محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

این روزها

آقا شما رو بخدا اینقدر کسی رو قضاوت نکنید
باید کفشهای هرکسی رو پوشید بعد قضاوتش کرد
البته میدونم گفتن این حرف آسونه و عمل کردنش سخترین کار دنیا
میدونم خود من هر لحظه دارم دیگران رو قضاوت میکنم توی ذهنم و توی صحبت ها با دیگران 
ولی از وقتی بچه دار شدم گوش خودم رو گرفتم که اصلا کسی رو درباره بچه اش قضاوت نکنم و امیدوارم که این کار ور نکرده باشم
بچه، بچه، عجیب ترین مقوله عالم
اگر هرکسی رو تا سرحد جان دوست داشته باشی باز هم قابل مقایسه با عشق به فرزند نمیشه
وقتی من میبینم پسر کوچیکه شب ها از ساعت2  به بعد بیدار میشه و گریه و نلوزیون میخواد و رفتن به سالن با لامپ روشن و.....، هرچند دعواش میکنم بچه رو از سر خستگی جسمی اما فشار روحی روم هست که وزن ش قابل قیاس نیست به سنگین ترین کوه های عالم، چرا که نگرانم نکنه نوع تربیت ما، نوع برخوردمون با بچه، دسترسی ها و اجازه هایی کهبه  بچه دادیم شامل گوشی و تلوزیون و..... روش اثر داشته که بچه اینجو.ری بازخورد نشون میده
حالا این وسط ی عزیزی هم هی این موضوع رو با صدای بلند عنوان کنه و بگه واقعا عصبانیم میکنه چون من دارم له میشم زیر این بار روانی خودم دیگه نیازی به شنیدنش با صدای بلند ندارم. پس قضاوت نکنیم هم رو که چرا اینجوری هستی چرا اینجوری برخورد میکنی و...... شاید یکی مثل من وقتی نگرانه دوست نداره زیاد دربارش حرف بزنه میدونم برای اطرافیانم سخت میشه ولی خب توقع دارم درکم کنن شاید طرف از بیرون خیلی خودش رو مقاوم نشون داده ولی از درون داره خودش رو به زور سرهم نگه میداره و تنها مقوله ای که برای من باعث ریزش درونی میشه بچه است بچه بچه و بچه


ی مدت هست دارم کتاب از طرف او نوشته آلبا دسس پدس رو میخونم
کتابی در باره زنان
البته وقایع داستان در اوایل دهه 30 و بعد جنگ جهانی دوم در کشور ایتالیاست
ولی موضوع اصلی زنان هستند در داستان کتاب
و گاهی چقدر جالب و دردناک میشه شباهت امروز زنان ایران به زنان در دهه 1930 و 1940 ایتالیا



بعدا نوشت1:
قصد دارم پسر بزرگه رو ثبت نام کنم استخر کلاس خصوصی آموزش شنا
عاشقه استخر و آب هست پسرکم
کلی سپردم به استخر که بهترین مربی رو میخوام بچه زده نشه
دیروز گفتن حضوری بیا.همراه کوچیک رفتم ( خیلی خنده دار بود ، آقایون میومدن داخل که فش هاشون رو تحویل بدن و کلید کمد بگیرن من رو میدیدن با جچشای گرد نگاه میکردن و هی درگوشی با هم پچ پچ میکردن و میخندیدن ( بی ادبا...................) البته از نظر من موردی نداشت رفتنم چون اون قسمت از استخر امن بود و آقایون باید میرفتن قسمت دیگه جهت تعویض لباس :))))))))))))))))))))
ی آقایی رو گفتن اومد باهاش حرف زدم
بنظرم اوکی بود
حتما پسرکم رو میسپارم به دست های باکفایت ایشون


بعدا نوشت2:
پسرکم دیشب موقع خواب به من میفرمایند غرغروووووووووووووووووووو :))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))چرا؟ چون براش توضیح میدادم که دیگه نباید با گوشی بازی کنه و وقت خوابه و باید بزاره کنار
ایشونم گذاشت کنار ولی گفت من دوست داشتم هنوز هم بازی کنم اما چون شما ( یعنی من) گفتی فلان و فلان گذاشتم کنار اما ناراحتم چون شما همش غرغر میکنی بهم


بعدا نوشت 3:
دیشب بچه ها با هم بازی میکردن و قهقه میزدن و من لذت دنیا رو می بردم
عاشق پسر بزرگه هستم که در شدیدترین حالت عصبانیت هم سعی میکنه خودش رو کنترل کنه و دستش رو روی کوچیکه بلند نکنه اما برعکس کوچیکه که تا چیزی مورد رضایتش نباشه تق میزنه

خستگی

نمی دونم چرا اینقدر توان جسمیم کم شده

پسر کوچیکه 12 آذر تولدشه و از اونجایی که یکی از خواهران همسر همراه فرزندان دلبندش مشهد بودن تصمیم گرفتم جمعه قبل دعوتشون کنم خونمون همراه خاندان محترم اخوی همسر ی دور همی کوچیک داشته باشیبم همراه با  ی کیک وی تولد بازی اندک
البته به خودشون نگفته بودم که تصور نشه قصدم گرفتن هدیه بوده و... از این مسخره بازی ها
خلاصه برنامه نهایی شد جمعه شب
دست خواهر وسطی درد نکنه که از 4 شنبه داشت خونه تمیز میکرد و جمع و جور میکرد( حالا این رو داشته باشید)
جمعه صبح مامان و خواهرا بعد ی کم جمع و جور نهایی رفتن گلمکان و قرار شد من جارو کنم خونه رو، ظرف هایی رو که لازم دارم در بیارم ( اعم زا ظروف و قاشق چنگال و....)خرید انجام بدم برای سالاد مورد نظرم، برنج سفارش بزارم، گوشت بخرم برای قیمه و ریز کنم، کیک بخرم، میوه بخرم و بچینم، خودمم تصمیم گرفتم بادکنک بخرم برای بچه ها و باد کنم و....
خلاصه بعد رفتن مامان و خواهرا صبحانه آوردم بعد اینکه آقایون خونه بلاخره رضایت دادن و نشستن پای سفره و بلاخره مراسم صبحانه برگزار شد و جمع شد :) شروع کردم به جمع و جور کردن لباس های بچه ها که توی اتاق خودمون ریخت و پاش بودن و نزدیک ساعت 11 بعد اینکه باز بلاخره آقایون خونه رضایت دادن و لباس پوشیدن رفتیم بیرون که من خرید کنم و بعد رفتن به سبزی فروشی ، پروتئینی، شیرینی فروشی، بلاخره رسیدم به آشپزخونه که گفتن عصری ساعت 4 باید بریم برنج بگیریم چون از 5 تعطیل میکنن، منم سفارش کباب دادم برای ناهار ظهر خودمون البته که در طول مدت خرید کوچیکه بغلم بود و دیگه  اون موقعی که من سفارش کباب دادم سرش رو گذاشت روی شونم و خوابید.و منم در فاصله ای که باید منتظر می موندیم تا کباب آماده شه اومدم سمت ماشین که هم بگم همسر بره کباب ها رو بگیره و هم اینکه  به همسر بگم 4 باید بیاد برنج بگیره،هنوز توی ماشین ننشسته بودم که آقای همسر پرسیدن خونه خیلی کار داری؟ منم هاج و واج با دهان باز نگاه نگاهش میکردم که گفت اگر کاری نداری زیاد بریم بیرون. پرسیدم کجااااااا؟ پسرجان با شوق و دوق فرمودن کوه پارککککککککککککککککککککککک. ی نگاه به پسر، ی نگاه به پدر و همچنان دهانم باز و چشامم گرد. همسر فرمودن اینا( منظور خاندان محترمه ایشون) دارن میرن کوه پارک گفتن اگر میایید شما ی جا قرار بزاریم منتظرتون بمونیم. کارهای باقیمانده رو برای همسر لیست کردم که فرمودن خب کار زیادی نیست میریم و برمیگردیم دیگه
به پسر گفتم مامانی تو دوست داری بری؟ گفت اوهوم، عرض کردم خب شما همراه بابایی برو عشق من، من و داداشت که خوابه میمونیم خونه و منم میرسم کارهام رو انجام بدم تا شما برمیگردید که شاهزاده جانم اخماش رو کرد توی هم و نق و نوق که نه تو هم باید بیایی و من دوست دارم برم ولی بدون تو نه و........
به همسر گفتم بریم ولی خواهش میکنم تا 2 و نیم خونه باشیم بخدا نمیرسم کارها رو انجام بدم و ایشون با نیش باز تا بناگوش فرمودن باشه من و پسر قول میدیم هر زمان شما گفتی بلند شیم و بیاییم درسته پسرم؟ و تایید پسرجانشان رو هم گرفتن و بعد خوشحال گفتن بریممممپس،گفتم نخیر اول بریم خونه حداقل خریدها رو بزاریم خونه، میگفت نه دیگه بریم همونجا مراسم کیک و اینا هم همونجا( فکر کنم میخواست نقطه صبر من رو بسنجه) با دهانی به هم فشرده هرماه با یک لبخند ژکوند خیره خیره نگاهش کردم که گفت باشه بابا اول میریم خونه

بعد اینکه وسایل رو گذاشتیم خانوادگی مشرف شدیم کوه پارک و بعد  هم برخلاف تصور بنده و همسرجان که فکر میکردیم قراره همون اطراف بشینیم، برادر شوهرجان ما رو درحالی که پسر کوچیکه از بغل من پایین نمی یومد و حتی رضایت نمی داد بره بغل باباش، برد به ی پیاده روی حدودا 40 دقیقه ای توی سراشیبی های کوه  رفتش بازم خوب بوداما برگشت هم باز کوچیکه فقط بفل مامانی رو میخواست و خب ایندفعه دیگه سراشیبی ها شده بودن سربالایی و این دیگه اذیت میکرد. بالاهام که بودیم هوا سرد بود و بچه هام که هی میخواستن راه برن و هی باید مراقب می بودی و...... البته منظورم این نیست بد گذشت، نه خیلی هم عالی بودبچه ها کلی بهشون خوش گذشت البته به باباشونم خوش گذشت و حسابی آتش بازی کردن ولی خب مشکل من داشتن دوتا بچه کوچیک هست اینا ی کم بزرگتر بودن من اصلا مشکلی نداشتم البته تا اینجای کار
وقت برگشت که جای دو نیم شده بود ساعت 3 حدودا که البته پدر و پسر هی سعی میرکدن مخ من رو بزنن و بازم بمونن ولی دیدن نخیر مرغ من ی پا داره با دل نخواهان راه افتادن اونام. از خاندان همسر پرسیدم ما داریم میریم شما هم میایید سمت ما یا میرید خونه بعد میایید؟ ( کوه پارک از نظر مسافت نزدک ماست بیشتر تا سمت منزل اخوی همسر) یکی گفت میریم خونه یکی گفت نه و خلاصه ی شور کردن و گفتن نه ما هم میایم خونه شما دیگه
آقا از همونجا من رو برق گرفت ولی به خودم گفتم قراره بهمون خشو بگذره دیگه زریاد سخت نگیریم ولی توی راه برگشت فقط سر پسر بزرگه غر زدم زود بیا، تند بیا از اونطرف نرو بالا خسته یمشی فرصت نداریم بشینیم و.... خودمم بچه به بغل تا آخرین سرعتی که میتونستم میرفتم یعنی وقتی درحال طی کردن آخرین سربالایی بودم فکر کردم به بالا نمی رسم و سکته میکنم بس شیب زیاد بود، و نفس من به شماره افتاده بود. توی راه هی نگاه ساعت کردم و هی گفتم وای نمیرسم ، همسر هم هی گفت مگه چکار درای نمیخواد جارو کنی  حالا چی خونه پر آشغال بود چون توی خونه ما بچه ها منعی ندارن برای بازی کردن و وقت غذا خوردن هم ملزم نیستن ی جا بشینن همه جای خونه پره از برنج خشک شده، نخود، کشمش، نرمه چیبس و بیسکویت، گاها هسته سیب،و پرتقال ، کاغذ بزرگ و کوچیک، دستمال ریز ریز شده و.....، من غر غر که باشه حتما جارو نمیخواد و همسر خنده ملیح که سخت نگیر بابا، این وسط پسر جانم میگه مامان ناراحت نباش خب من جارو میکنم یعنی ی نگاه به باباش کردم و گفتم منتظر این حرف بودم از شما نه از بچه، فقط میخوای صورت مساله رو پاک کنی نه حل مسئله
خلاصه  حدود 4 و 10 دقیقه رسیدم خونه بدو بدو بچه های خواب رو گذاشتیم توی اتاق و فقط لباس هاشون رو درآوردم ( الهی بمیرم کوچیکه پاهاش یخ زده بود بچم) بعد قابلمه دادم دست همسر که بره برنج بخره خودمم جارو رو آوردم ی جاروی الکی پلکی زدم و سریع پیاز رنده زدم و گذاشتم سر گاز برای قیمه، بعد هم رفتم لباس هایی که میخواستم خودم و بچه ها بپوشیم گذاشتم دم دست، در همین حین گوشت قیمه رو هم رشستم و ریختم توی قابلمه ( گوشت گوسفنیدش رو مامان جانم ریز کرده بود و گوشت گوسالش رو هم داده بودم مغازه ریز کرده بودم خدا رو شکر) وقتی آب گوش ی کمی کشیده شد لپه ها رو شستم و ریختم و به مقدار لازم آب بعدشم درش رو گذاشتم و تمام، همسر محترم هم با قابلمه برنچ برگشت و رفت نوشیدینی و سس مایونز بخره و وقتی برگشت میهمان ها هم همراش بودن و دیگه خودتون مابقیش رو مجسم کنید
من تازه رفتم لباس پوشیدم، پسرا رو بیدار کردم، لباس پوشوندم، اومدم چای رو که دم گذاشته بودم امتحان کردم و توش هل انداختم، استکان درآوردم از توی کابینت، و زحمتش رو دیگه دادم خواهر شوهر جان که چای بریزن ( راستش سیستم مامان من که خب سیستم منم بوده تا الان این هست که میهمان واقعا میهمان هست و دست به سیاه و سفید نیمزنه توی خونه ما که میزبان هستیم و ما که میزبان هستیم تا نهایت خئودکشی برای راحتی و پذیراییش اقدامات لازم رو به عمل میاریم ولی خب من دیگه نمیتونستم ایندفعه برمبنای این سیستم برم جلو و صد البته که دیدم خیلیم اینجوری بهتره هم میهمان حس ناخوشایندی نداره و هم میزبان نمی ترکه از بدو بدو کردن) در همون حین هم من قندون درمیاوردم و قند میکردم و .... تازه شوهرجان سینی که ی گوشش شکسته بود رو داده بود به خواهرشوهر جان و چایی ها رو باهاش برده بودن توی پذیرایی( اگه قبلا بود حرص میخوردم و لی ایندفعه گفتم حالا مگه چی شده خب ی سینی  بوده دیگه از اینام توی خونه همه پیدا میشه تازه سینی نو نو هست ولی اتفاقی ی گوشش شکسته  بعد که استکانها رو خودم جمع کردم اون سینی رو هم گذاشتم کنار) بعد هم کاهو شستم برای سالاد، خواهر شوهرجان هم که داشت سری دوم چای رو دم میزاشت گفت بزار آبش بره من سالاد رو  درست میکنم منم گفتم باشه حتما ( البته که قصد نداشتم بزارم ایشون درست کنه) بعد کیک رو آوردیم و ی کم  مراسم تولد در حد ی ربع و اینا و عکس و برش و بعد خوردن کیک. در همون حین منم داشتم ذرت میزاشتم بپزه برای سالاد و به همسر گفتم خیارشور نداریم و من فراموشم شده بگم بخر ایشونم گفت ولش کن جاش نمک بزن منم گفتم باشه ولش کردم:))))))))))))))))
کیک که جمع شد اهل خانه نشستن به مافیا بازی کردن منم توی آشپزخونه کالباس نگینی کردم،3 تا فلفل دلمه ای رنگی نگینی کردم، کلم قرمز ریز ریز کردم، کاهو خرد کردم، همراه ذرت ها ریختم توی سالاد و سسش رو آماده کردم و زدم بهش و گاشتم کنار بعدم رفتم دو دست مافیا باهاشون بازی کردم :)))))))))))))))) 
ساعت 9 و نیم بلند شدم و زرشک شستم و گذاشتم سر گاز و بعد برنج قاطیش کردم و زعفرون دم گذاشته بهش اضافه کردم، برنج هم که گذاشته بودم سر گاز کاملا گرم شده بود، قیمه رو هم گذاشتم جلوی خواهر شوهرجان و گفتم زحمت شما خورشت رو بکشید تا من دیس بیارم برای برنج که گفت ی دیس بسه ها قالمه رو میبریم سر سفره و هی دیس رو پر میکنیم سخت نگیر منم گفتم باشهههههههههه ، خواهر شوهر با قابلمه های رفت سر سفره، سفره رو هم که قبلش همسر انداخته بود و بشقاب و قاشق و چنگال ها رو برده بود منم دوتا کاسه دادم برای قیمه و ظرف خورشت دیگه نذاشتم، سالاد ها رو هم دوتا ظرف کردم فرستادم و  مشغول درست کردن سس اضافه شدم و به بچه ها که معترض بودن به کم بودن سس اعلام کردم که سس در راهه، بعدم چون عجله داشتم سس رو ریختم توی کاسه نه ظرف سس خوری سر آخر هم لیوان درآوردم دادم هسمر برد چید توی سفره و نوشیدینی ها رو گذاشت و تمامممممممممممممممممممم سر سفره هم اصلا تعارف و اینا نکردم هرکس دوست داشت هرجقدر خورد یعنی از حالت مهمونی رسمی دراومد و خودمونی شد دیگه آخرشم خواهرشوهرجان ی بخش از ظرف ها رو شست هرچقدرم اصرار کردم که نشوره نشد ( این رو دیگه واقعا دوست ندارم مهون ظرف بشوره ) ولی ایشون میگفت تو هم با ما بیرون بودی تازه بچه بغل کردی وبعدم که فردا میخوای بری سرکار ظلمه من بهت کمک نکنم دستشم درد نکنه. و دیگه حدود 10 و نیم مهمون های عزیزمون رفتن و تازه پرسه خوابوندن بچه ها شروع شد :))))))))))))))))))))))))
فرداش توی شرکت دیدم اوه اوه چه سردردی دارم یعنی با سرعت برق و باد زنگ زدم به همسر که آقا ی اسنپ بگیر من برم خونه که اگر دیر بجنبم باید برم درمانگاه و سرم و.... هم فشارم افتاده بود فکر کنم هم از شدت حال بد و خستیگم میگرنم داشت میگرفت، رفتم خونه و غذا خوردم و قرص( هم تهوع هم مسکن) بچه ها رو غذا دادم ، ی کم سالاد درست کردم و غذا گرم کردم برای همسر و بعد رفتم لالا این وسط هم هی به خودم  میگفتم چقدر ضعیف شدم هااااااااااااااااااااااااااالبته اعتراف میکنم روز جمعه من ناهار درستی نخوردم چون توی کوه پاچین و بال سیخ کشیده بودن که من خیلی دوست ندارم اونم اگر پوستش رو نکنده باشن ، شب هم واقعا نرسیدم درست شام بخورم فقط چند قاشق برنج ته ظرف بچه، فردا صبح هم دیر بلند شده بودم بدون صبحانه اومدم شرکت و اینمجوری شد اونجوری. حالا اگر این وسط خواهرجان  اون دو روز اونهمه زحمت نکیشده بود معلوم نیست اوضاع من چجوری بود اونوقت روز شنبه :)))))))))))))))))))))))
البته که اگر مامانم یا خواهرام بودن کلی حرص میخوردن ولی من واقعا  تصمیم به تغییر سبکم دارم ( البته نه تا اون حد که همسر محترم مد نظرش هست)دیدم اینجوری هم میزبان لذت میبره هم میهمان، بیرون رفتیم همه باهم، بازی کردیم همه باهم، سفره انداختن همه با هم، جمع کردن همه باهم، ظرف شسته شد و.... حالا درسته این وسط میوه برای پذیرایی برده نشده بود، چایی توی سینی روی ی میز بود و هرکس خواسته بود خودش برداشته بود و..... ولی خب وقتی خانواده همسر اینجوری هستن چرا من به خودم رنج و زحمت بدم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ صد البته که مهمونی با خاندان مامان اصلا اینجوری نیست هرچیز سر دیسیپلین و نظم . منم گفتم با خاندان همسر مهمونی ها رو همونجوری که اونا هستن برگزار میکنم بعد این دیگه یعنی سر پذیرایی و نظم پذیرایی و ... خودم رو اذیت نمیکنم و حرص نمیخورم بازم میگم البته که جارو میکینم خونه رو، جمع و جور میکینم، سیستم پذیرایی درست داریم نه اینکه میوه ها بمونه ولی خب سختم نمیگیریم دیگه

برشی از یک کتاب

سپس آهسته از جای بلند شد، دستهایش را روی شانه ام گذاشت و به چشم هایم خیره شد، گویی دارد با زنی بزرگ حرف می زند، پرسید: سندی، عشق برای تو هم خیلی ارزش دارد نه؟

............

............

...........

همه چیز را هم که نمی شود به بابا گفت سندی، مردها این مسائل را درک نمیکنند، مردها ارزش کلمات را نمی فهمند، مردها به مادیات اهمیت می دهند و زن ها با معنویات زندگی میکنند.

مادرم ادامه داد (( تقصیر آن ها هم نیست . جهان ما دو جهان متفاوت است. هرکدام در عالم خود حرکت میکنیم و از بین می رویم، فقط چند لحظه به هم بر میخوریم و بعد، هریک در تنهایی خود ، در را به روی خود میبندیم. ))


کتاب از طرف او نوشته آلبا دسس پدس

دلم میخواست خیلی از صفحات این کتاب رو اینجا بنویسم ولی حیف که نه وقت بود نه عقلانی
بخونیدش و ازش لذت ببرید البته اگر دوست داشتید

منم باز باید بخونمش 

این روزها

این روزها بهترنم
اینقدر موسیقی با صدای بلند توی گوشم، گوش کردم تا ذهنم فکر کردن رو بذاره کنار و دست بکشه از حرف زدن حرف زدن با خودش و گلایه و گلایه کردن از من
اینقدر با خودم   و اون دخترک سرتق اندرونمحرف زدم و حرف زدم و منتش رو کشیدم و هر حرف زشتی زد و هرچقدر جیغ و داد کرد به روی خودم نمیاوردم و محکم بغلش کردم و گفتم دوستش دارم و بهش قول دادم در اولین فرصت ( یعنی شاید حداقل 3 سال دیگه) همون منی بشم که اون دوست داره حداقل تا 60 یا 70 درصد موارد و خلاصه کلی گل و بلبل بهشون شنون دادم
3 یا 4 بار با همسر صحبت کردم و 

و......
که اوضاعم بهتر شد
واقعا توی اون دو هفته زندگی نمی کردم یعنی الان یادم ینست چجوری گذشت

البته که طی همون مدت پسرکم رو از شیر گرفتم و دیگه الان مستقل از من زندگی میکنه-به اون طفل نازنینم هم حتما خیلی سخت گذشته اون دو هفته لعنتی

واقعا دلم میخواد سرمو بزنم به دیوار

به همسر میگم من مشکلی با مسئولیت های زندگی ندارم
نه مسئولیت های بچه ها
نه مسئولیت هزینه های زندگی و.....
من مشکلم اینجاست که نبینی چطور میگذره روزگار
مثلا در امور مالی نبینی من چجوری با میلغی که از شما میگیرم و حقوق خودم سر ماه رو به آخر ماه وصل میکنم با این هزینه های زندگی و هزینه های بچه ها و....
می فرمایند تو چرا فکر میکنی من نمیبینم؟
خب..... ( یعنی ممکنه یهو فحش بدم ها دیگه :) ) اگر میبینی که کو نتایجش
حداقلش اینه بگی میبینی  حالا تشکر بماند :))))))))))))))))))))))))))


حالا همچین فحشی هم بلد نیستم ها ، ته تهش میخواستم بگم بیشعور که نگفتم دیگه :))))))))))))))))))))))


دلتون گرم زندگیتون و شادیهای زندگیتون مستدام دوستان جان ها