محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

پسر کوچیکه من رو ببخش عزیزم

ی گوشه دلم غصه دارم وقتی به این فکر میکنم که پسر کوچیکه کمتر از بزرگه آغوش من رو داره، کمتر از بزرگه فرصت بودن با من رو داره و.... نه اینکه من اینجوری بخوام نه، اینجوری هست برخلاف میل من، بعد اون گوشه دیگه دلم غصه دار میشه که خب بزرگه هم هنوز واقعا بزرگ نیست و هنوز آغوش صددرصد من رو میخواد هنوز بیشتر فرصت های من رو میخواد برای بازی با خودش و.. ( ظهر که میرسم خونه یعنی بعد ساعت 3 بعدظهر البته، کوچیکه میچسبه که شیر بخوره و بزرگه هی میخواد  من بدو بدو کنم دنبالش و بگیرمش بغلم و بوس بوسش کنم و.... آخرش هم یا این یکی میزنه زیر گریه سر شیر چون تحمل چند دقیقه دیر شدنش رو دیگه نادره  یا اون یکی سر ی بهانه الکی گریه میکنه چون از ساعت 3 دیگه آروم و قرارش میره برای بودن من ) ، بعد فکر میکنم اصلا بچه هخای من مگر چقدر من رو میبینن، از ساعت 3 و نیم  بعدظهر تا 9  و نیم شب که میخوابن البته شب ها من بین بچه ها میخوابم و اونام میچسبن به من و با اینکه نمیتونم بخوابم و  با هر حرکتشون بیدارمیشم ولی اصلا حاظر نیستم دور کنمشون ازخودم چون به نظرم هنوز به اون محبت شبانه هم احتیاج دارن .

الهی بمیرم ( خدانکنه البته) این وسط کوچیکتره خیلی بیشتر از بزرگه دعوا میشه از طرف من بنظرم، آخه شب که میشه خیلی بدخوابی میکنه بخدا گاهی دیگه طاقتم تموم میشه، گاهی هم مثل دیشب مصادف میشه با پ... شدن من و دلدرد و عصبی بودن وخستگی و.... البته دیشب دعواش نکردم گریه کرد باباش رو صدا کردم دادم بغل باباش،  اونم تا تونست گریه کرد که خودم رفتم گرفتمش، خلطم اومده بود توی حلقش و اذیت شد بچم ، اما از باباش بیشتر عصبانی شدم، بچه که ساکت شد گذاشتمش توی گهواره( چون حاظر نبود نه روی تخت بخوابه نه روی زمین نه توی بغل من) فکر کردم الان همسر محترم میگه تو برو بخواب من پیش این دراز میکشم ولی زهی خیال باطل، گذاشت و رفت خوابید، منم دیدم خودم توی سالن پیش کوچیکه بخوابم ، بزرگه ممکنه سرما بخوره چون باباجونشون خیلی هواسش نیست یا شایدم من خیلی بیش از حد هواسم هست، هرچی که هست بچه هی جابجا میشه و قل میخوره و روش باز میمونه من شبی هزار بار روش رو میکشم و باز میندازه اونطرف و دیدم پیشش نباشم ممکنه سرما بخوره ی کمم حال ندار بود،  پس ریسک بود باید میرفتم پیشش-از اونطرف کوچیکه رو میزاشتم توی سالن هم باید خواهرم میموند پیشش که خب اون بینوا بدخواب میشد. ضمن اینکه به هرحال شبی حداقل دوبار بچه بیدار میشه و شیر میخوره پس اینجوری با گریش بقیه هم بدخواب میشدن ، اینه که نصف شبی رخت خواب آوردم و بزرگه رو آوردم توی سالن و.... یعنی از هرشب که روی هم 3 ساعت میخوابمم کمتر خوابیدم ولی خدا خیر بده مامانم رو اومد توی سالن و کمکم بود


نظرات 1 + ارسال نظر
دل آرام دوشنبه 27 بهمن 1399 ساعت 18:08

چند ماه بعد من رو نوشتی
به خودت عذاب وجدان نده، روزی نیم ساعت بازی مفید و با کیفیت با هر کدوم بکن، کمتر از نیم ساعت نشه، کافیه برای حس خوبی که بهشون بده.
برای خواب بچه هم یه فکری کن درست بشه
من ندافرجی رو پیشنهاد میدم تو اینستاگرام کارگاه های رو دنبال کن و شرکت کن، مشاوره تلفنی و با واتساپ هم داره، سه چهار جلسه مشاوره بگیر هم از عذاب وجدان خودت کم کن هم راهکار بگیر برای اصلاح خواب دومی.
صفحه آوای گشایش رو بگرد دنبالش ببین پیدا میکنی

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.