محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

سئوالات بی پایان

نصف شب بیدار شدم و دیدم پسر بزرگه گرمش شده و هی اینطرف و اونطرف قل میخوره، رفتم ی لباس دیگه آوردم تا لباسش رو عوض کنم، بعد هم زدم زیر بغلم و بردم گلاب به روتون دستشویی، خلاصه دوباره که برگشتیم برای خواب یغلش کردم و کنارش دراز کشیدم، یهو وسط خواب و بیداری و دلنگرانی منم از بیدار شدن کوچیکه برگشته میگه

پسر بزرگه: مامان من ی سئوالی دارم

من: با صدای آروه باشه عزیزم الان بخوابداداش بیدار نشه 

پسر بزرگه: مامان چرا ماساژم نمیدی؟

من: چشم و به جای اونچیزی که ما اسمش رو گذاشتیم ماساژ شروع میکنم آروم پشتش رو دست کشیدن و توی دلم میگم خب وروجک ماساژ بدمت که بلند میشی بدو بدو :)

بعد چند لحظه دوباره میگه

پسر بزرگه: مامان من سئوال دارم

من: بگو عزیزم بگو

پسر بزرگه: چرا درختا بعضی هاشون کوچیکن، بعضی هاشون بزرگ؟

من: خب چون اون درختا قدیمی تر هستن و رشد کردن و اینای دیگه هنوز بچه درخت هستن و باید حسابی آفتاب بخورن  تا رشد کنن و بزرگ شن
پسر بزرگه: خب ممنون"
بعد پشتش رو به من میکنه و میخوابه


و اما پسر کوچیکه

پسر کوچیکه اگر شب، قبل خواب شیطنت نکنه و خوب غذا بخوره کمتر برای شیر خوردن من رو اذیت میکنه والا هر ی ساعت بیدار میشه و جدیدا یاد گرفته اگر من سعی کنم دوباره بخوابونمش بدون شیر دادن بهش پاهاشو میکوبونه روی تشتک تخت و فریاد میکنه :)))))))))))))) منم دعواش میکنم و این وسط بزرگه بیدار میشه و میچسبه به من و هی میگه دعواش نکن و بعد مثلا به دادشش میگه گریه نکن گریه نکن و همه اینا وسط خوابش هست بچم -خلاصه اکثر شب ها من هر ی ساعت 10 تا 15 دقیقه حداقل بیدارم و شاید بین ساعت 12 تا 2/5 یا 3 بتونم بدون بیدار شدن بخوابم اونم اگر بزرگه و نگرانی از باز بودن روش و سرما نخوردنش و .... بزاره-یادمه وقتی پسر بزرگه بود فقط و هنوز شیر میخورد از این کم خوابی خیلی عصبی بودم ولی الان دیگه عادت کردم، فقط گاهی دیگه کم میارم عملا

کوچیکه خیلی بامزه شده، عملا مجبورت میکنه به خواسته هاش برسه با گرفتن دستش از مبل راه میره و سعی میکنه هرکاری بزرگتره انجام میده اونم انجام بده یعنی از مبل بره بالا بعدم روی مبل ها از این طرف به اون طرف باسرعت جت چهاردست و پا نه یعنی هلاک میشی باهاش بس که باید دنبالش باشی

لگو ها رو اگر بهش برسه و داداشش برنداره از جلوش :) روی هم میزاره و برای خودش دست میزنه، بشدت به تلوزیون علاقمند هست و وقتی بی بی انیشتن رو میزارم حسابی هیجان زده میشه و  شلوغ میکنه و هی صدا از خودش درمیاره و میخواد مثل بزرگه توجهت رو به طرف تلوزیون جلب کنه

توی سرعت چهاردست و پا رفتن باید بهش مدال جهانی داد :)))))))))


همچنان باید بود بی دختر :)

آره دوستان جان، خدا رو شکر خبری از سومی نیست، خیالات همه مان راحت

از مهربونی های خدا

از مهربونی های خدا اینه که سیستم اسکلت بدن بچه انسان رو به نحوی قرار داده که ضربات هرچند مهلک چندان آسیبی بهشون نرسونه

آقا این پسرک من با تشویق های مکرر باباجانش میره روی میز کامپیوترمون که تقریبا بلندتر از میزهای معموای هم هست و از اون بالا با ی خیز خیلی بلند میپره که من همیشه میترسم سرش بخوره به دیوار روبرویی اتاق و جدیدا هم بهش یاد داده به پشت بایسته و درحین پریدن بچرخه و .... خلاصه به دلیل حفظ حرمت باباش نمیتونم مخالفت کنم و این وسط باید غرغرهای مامانمم تحمل کنم که این چه کاریه به بچه یاد دادین شماها و چرا نمیگی نه و...... بماند

پسر جان روز شنبه بعدظهر در حین یکی از همین پرش ها جیغی کشید و ضعف کرد و بعد هم گریه و گریه و میگفت کمرش درد میکنه و فقط حاضر بود توی بغل من بمونه و اجازه نمی داد باباش بهش دست بزنه و حسابی ما رو ترسوند ولی ی ساعت بعدش راه رفت و ما هم گفتیم خدا رو شکر  بخیر گذشت البته اینم بگم چون مامانم خیلی ترسیده بود و بنده خدا عضله پا و زاوش گرفته بود من هی گفتم ببین چیزی نیست و خیلی دنبالش رو نگرفتم تا کمی آروم شه مامانم-فرداش یعنی یکشنبه ای که تعطیل بودیم پسرک رفت پارک و حسابی بدو بدو و دوچرخه و رکاب زدن و.... عصرش هی به من میگفت مامان نمیدونم پام به کجا خورده درد میکنه و بعد اومد گفت ی دونه های ریزی توی پام هست میزارم زمین درد میکنه حالا ما شش جفت چشم دنبال این میگردیم ببینیم کف پاش چی شده که گفت دست هم نزنین درد میکنه و بله حسابی نگران شدیم که چی شده، بعد هم بچه شروع کرد به چهاردست و پا رفتن و سینه خیز شدن  در عرض یک ساعت، بدو بدو رفیتم بیمارستان و وسط راه هم حسابی من اشک ریختم و خودم رو فحش دادم و...... :) بیمارستان که کاری نکردن چون متخصص نداشتن حتی بیمارستان مخصوص کودکان هم کاری نکردن فقط ی خانم دکتر معاینه کرد و گفت چیزی نیست-فرداش بردیمش پیش ی متخصص و عکس گرفت و گفت ی هفته باید صبر کنی اگر خوب نشد دوباره پیگیر شین والا عکسش نشون میده پا سالمه-عموجون پسرکم هم لطف کرد و از دکتر قرایی ( معروف هستن مشهد) واسش وقت گرفت که اونم همین حرف رو زد و خلاصه ما حالمون خوب شد-امروزم شکر خدا پسرک بلند شد به جست و خیز( اون خانومه توی تلوزین یادتونه میگفت خدا رو شکر ، منم توی همون وضع بودم :)) )

البته مامانم هنوز نمیتونه راه بره و زانوش رو بسته بنده خدا

توی برگشت از پیش دکتر همینجوری که داشتم قربون صدقه پسرکم میشدم و اونم خودش رو لوس میکرد واسم و هی شیرین زبونی میکرد گفتم
من نمیدونم من یا بابات چه کار خوبی انجام دادیم که تو شدی جایزه ما از طرف خدا

پسرک:  با ذوق( برابر با ذووق افلاطون وقتی داد میزد اوریکا اوریکا) من بگم مامان

من: بله بگو عشقم

پسرک: خب با هم عروسی کردین دیگه

معلوم شد کار خوب ما چی بوده :))))))))))))))))

ی چند روزی هم هست جناب پسرکمان رفته رو مخ همه که نی نی ما بزرگ شده (حالا هنوز برادرش ی سالش هم نشده)و مامان ی نی نی دیگه باید بیاره و من ی خواهر لازم دارم و .....من چند روزی هست تقریبا  ی هفته یا بیشتر گلاب به روتون پ ر ی د شدنم عقب افتاده و دل توی دلم نیست و خواهرا هی میخندن میگن نکنه خدا صدای پسرک رو شنیده، یعنی دوتا چک بیبی خریدم هردو نیمدونم چرا جوابشون از اون مدلی شده که نتیجه معلوم نیست و باید برم یکی دیگه بخرم، یعنی حسابی اعصاب معصاب ندارم هااااااااااااااااا این روزا