زمان :صبح 5 شنبه 16/بهمن 99 حدود ساعت 9 و اندی
مکان: اتاق خواب
حاظران در صحنه: مامان که داره لباس می پوشه، بابا که دراز کشیده و تبلت دستشه و داره بازی میکنه، پسرک بزرگه که کنار باباش لم داده و داره بازی بابا رو تماشا میکنه و نظر میده
مامان، همسر شما هم بلند شو حاظر شو من رو ببر برسون سر کارم از اونطرف هم نون بخر و بیا ( لحن مامان ی کمی دلخورانه)
همسر ی کش و قوسی به بدن میده و نگاهی به همسرش میندازه
پسرک بزرگه خوشحال تبلت رو از دست باباش میکشه بیرون و میگه آخ جون پس باقیش رو خودم بازی میکنم
همسر بلند میشه و دستاش رو حلقه میکنه دور همسرش و میگه باشه حاظر میشم ولی قبلش ی بوس بده
مامان: خودش رو تاب میده و چیزی نمیگه
همسر رو به پسرکش میکنه و با لحن بچه گانه میگه نیگا حالا من میخوام بوسش کنم دلم باز شه خب نمیزاره
پسرک: خب حتما ی چیزی خواسته بهش ندادی دیگه
همسر: مثلا چی بنظرت؟
پسرک: خب ی چیزی دیگه مثلااااااااا بستنی
مامان درحال قربون صدقه شدن پسرش
مامان: خب من دلخورم ازش عزیزم
همسر؟: آها بگو پس، بعد رو میکنه به پسرک و میگه ببین
مامان: بله دیدم هرچی برای من مهمه و جالب برای شما مهم نیست با خودم گفتم عیب نداره ولی خب دلخورم دیگه
همسر : بابا جان خب اون موقع که شما لبتاپ رو میخواستی من کار واجب داشتم درضمن شما که مشکلت با گوشی هم حل شد
مامان: بیخود سفسطه نکن بحث من کلی بود نه جزئیات-شما اصلا خوشت نمیومد من برم توی اون جلسه آن لاین شرکت کنم با اینکه می دیدی برای من جالبه
همسر: خب اون داشت همون حرف هایی رو میزد که من میزنم توی بحث آموزش بچه
مامان با چشای گرد: اصلا هم ، حرف های شما و ایشون کاملا مخالف هم بود
همسر، خب اون چون کلاس ریاضی برگزار میکنه از ریاضی تعریف می کرد بابا، اصلا ولش کن بیا بوست کنم
پسرک: مامان خب بزار بابا بوست کنه دیگه دهههه
آقا بیخود نیست مادر پسرا اینقدر مادرشوهر میشن واسه عروس، بخدا :)))))))))))))))))))))))