محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

عشق فرزند مست مستم کرده است

ساعت 9 شب شده بهش میگم مامانی من پوشک بچه رو عوض کنم و قطره هاش رو بدم و بخوابونمش بعد نوبت تو میشه اگر خوابت میاد و میخوای زودتر بخوابی برو توی اتاق پیش خاله ها و مامان جون برات قصه بگن و بخوابی والا برو پیش بابا ی کم با لبتاپ بازی کن تا من بخوابونمت، میگه باشه من میرم ی کم بازی میکنم بعد هم بلند میشه و شادمانه سمت اتاق میدوه و از دید من بیرون میره بعد باز صدای پاای کوچولوش رو میشنوم که داره بدو بدو میکنه و میاد توی سالن

مامانی دیره دیگه بدو بدو نکن روی سر همسایه بنده خدا

خب اومدم ی بوست بکنم ، بعد دستاش رو دراز میکنه سمت من که ایستادم و میگه بیا پایین بیا وقتی میشینم روی پاهام و تقریبا هم قد میشیم میگه بزار ی بوست بکنم بعد ی بوس پرصدا و آبدار میکنه و میگه آها یکی میزنم پشتش و میگم ای شیطون باز بوس خیس،  من که گفتم دوست ندارم، از ته دلش میزنه زیر خنده و بدو بدو میکنه سمت اتاق و میره  پیش باباش-منم مشغول کوچیکه میشم و تا وقتی میشورمش و پوشکش میکنم و قطره میدم بهش و وروجک میچسبه که شیر بخوره هزار بار میبوسمش و قربون صدقش میرم، بلاخره سنگین میشه و میزارمش توی گهواره و تابش میدم و خب آخیششششششششش میخوابه :)))))))))))))))

نگاه ساعت میکنم 9 و 40 دقیقه شده ، میرم سراغ بزرگه میبینم از پیش باباش رفته پیش خاله هاش و اونام هرچقدر واسش قصه دانلود کردن با گوشی و ایشون گوش کرده خوابش نبرده، تا من رو میبینه میگه مامان من بیام ؟ میفهمم منتظر بوده خودم بخوابونمش، میشینم و دستام رو باز میکنم و میگم بپر بغلم عشقم نفسم، میخنده و میگه یعنی من از دهنت میام بیرون؟ میگم تودل منی قلب منی دستش رو میزاه روی سینش و میگه این و میخنده، میگم تو چشم منی میدونستی، میگه آره از قدیم قدیما میدونستم یعنی با تو میبینم من؟ میگم نه عزیزم من با تو میبینم دنیا رو بعد بغلش میکنم و مبریم توی سالن و میزارمش رو پام که اگر کوچیکه هم بیدار شد ی وقت خودش رو نندازه از گهوارش-

میگه مامان برام قصه بگو، ی قصه که نشنیده باشم تا حالا-هی فکر میکنم و هی فکر میکنم ولی چیزی یادم نمیاد نگاه صورت منتظرش میکنم و براش میگم آها میخوام قصه رابین هور رو بگم برات و بعد شروع میکنم به گفتن و میرم تا تهش( البته کاملا پاستوریزه شده و مناسب برای سن 3 سال) وقتی تموم میشه میگم خوب بود قصه جدید میگه اوهوم -بعد دستش رو میزاره زیر سرش و میره توی فکر -ی کم صبر میکنم و بعد میپرسم به چی فکر میکنی مامان-میگه من رابین هود رو خیلی دوست دارم، میگم چرا ؟ مگه چیکار کرده؟ ی کم دیگه فکر میکنه و میگه خب چون اون پسر بداخلاقه که الکی شده پادشاه و با زور پولا رو از مردم گرفته ( منظورش پرنس جان هست :) ) رو دوست نداره  و ازش پولا رو میگیره و میده به مردم-تمام قد قربونش میشم و تکونش میدم و میدم تا میخوابه-بعد  جابجا شونمیکنم تا سرجای اصلی خودشون بخوابن-نگاه ساعت میکنم شده ساعت 10 و بیست دقیقه-میرم ی فکری بکنم برای شام بابای بچه ها و صداش میزنم بیاد شام، درحین شام خوردن براش تعریف میکنم که بزرگه دیگه داره تحلیل میکنه داستان ها رو برای خودش و بعد سفره باید جمع شه و خورده ریزهای توی سالن و... نگاه ساعت میکنم شده 11 و 10 ، آخ که دیگه دارم میمیرم از خواب ولی باید روی تبلت برای پسرکم ی بازی که قول دادم  بهش رو نصب کنم پس میرم توی گوگل پلی و میگردم و میگردم و.... بلاخره پیداش میکنم و نصب و.... خب ساعت شده نزدیک دوازده ، کوچیکه صدای گریش بلند میشه بدو بدو میرم و شیر میخواد و تا بخوابه و من بشه که فصد کنم بخوابم شده نزدیک یک وای خدا دارم از خوب میمیرم، بزرگه چرخیده و روش باز شده، روی اون رو میکشم، بابای بچه ها هنوز نیومده سرجاش، میرم میبینم توی سالن جلوی تلوزیون خوابش برده و خودش رو از سرما مچاله کرده صداش میزنم که بیاد سرجاش و هی میچرخه و میگه خب و بلند نمیشه در همین فاصله پرده سالن رو میکشم که وقتی چراغا خواموشه ی کم نور بیاد داخل که اگر کوچیکه گریه و کرد اومدیم توی سالن خیلی تاریک نباشه ی وقت با بچه پام بگیره به چیزی و بخورم زمین، لامپ آشپرخونه رو خاموش میکنم و بلاخره آقای همسر با نق نق بلند میشه و میره سرجاش، منم میرم ی کم شوفاژ رو زیاد میکنم و بعد میرم که شاید بخوابم ، ا میخوام غر بزنم با خودم ولی ی چیزی اون ته دلم نمیزاره آخه  ته دلم پر از عشقه :))))))))))

اینم یک شب معمولی از 9 به بعد توی خونه ما

قبل 9 هم برنامه شام بچه ها رو دارم و قبل ترش شستن ظرف ها و بازی با بچه ها و.....و.

قبل ترش هم تازه از شرکت برگشتم و فرصت نیست ناهار بخورم و چون هرکدوم ی جوری چسبیدن بهم و یکی شیر میخواد و اون یکی همراهی برای  بازی آدمخوارها روی لب تاپ :))))))))))))))))))

کی کتاب چراغ‌ها را من خاموش می‌کنم نوشته خانوم رویا پیرزاد رو خونده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ :))))))))))))))))) آخر شبا من فکر میکنم فیلم این کتاب رو اجرا کردم

 البته بنظرم بیشتر زنان و مادران این رمان رو در واقعیت امر نقش آفرینی میکنن 

نظرات 1 + ارسال نظر
مرجان شنبه 13 دی 1399 ساعت 19:23

من خوندم و خیلی دوسش دارم.

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.