محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

شعری از مولانای عاشق-تقدیم به همه و علی الخصوص همسر جان( حیف نمیخونه اینجا رو :)) شیطونه میگه آدرس بدم)

چه نزدیک است جان تو به جانم

که هر چیزی که اندیشی بدانم

از این نزدیکتر دارم نشانی
بیا نزدیک و بنگر در نشانم

به درویشی بیا اندر میانه
مکن شوخی مگو کاندر میانم

میان خانه‌ات هم چون ستونم
ز بامت سرفرو چون ناودانم

منم همراز تو در حشر ودر نشر
نه چون یاران دنیا میزبانم

میان بزم تو گردان چو خمرم
گه رزم تو سابق چون سنانم

اگر چون برق مردن پیشه سازم
چو برق خوبی تو بی‌زبانم

همیشه سرخوشم فرقی نباشد
اگر من جان دهم یا جان ستانم

به تو گر جان دهم باشد تجارت
که بدهی به هر جانی صد جهانم

دراین خانه هزاران مرده بیش اند
تو بنشسته که اینک خان و مانم

یکی کف خاک گوید زلف بودم
یکی کف خاک گوید استخوانم

شوی حیران و ناگه عشق آید
که پیشم آ که زنده جاودانم

بکش در بر بر سیمین ما را
که از خویشت همین دم وارهانم

خمش کن خسروا هم گو ز شیرین
ز شیرینی همی‌سوزد دهانم

این روزها

چند روز پیش یعنی دقیقا 4 شنبه 24 دی ماه، صبح بود که طبق معمول کوچیکه بیدار شد و نق نق کرد منم نیمه خواب و نمیه بیدار هی گفتم جان مامان بیدار شدی؟ باشه بریم توی سالن اما هرچقدر به خودم فشار آوردم نتونستم چشام رو باز کنم. پسرکم بلند شد و افتان و خیزان رفت به سمت در  اتاق و یهو گفت مامان، گفتم جان، گفت پاشی. من گفتمن اوهوم بدون توجه به اینکه چی داره میگه ( پسرکم زیاد فارسی و انگلیسی و قاطی و.... حرف میزنه خیلی از کلماتش معنی داره بعضی هاشم نه هنوز البته احتمالا از نظر خودش معنی داره چون تکرارش میکنه ولی ما هنوز نمیفهمیم چی میگه) بچه دوباره از دم در اتاق برگشت سمت من و گفت مامان، گفتم جان مامان به خودش اشاره کرد و گفت من من ، گفتم شما شما ؟ گفتم اوهوم، پاشی. بدون اینکه چشام رو باز کنم گفتم بله فهمیدم. یهو دیدم بچه اومد تلپی نشست رو شکمم و دوتا دست کئوچولوش چشام رو از هم کشید و گفت مامان پاشی. اونوقت فهمیدم پسرکم داره میگه بلند شو من بلند شدم :))))))))))))))))))))))))))

5 شنبه ظهر پسر بزرگه در حال بحث با باباش درمورد اخبار تلوزیون بودن فکر کنم، که شنیدم به باباش میگه همش درباره طالبان و فلان و فلان میگه. گویا میخواست باباش رو راضی کنه باهاش با گوشی بازی کنه

لوزه سوم و داستان های ما

پسرکم رو یک شنبه بردم دکتر متخصص گوش و حلق و بینی تا ببینم در چه اوضاع و احوالی هستیم.  چرا که تصمیم دارم اگر نظر چند پزشک متخصص گوش و حلق و بینی ، این باشه که عمل کنه، حتما عملش کنم چون مخالف اینم که بچه دو سال زجر بکشه که آیا در 6 سالگی خوب بشه یا نه و طی این دوسال هم اعتماد به نفسش از بین بره هم خواب درست نداشته باشه هم دائم مریض بشه و هم من دائم نگران باشم .

خلاصه رفتیم دکتر اما گویا خود من برای پزشک محترم سوژه جالب توجه تری بودم تا پسرکم به عنوان بیمار
البته که بعد از معاینه پسرکم گفت لوزه هاش خیلی بزرگه اما چون بچه مریض بود فعلا دارو داد تا 3 هفته دیگه تا مجدد بچه رو ببینه و معالینه کنه و نظرش رو بده، حالا این وسط حتما یکی دو جای دیگه هم میبرمش پسرکم رو
اما قضیه جالب توجه بودن من: آلبینیسم. بله گویا  برای جناب دکترعجیب بود شاید هم جالب که میدین ی مادر آلبینیسم با فرزندش اومده یا چمیدونم نادر بود یا ....
البته من دیگه خیلی وقته ناراحت نمیشم از نگاه و تعجب مردم تازه بهشون حق هم میدم براشون جالب باشه
ولی اینقدر ضایع
از من پرسیدن کجا کار میکنی؟ منم عرض کردم پیش داییم
فرمودن آها، داییتون کیه؟ منم عرض کردم دکتر...، بعد با قهقه خندیدم  ( آخه خیلی خنده دار بود وضعیت)
دکتر هم فرمودن آها، بعد ایشون چیکار میکنن، با خنده ( جلوی خندم رو نمیتونسم بگیرم آخه مثل ی بچه فضول داشت سوال میکرد خودشم متوجه بود) گفتم مدیر ی شرکت مهندسی هستن در زمینه نفت و گاز( بنده خدا فکر کرد حالا کجا کار میکنم) 
پرسید لیسانستون چی هست؟ با تواضع بسیار جوری که دکتر حس کرد از بالا نگاهش میکنم عرض کردم حقوق
ی نگاهی سر اندر پای من انداختن و فرمودن احسنت، احستنت
حسابی خنده دار بود قضیه
تازه ازم پرسید همسرت کجا کار میکنه؟ مدرکش چیه؟ چندتا بچه داری؟ این چندمیه؟ فکر کنم خجالت کشید بپرسه کوچیکه مثل خودته یا معمولی؟
درمورد کار همسر با خنده گفتم درخدمت امام رضا است نمیدونم فکر کرد شوخی میکنم یا نه فهمید جدی میگم


خلاصه باز این قضیه من رو قلقلک کرد بشینم خاطراتم رو بنویسم به عنوان یک فقره بانوی آلبنیسم
هرچند چون برای من از ی زمانی به عد عادی بود رفتار مردم زیاد خاطرم نموده ولی مامانم واقعا ناراحت میشد و البته هنوز هم یمشه گویا، چون وقتی که داشتم با خند و قهقه برای خواهر تعریف میکردم قضیه  دکتر رو، مامان جونم که روی سجادش داشت نماز میخوند باز عصبانی شد و گفت غلط کرده مردک عقلش نمیکشه یکی سیاهه یکی سفید :))))))))))))))))
الهی بمیرم هنوز غصه میخوره بچش رو متفاوت ببینن بعد سعی میکنه با قلدری به روی خودش نیاره و مردم رو دعوا کنه، به اندازه موهای سرم به یاد دارم که مامانم به کسی میگفت چیه مگه اینجوری زل زدی بهش، و این من بودم که میگفتم مامان جان ولش کن بیا بریم
خندیدم و گفتم ولش کن مامان، چیزی نیست که ، خیلیم خوشگلم اینه که نمیتونن جلوی فضولیشون رو بگیرن ی عده
اما جدای از شوخی خب واسه ی عده جالب توجه هستم دیگه

پی نوشت:
آقا ی خاطره دارم توپپپپپپپپپپپپپپپپ
ی دفعه با ی آقایی آشنا شدم، مهندس بودن  در شرکت نفت و دو هفته جنوب بودن و دو هفته آف، خیلی هم از وضع زندگیشون تعریف شده بود و درآمد و......
خلاصه قرار گذاشتم بیرون با آقا تشریف بردیم کافه توی خیابون سجاد ( مشهدیا میدونن سجاد کجاست ی موقعی بالاشهر بود و محل قرار و مدار پسران و دختران مایه دار)
اونوقت اون آقا بعد کلی کلاس گذاشتن و نشون دادن ساعت آنچنانی شون و بیان اوضاع مالیشون و درآمد آنچنانی که میگرفتن و اینکه خیلی دوست دارن همسری داشته باشن پایه سفر و گردش و ....  البته ابراز علاقشون به بنده  ( در همون جلسه اول گویا فمیدن یهوووووووو علاقه دارن به بده) به من که اصلا از ایشون خوشم نیومده بود و سعی میکردم نشون ندم البته ( بنظرم خییل سطحی میومد و بسیار تازه به دوران رسیده که به شدت شهوتناک هم نگاهم میکرد ) فرمودند فقط ی خواهش ازتون دارم، نه اینکه بخوام نظرم رو تحمیل کنم  و حس کندی مرد دیکاتوری هستم در زندگی ولی خب لطفا دیگهه موهاتون رو رنگ نکنید، البته این رنگ بلوند خیلی بهتون میاد ولی من فکر کنم رنگ مشکی خیلی برازنده تر باشه نه اینکه پوستتون هم سفیده خیلی خوشگلترتون میکنه، بعد که دیده بود چشای من خیلی گشاد شدن گویا هی عذر خواست . منم اول نفهمیدم این چی میگه، بعد یهو درک فرمودم زدم زیر خده و بعد هم عرض کردم چشم، سعی میکنم دیگه رنگ نکنم موهام رو 
و دیگه ندیدم این آقای مهندس متمول رو تا بگم هنوز رنگ نکردم موهام رو قربان
یعنی اصلا بنده خدا متوجه نشده بود این رنگ اصلی موهای منه ها
بنده خدا بعدش خیلی اصرار کرد با ماشین شخصیش که رانندش منتظرش بود من رو برسونه ولی خب من واقعا ازش میترسیدم بشینم باهاش توی ی ماشین حتی باوجود رانندش ( فکر کنید من خیلی کله شق بودمن اون موقع ها و اصلا قابل تصور نبود من بترسم ازکسی اما نمیدونم این چجوری به من نگاه کرده بود و چجوری حرف زده بود که اینقدر ترسیده بودم الان که بهش فکر میکنم فقط یادمه میخواست مثلل ی شیرینی خامه ای قورتم بده) کلی از محبتش تشکر کردم و گفتم جایی توی شهر کار دارم و چندتا از دوستانم منتظر هستند و  فرارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررر کردم ازش 


زنی را می شناسم من

زنی را می شناسم من که عاشق است

زنی را میشناسم من که باعشق، به امید عشق، روزمرگی هایش را می گذراند

زنی را میشناسم من که با عشق ؛ دردهایش را تحمل میکند

زنی را میشناسم من که باعشق، خاطرات عاشقانه اش را مرور میکند. هر روز، هرثانیه

زنی را میشناسم من که هر لحظه در هر حالی ذهنش حرف مینزد و حرف میزند و اول هر جمله نام اوست

زنی را میشناسم من که هر روز و هر لحظه به خودش امید عشق می دهد

زنی را میشناسم من که انگشت دنیا به سمت اوست تا بداند همه تقصیر اوست

زنی را میشناسم من که چقدر دلش برای آغوشی گرم تنگ شده است، آغوشی مملو ازعشق، آغوش معشوق، آغوش مادرش، آغوش خواهرش، آغوش پدرش،آغوش دوستش، و حتی آغوش گرم یک پتو درعصرهای پاییز بدون دغدغه و نگرانی

زنی را میشناسم من که دلتنگ راه رفتن است، راه رفتن بی دغدغه ، بدون فکر کردن، بدون حرف های تکراری ذهن

زنی را میشانسم من که مخفیانه با همراهی خیال معشوق در ذهنش، به همان معشوق خیانت میکند بس معشوق را در روزهای عاشقی در ذهن مجسم میکند نه در زندگی روزمره هر روزه این روزهایش. با معشوق خیالیش حرف میزند و حرف میزند و درد دل میکند اما ذهنش پر و پرتر میشود

زنی را میشناسم من که بدجوری دوست داره بزنه توی دهن مغز و ذهنش :))))))))))))))))))


زنی را میشناسم من که حالش خوب است ولی تو باور مکن، چرا که او زن است و زمانی حالش خوب خواهد بود که بتواند از زنانگی فرار کند یا با آن کنار بیاید و من عاشق کنار آمدنم، به قول یک دوست در سالهای دور جوانی من سریع الزضا هستم سریعغ الزضا.( بس این دوست اذیت کرد من رو و باز دخترک اندرون من مثل یک فقره خر دوستش داشت :)))))) )

کتاب ار طرف او تمام شد

با یک زن آشنا شدم که دغدغه هایش مانند ما هزاران زن دیگر بود


پاییز دوست داشتنی هم داره تموم میشه و باز باید ی سال دیگه منتظرش بمونیم تا بیاد-پاییز رو خیلی دوست دارم خیلی، عاشق اینم حداقل ی بار توی پاییز برم جنگل، ولی کووووووووووووووو جنگل



بود به مار بد از یار بد

گرت ملک جهان زیر نگین است

به آخر جای تو زیر زمین است

نماند کس به دنیا جاودانی

به گورستان نگر گر می‌ندانی

جهان را چون رباطی با دو در دان

کزین در چون درآیی بگذری زان

تو غافل خفته وز هیچت خبر نه

بخواهی مرد گر خواهی وگرنه

کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست

چنین گویند کو رگ برکشیدست

تو هم ای سست رگ بگشای دیده

کز اول بوده‌ای رگ برکشیده

تو را گر تو گدایی گر شهنشاه

سه گز کرباس و ده خشتست همراه

اگر ملکت ز ماهی تا به ماهست

سرانجامت برین دروازه راهست

چو بر بندند ناگاهت زنخدان

همه ملک جهان آنجا، ز نخ دان

ز هر چیزی که داری کام و ناکام

جدا می‌بایدت شد در سرانجام

بسی کردست گردون دست کاری

نخواهد بود کس را رستگاری

بدین عمری که چندین پیچ دارد

مشو غره که پی بر هیچ دارد


کاش اینقدر که ادعا میکردیم و نشون میدادیم بودیم
کاش اگر برای دیگران در حساب و کتاب مو رو از ماست میکشیدیم به خودمون که میرسید طناب رو هم نادیده نمیگرفتیم
کاش برای ساکت کردن یک جمع سعی نمیکردیم به یکی وعده بدیم و ... تا اون جمع رو متلاشی و ساکتشون کنیم بعد اسم کارمون رو هم بزاریم سیاست و مددریت
کاش .....
فاتحه ای نثار روح رفتگان جمع بفرمایید
فاتحه ای هم نثار همه برداشت ها و تصورات من