محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

غصه گویی های شاهزاده من

بله منظورم همون پسر بزرگه است

یکی از مناسک ما قبل از خواب اینه که یا خواهر کوچیکه براش کتاب میخونه به انتخاب خودش عموما یا اینکه من میرم پیش و براش قصه یمیگم( البته در اکثر مواقع هم هر دو مورد یعنی تا من کوچیکه رو میخوابونم خواهر کوچیکه براش کتاب میخونه و بازی میکن با هم و بعدش نوبت منه که برم سراغش و بریم برای خواب ( حالا فکرش رو بکنید قبلش هزارتا شعر و لالای و قصه گفتم و خوندم تا کوچیکه بخوابه بعد تازه میرسیم به قصه گفتن برای بزرگه، من هم برای اینکه به دهنم ی استراحتی بدم جدیدا به پسرکم میگم خب امشب نوبت تو هست برای مامان قصه بگی)

نوشته بودم که یکی از قصه های مورد علاقش رابین هود هست که براش تعریف کنم

حالا گاهی شبها این پسرکم هست که برای مامانش که کنارش دراز کشیده تا ایشون بخوابه قصه تعریف میکنه، قصه رابین هود با تغییرات خیلی زیادی که خودش داده. البته تغییرات شامل اضافه شدن اژدهای هفت سر و تکثیر بیش از حد رابین هود  و ماموران بداخلاق پرنس جان ( مثلا یهو هفتاد تا ربین هود داریم وسط قصه که باید بگردیم بینیم اصلی کدومه) و کلی دره و درهای بسته و اتاق های پیچ در پیچ و... بوده که مامان با تبحر موفق شده اونا رو حذف کنه از قصه قبل از خوا شبانه که بنظرش مضر بوده برای یک خواب راحت پسرکش ( البته بدون اینکه پسرک متوجه بشه داستانش داره دچار چه تحریف عظیمی میشه از سمت مامانش) خلاصه الان دیگه قصه رابین هود پسرک برای خوابوندن مامانش اینجوری شده که در کشور ژاپن( بله ژلپن)  پادشاهی بود به اسم پرنس جان ! که کاری براش پیش اومده بود و رفته بود ی جای دور و برادرش گفت خب حالا من پادشاهم و بعد هم مامورهای بداخلاق خودش رو آورد و گذاشت سرکار و از مردم همه پولاشون رو میگرفت جوری که مردم حتی پول نداشتن غذا بخرن ( وقتی این قسمت رو میگه چشاش رو گرد میکنه و با ی تعجب خیلی خیلی زیاد میگه)-رابین هود ناراحت شد و بهش گفت تو پادشاه نیستی بعدشم رفت توی ی جنگل، دوستاشم بهش اعتماد کردن ورفتن دنبالش و چشای رابین هود برق زد از خوشحالی( فکر کنیدچشای رابین هود برق زد) بعدم اونا هرجور بود پولای مردم رو که تو گاری ها ی مامورای بداخلاق بود برمیداشتن و میدادن به مردم مثلا یکیشون میگفت من مریضم و تا رانده گاری اون رو می برد بیمارستان دوستش پولا رو برمیداشت یا مثلا بچشون میومد سر راه گاری و مامور بدخلاق هواسش نبودو پولا  رو برمیداشتن و خلاصه میره تا می رسه به اونجایی که رابین هود خواست توی مسابقه برادر پادشاه شرکت کنه و دوستاش گفتن نه و اونم لباس هاش رو عوض کرد و لباس های فقیرانه پوشید و رفت ( لباس های فقیرانه) بعد هم باز میگه تا اونجای که میرسن به آزادی رابین هود و اینکه دوستاش رو مجبور کرده همه زندانیها رو آزاد کنن و بعد صداشو میاره پاین که بعدم یواش رفتن پولای مردم رو از توی انبار پولای برادر پادشاه برداشتن و بردن بعد با ذوق داد میزنه صبح دیگه هم زندان خالی بود هم انبار پولا. بعد اونم که پادشاه واقعی برمگیرده و برادش رو چون بی اجازه نشسته روی صندلی پادشاه و با مردم بداخلاقی کرده میفرسته برای یک روز توی ی جزیره تا به کارهای بدش فکر کنه، برادشم با چوب برای مردم هدیه درست میکنه برای جبران کار بدش چون فکر کرده و دیده کاراش خوب نبوده ( بله برای جبران کاراش هدیه درست میکنه) - بعد هم نمیخوابه و باز این مامان هست که باید با هر ترفنی هست ایشون رو سوق بده سمت خواب


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.