امروز داشتم توی وبلاگ ی تمشک نازنین دیگه ) چند گیگ خاطره با طعم تمشک ( خاطرات ما شدنششون رو میخوندم یهو یاد خاطرات خودم و جناب همسر محترم که روزگار قبل جناب عشق می نمامیدمش افتادم، به آرشیو وبلاگ سابق ی سرزدم و در حین بالا و پایین کردن تاریخها مشاهده کردم که ای داد بیداد، چرا ؟ چون فکر میکردم توی وبلاگ سابق علاوه بر ثبت یک بخش از خاطرات روزهای شیرین عاشقیمون، خاطرات روزهای ازدواج و .... رو هم نوشتم که چشتون روز بد نبینه یک آن دنیا پیش چشام سیاهی رفت و دیدم ای دل غافل ننوشتم چرا؟ احتمال زیاد به دلیل زیاد بدون فشار و استرس در اون روزها، بعدش چرا ننوشتم؟ یحتمل لذت و شادی بودن عشق در خانه و کنارم
خلاصه دیدم از خرداد 93 تا بهمن 93 چیزی ننوشتم یعنی دقیقا روزهای خاستگاری و بعد ازدواج و..... .البته جسته و گریخته زیاد نوشتم توی نوشته های مختلفم ولی خب کامل و یک جا ننوشتم اینه که تصمیم گرفتم با تاخیر 6 ساله کلیات رو بنویسم چون جزئیات رو که یا فراموشم شده یا دیگه اینقدر بنظرم جزئی و بی اهمیت میاد که نیازی به نوشتنشون نیست.پس میریم که داشته باشیم خاطرات یک عدد محبوب دل از نوع تمشکیش :))))))))))))))))))))
راستش من و جناب همسر از آذر 1397 به صورت خیلی خیلی اتفاقی در یک گروه مجازی با هعم آشنا شدیم، یادمه اولین پیامشون که برام اومد زیرش نوشته بود سید..... و روزی که من جواب میدادم بهشون روز عید غدیر بود و ازش عیدی خواستم J بعد هم من و مامان رفتیم بوشهر و با خبر فوت مامان بزرگم بدو بدو برگشتیم و من درگیر فوت و مراسم بودم و دور از فضای مجازی و تقریبا اسفند 87 هم با چندتا پیام مرتبط با گروهمون در فاضی مجازی گذشت
نوروز 88 جناب دسوت اون روزا تشریف آوردن مشهد و قرار گذاشتیم حرم برای اولین دیدار، یادمه خیلی شلوغ بود و تلفن درست آنتن نمیداد فقط همینقدر شد بهم خبر بده توی صحن جمهوری منتظرم میشه و اینکه کجای صحن هست و کجا جا پیدا میکنه و... دیگه تلفن آنتن نمیداد-من دیرتر رسیدم و ی راست رفتم توی صحن جمهوری ولی توی اون شلوغی روز اول عید کمجا میشد کسی رو که اصلا ندیده بودم حتی عکسش رو پیدا کنم؟ رفتم به سمت آبخوری و روی فرش نزدیک اون، همون وسط ی نفر رو دیدم نشسته و زیارتنامه دستشه و داره میخونه، طرف به دلم نشست و بدون فکر رفتم بالای سرش و گفتم سلام، سرشو بلند کرد و نگاهم کرد و گفت سلام، خندیدم و گفتم خودتی؟ بلند شد و باهم راهع افتادیم و رفتیم ی سلام دیگه دادیم حضرت و بعد رفتیم بیرون، از حرم تا تقی آباد پیاده رفتیم و حرف زدیم و متوجه نشدیم چقدر راه رفتیم ( درباره چی حرف میزدیم، نمیدونم واقعا J شاید ی کم درباره گروه مجازیمون، ی کم درباره آب و هوا، بعدش چی؟ نمیدونم ) تقی آباد هم تاکسی گرفتیم و رفتیم کوه سنگی و اونجا هم راه رفتیم و از طبیعت کوه سنگی لذت بردیم-بعد اون ی رابطه دوستی عمیق بین ما شکل گرفت با اینکه زا نظر اعتقادات دینی و س- ی- ا س - ی – خیلی باهم متفاوت بدویم و البته هنوزم هستیم و نظراتمون مخالف صدردر صدی هم بود ولی این مانع دوستی نبود و نیست
این رابطه دوستی پابرجا بود با دیدارهای هرچند وقت ی بارش و اتفاقی که یپچش میومد ( گاهی یاشون میومد مشهد با خانواده، ی بارم با هم رفتیم بندعباس و قشم، البته مامان و خواهرهای من بودن، درواقع من رفتم ماموریت بندعباس و چون شرکت اون موقع به دلیل پروژه ای که داشت اونجا خونه داشت مامان و خواهرها رو هم بردم و ایشونم اومد و برای خودش هتل گرفت البته و دو بار با هم رفتیم قشم بعد هم باهم برگشتیم
این وسط باید ی چیزی رو بگم که مامان جان بنده از همون اول دیدار رودرومون یعنی نوروز 88 درجریان آشنایی و قرار ملاقات های من با این جناب دوست بودن یعنی وقتی برای بندرعباس ایشون اومد مامان میدونست کیه ولی به خواهرا گفتیم همکارم هستن – مامان من با اینکه خیلی براش بسیار بسیار مهمه رعایت همه بایدها و نبایدهای دینی اول از همه بعد عرفی و اخلاقی، اما مطمئنه به تربیت دختراش و میدونه هیچ وقت هیچ وقت کاری رو که نه اخلاق نه عرف و نه دیدن قبول نداره انجام نمیدن هرچقدر هم مثل بزرگه یعنی من نظراتشون عجیب و غریب باشه J )
خلاصه رابطه دوستی من و جناب دوست به همین منوال گذشت تا آذر 90 که با هم رفتیم ی برنامه یک روز و نیم پاکسازی طبیعت( جمع آوری زباله) که اینجا ازش یاد کردم و بعد اون جناب دوست تصمیم گرفت بیاد مشهد برای ادامه تحصیل و بعد شد جناب عشق
ادامه دارد