خدا فکر کرد حالا کجا کار میکنم) 
پرسید لیسانستون چی هست؟ با تواضع بسیار جوری که دکتر حس کرد از بالا نگاهش میکنم عرض کردم حقوق
ی نگاهی سر اندر پای من انداختن و فرمودن احسنت، احستنت
حسابی خنده دار بود قضیه
تازه ازم پرسید همسرت کجا کار میکنه؟ مدرکش چیه؟ چندتا بچه داری؟ این چندمیه؟ فکر کنم خجالت کشید بپرسه کوچیکه مثل خودته یا معمولی؟
درمورد کار همسر با خنده گفتم درخدمت امام رضا است نمیدونم فکر کرد شوخی میکنم یا نه فهمید جدی میگم


خلاصه باز این قضیه من رو قلقلک کرد بشینم خاطراتم رو بنویسم به عنوان یک فقره بانوی آلبنیسم
هرچند چون برای من از ی زمانی به عد عادی بود رفتار مردم زیاد خاطرم نموده ولی مامانم واقعا ناراحت میشد و البته هنوز هم یمشه گویا، چون وقتی که داشتم با خند و قهقه برای خواهر تعریف میکردم قضیه  دکتر رو، مامان جونم که روی سجادش داشت نماز میخوند باز عصبانی شد و گفت غلط کرده مردک عقلش نمیکشه یکی سیاهه یکی سفید :))))))))))))))))
الهی بمیرم هنوز غصه میخوره بچش رو متفاوت ببینن بعد سعی میکنه با قلدری به روی خودش نیاره و مردم رو دعوا کنه، به اندازه موهای سرم به یاد دارم که مامانم به کسی میگفت چیه مگه اینجوری زل زدی بهش، و این من بودم که میگفتم مامان جان ولش کن بیا بریم
خندیدم و گفتم ولش کن مامان، چیزی نیست که ، خیلیم خوشگلم اینه که نمیتونن جلوی فضولیشون رو بگیرن ی عده
اما جدای از شوخی خب واسه ی عده جالب توجه هستم دیگه

پی نوشت:
آقا ی خاطره دارم توپپپپپپپپپپپپپپپپ
ی دفعه با ی آقایی آشنا شدم، مهندس بودن  در شرکت نفت و دو هفته جنوب بودن و دو هفته آف، خیلی هم از وضع زندگیشون تعریف شده بود و درآمد و......
خلاصه قرار گذاشتم بیرون با آقا تشریف بردیم کافه توی خیابون سجاد ( مشهدیا میدونن سجاد کجاست ی موقعی بالاشهر بود و محل قرار و مدار پسران و دختران مایه دار)
اونوقت اون آقا بعد کلی کلاس گذاشتن و نشون دادن ساعت آنچنانی شون و بیان اوضاع مالیشون و درآمد آنچنانی که میگرفتن و اینکه خیلی دوست دارن همسری داشته باشن پایه سفر و گردش و ....  البته ابراز علاقشون به بنده  ( در همون جلسه اول گویا فمیدن یهوووووووو علاقه دارن به بده) به من که اصلا از ایشون خوشم نیومده بود و سعی میکردم نشون ندم البته ( بنظرم خییل سطحی میومد و بسیار تازه به دوران رسیده که به شدت شهوتناک هم نگاهم میکرد ) فرمودند فقط ی خواهش ازتون دارم، نه اینکه بخوام نظرم رو تحمیل کنم  و حس کندی مرد دیکاتوری هستم در زندگی ولی خب لطفا دیگهه موهاتون رو رنگ نکنید، البته این رنگ بلوند خیلی بهتون میاد ولی من فکر کنم رنگ مشکی خیلی برازنده تر باشه نه اینکه پوستتون هم سفیده خیلی خوشگلترتون میکنه، بعد که دیده بود چشای من خیلی گشاد شدن گویا هی عذر خواست . منم اول نفهمیدم این چی میگه، بعد یهو درک فرمودم زدم زیر خده و بعد هم عرض کردم چشم، سعی میکنم دیگه رنگ نکنم موهام رو 
و دیگه ندیدم این آقای مهندس متمول رو تا بگم هنوز رنگ نکردم موهام رو قربان
یعنی اصلا بنده خدا متوجه نشده بود این رنگ اصلی موهای منه ها
بنده خدا بعدش خیلی اصرار کرد با ماشین شخصیش که رانندش منتظرش بود من رو برسونه ولی خب من واقعا ازش میترسیدم بشینم باهاش توی ی ماشین حتی باوجود رانندش ( فکر کنید من خیلی کله شق بودمن اون موقع ها و اصلا قابل تصور نبود من بترسم ازکسی اما نمیدونم این چجوری به من نگاه کرده بود و چجوری حرف زده بود که اینقدر ترسیده بودم الان که بهش فکر میکنم فقط یادمه میخواست مثلل ی شیرینی خامه ای قورتم بده) کلی از محبتش تشکر کردم و گفتم جایی توی شهر کار دارم و چندتا از دوستانم منتظر هستند و  فرارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر کردم ازش 


نظرات 1 + ارسال نظر
دل آرام سه‌شنبه 23 آذر 1400 ساعت 18:59

خیلی نازه رنگ موهات آخه عاشق شده بوده

نه بابا ، من چون ابروهام رو رنگ میکنم فکر کرده بود موهام رو بلوند کردم. اولش نمیفهمیدم چی میگه هی میگه رنگ نکن مشکی خوبه بعد متوجه شدم
آقا من که ترسیدم ازش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.