محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

داستان های ما شدن-1-

امروز داشتم توی وبلاگ ی تمشک نازنین دیگه )  چند گیگ خاطره با طعم تمشک ( خاطرات ما شدنششون رو میخوندم یهو یاد خاطرات خودم و جناب همسر محترم که روزگار قبل جناب عشق می نمامیدمش افتادم، به آرشیو وبلاگ سابق  ی سرزدم و در حین بالا و پایین کردن تاریخها مشاهده کردم که ای داد بیداد، چرا ؟ چون فکر میکردم توی وبلاگ سابق علاوه بر ثبت یک بخش از خاطرات روزهای شیرین عاشقیمون، خاطرات روزهای ازدواج و .... رو هم نوشتم که چشتون روز بد نبینه یک آن دنیا پیش چشام سیاهی رفت و  دیدم ای دل غافل ننوشتم چرا؟ احتمال زیاد به دلیل زیاد بدون فشار و استرس در اون روزها، بعدش چرا ننوشتم؟ یحتمل  لذت و شادی بودن عشق در خانه و کنارم

 خلاصه دیدم از خرداد 93 تا بهمن 93 چیزی ننوشتم یعنی دقیقا روزهای خاستگاری و بعد ازدواج و..... .البته جسته و گریخته زیاد نوشتم توی نوشته های مختلفم ولی خب کامل و یک جا ننوشتم اینه که تصمیم گرفتم با تاخیر 6 ساله کلیات رو بنویسم چون جزئیات رو که یا فراموشم شده یا دیگه اینقدر بنظرم جزئی و بی اهمیت میاد که نیازی به نوشتنشون نیست.پس میریم که داشته باشیم خاطرات یک عدد محبوب دل از نوع تمشکیش :))))))))))))))))))))

راستش من و جناب همسر از آذر 1397 به صورت خیلی خیلی اتفاقی در یک گروه مجازی با هعم آشنا شدیم، یادمه اولین پیامشون که برام اومد زیرش نوشته بود سید..... و روزی که من جواب میدادم بهشون روز عید غدیر بود و ازش عیدی خواستم J بعد هم من و مامان رفتیم بوشهر و با خبر فوت مامان بزرگم بدو بدو برگشتیم و من درگیر فوت و مراسم بودم و دور از فضای مجازی و تقریبا اسفند 87 هم با چندتا پیام مرتبط با گروهمون در فاضی مجازی گذشت

نوروز 88 جناب دسوت اون روزا تشریف آوردن مشهد و قرار گذاشتیم حرم برای اولین دیدار، یادمه خیلی شلوغ بود و تلفن درست آنتن نمیداد فقط همینقدر شد بهم خبر بده توی صحن جمهوری منتظرم میشه و اینکه کجای صحن هست و کجا جا پیدا میکنه و... دیگه تلفن آنتن نمیداد-من دیرتر رسیدم و ی راست رفتم توی صحن جمهوری ولی توی اون شلوغی روز اول عید کمجا میشد کسی رو که اصلا ندیده بودم حتی عکسش رو پیدا کنم؟ رفتم به سمت آبخوری و روی فرش نزدیک اون، همون وسط ی نفر رو دیدم نشسته و زیارتنامه دستشه و داره میخونه، طرف به دلم نشست و بدون فکر رفتم بالای سرش و گفتم سلام، سرشو بلند کرد و نگاهم کرد و گفت سلام، خندیدم و گفتم خودتی؟ بلند شد و باهم راهع افتادیم و رفتیم ی سلام دیگه دادیم حضرت و بعد رفتیم بیرون، از حرم تا تقی آباد پیاده رفتیم و حرف زدیم و متوجه نشدیم چقدر راه رفتیم ( درباره چی حرف میزدیم، نمیدونم واقعا J شاید ی کم درباره گروه مجازیمون، ی کم درباره آب و هوا، بعدش چی؟ نمیدونم ) تقی آباد هم تاکسی گرفتیم و رفتیم کوه سنگی و اونجا هم راه رفتیم و از طبیعت کوه سنگی لذت بردیم-بعد اون ی رابطه دوستی عمیق بین ما شکل گرفت با اینکه زا نظر اعتقادات دینی و س- ی- ا س - ی خیلی باهم متفاوت بدویم و البته هنوزم هستیم و نظراتمون مخالف صدردر صدی هم بود ولی این مانع دوستی نبود و نیست

این رابطه دوستی پابرجا بود با دیدارهای هرچند وقت ی بارش و اتفاقی که یپچش میومد ( گاهی یاشون میومد مشهد با خانواده، ی بارم با هم رفتیم بندعباس و قشم، البته مامان و خواهرهای من بودن، درواقع من رفتم ماموریت بندعباس و چون شرکت اون موقع به دلیل پروژه ای که داشت اونجا خونه داشت مامان و خواهرها رو هم بردم و ایشونم اومد و برای خودش هتل گرفت البته و دو بار با هم رفتیم قشم بعد هم باهم برگشتیم

این وسط باید ی چیزی رو بگم که مامان جان بنده از همون اول دیدار رودرومون یعنی نوروز 88 درجریان آشنایی و قرار ملاقات های من با این جناب دوست بودن یعنی وقتی برای بندرعباس ایشون اومد مامان میدونست کیه ولی به خواهرا گفتیم همکارم هستن مامان من با اینکه خیلی براش بسیار بسیار مهمه رعایت همه بایدها و نبایدهای دینی اول از همه بعد عرفی و اخلاقی، اما مطمئنه به تربیت دختراش و میدونه هیچ وقت هیچ وقت کاری رو که نه اخلاق نه عرف و نه دیدن قبول نداره انجام نمیدن هرچقدر هم مثل بزرگه یعنی من نظراتشون عجیب و غریب باشه J )  

خلاصه رابطه دوستی من و جناب دوست به همین منوال گذشت تا آذر 90 که با هم رفتیم ی برنامه یک روز و نیم پاکسازی طبیعت( جمع آوری زباله) که اینجا ازش یاد کردم و بعد اون جناب دوست تصمیم گرفت بیاد مشهد برای ادامه تحصیل و بعد شد جناب عشق

ادامه دارد

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.