محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

4 سال در چشم بر هم زدنی گذشت جگر گوشه من

بله 4 سال گشذت و ثمره عشق ما شد 4 ساله و حالا دیگه برای خودش ی موجود مستقل محسوب میشه از این جهت که فکر مستقل داره، تصمیمات مستقل میگیره، نظرات خاص خودش داره و همینطور آرزوهای مخصوص خودش رو  و...... . 

روز جمعه صبح ساعت نزدیک 6 بیدار شدم و برگشتم به خاطرات 4 سال قبل-البته 4 سال قبلش شب اصلا نخوابیده بودم و تمام شب رو راه رفته بودم و زمانی که درد کمتر شده بود چند لحظه ای دراز کشیده بودم و چشام رو روی هم گذاشته بودم و به بدنم اجازه داده بودم در خلئی شیرین فرو بره ولی به سرعت برگشته بودم به پرسه درد و بعد راه رفتن و گرفتن چهارچوب در و مشت کوبیدن به دیوار و سر آخر ناله کردن و چقدر زمان بین اون خلاء و این تقلای دردآلود کم کمتر میشد-یادمه حدود ساعت 5 زنگ زدم به دکترم و گفتم فکر کنم دردم شروع شده و اون موقع فکر کنم به 5 دقیقه شایدم کمتر رسیده بودم و خانم دکتر میگفت نه اشتباه میکنی تو دیشب مطب بودی و هیچ علامتی نداشتی، اما وقتی گفتم خب شاید من اشتباه میکنم ولی گلاب به روتون زیاد میرم دستشویی و  حال تهوع دارم بشدت اجازه هست ی قرص بخورم گفت نه نه، بدو برو ساکت رو بردار و برو بیمارستان هرچه سریعتر :)))))))))))))))))))))))) خلاصه تا من خودم رو جمع و جور کنم و همسر محترم ربلند شه و آماده شه ( فکر کنید ایشون خواب بود یعنی اینقدر من خانمانه تحمل کرده بودم :) ) البته قبلش بیدارش کرده بودم و گفته بودم فکر کنم واقعا درد زایمان دارم و با هماهنگی ایشون زنگ زده بودم خانم دکتر و با مامان هماهنگ کردم و.... رسیدیم بیمارستان شد نزدیک ساعت 7 و خلاصه من ساعت 7 پذیرش شدم توی بخش زایشگاه، از شانس من اون ساعت تغییر شیفت بود و من همونجا روی تخت موندم تا نزدیک 8 که بلاخره یکی اومد و گفت من مامای شما هستم( خیلی سخت بود درد داشتم و دلم میخواست بلند شم راه برم ولی ی دستگاه وصل کرده بودن به دستم و گفته بودن دراز بکش و هیچکس هم نبود پیشم )

بعد اون تا ساعت 10 و 10 دقیقه پرسه دردها و آماده شدن و من عشق کوچولوم برای دیدار بود و ساعت 10 و 10دقیقه چشمم افتاد به زیباترین موجوی که خدا تا اون لحظه در زندگی من خلق کرده بود، وای خدایا هنوز که هنوزه وقتی بغلش میکنم یاد اون چشم ها و اولین نگاهش می افتم قند توی دلم آب میشه-الهی دورش بگردم گریه میکرد و وقنی به اسم صداش زدم و گفتم مامانی گریه نکن دورت بگردم درحالی که خودم اشک میریختم ساکت شد و با تعجب نگاه کرد توی صورت من. میدونم از نظر پزشکی اون شاید ی سایه از من میدیده اون لحظه  ولی عاشقانش اینه که اونم تعجب کرده از دیدن صورتی که همیشه فقط صداش رو میشنیده :))))))))))))))))))

خلاصه این جمعه بعد 4 سال همه اون خاطرات رو مرور کردم و بعد عشق کوچولوم رو که خواب بود بغل کردم و چسبوندمش به خودم و با هر نفسش که میخورد توی صورتم خدا رو شکر کردم بابت داشتنش

خدایا شکرت

جملات فلسفی آقازاده ما

دیروز داریم میریم فروشگاه تا خاله کو.چیکه ی سری وسایل بخره برای کیک تولد سفارشی آقازاده جان بزرگه که فردا تولد 4 سالگیش هست و ایشون بدون هیچ پیش زمینه قبلی می پرسه جز شهر ایران شهرهای دیگه ای هم هست؟

من میگم ایران کشوره مامانی

خاله کوچیکه توضیح میده شهر کوچیکتره  کشور بزرگتر مثل شهر مشهد که شهر ما هست و کشور ایران

آقازاده جان می فرمایند باشه باشه فهمیدم، خب جز کشور ایران کشورهای دیگه ای هم هست درسته؟

خاله میگه بله

من میگم اگه اسم یکیشون رو گفتی مامانی؟

میگه انگلستان و ژاپن

غش میکنم از خنده و میگم درسته

بعد همینجوری که دست خالش تو دستشه و اون رو تکون تکون میده میگه الان بعضی جاها شبن بعضی جاها روز؟

خالش براش توضیح میده و میگه مامان مثلا الان کجا شبه و کجا روز؟ میگم چین شبه و آمریکا روز

پسرم انگار که جواب مهترین مسئله زندگیش رو گرفته سری تکون میده و میره سراغ حرف ها و بازی های بچگانش