محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

جملات قصار پسرجان

دیروز وسط بحث و جدل و دعوای مادر و پسری میفرمایند من بچه هام رو میارم پیش تو ( یعنی من که میشم مادربزرگشون) میگم نخیر خودت و خانومت باید نگهشون دارین. میفرمایند نخیر از اول میارم پیش تو که بهت عادت کنن. بعد هم میگه اصلا ی مامان اینجوری( دستشم بالا و پایین میکنه) باید 11 تا بچه تربیت کنه

حالا من بهش گفته بودم بی تربیت شده :))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))


فدای کوچیکه بامزه شده. دیشب ایشونم جیغ میکشید و بدو بدو میکرد این وسط هم نگاه من میکرد ببینه عکس العملم چیبه . به قول باباش بین 4 تا بزرگتر که اونجا بودیم اونم میدونه کی رو باید نگاه کنه. 


دوتا پسرا همبازی هم شدن و بیشتر از قبل با هم بازی میکنن ولی خب همش باید چشت بهشون باشه آخه کوچیکه هنوز توانایی مراقبت از خودش رو نداره و بزرگه هم هنوز اینقدر عاقل نیست که بتونه خطرات رو برای برادر کوچیکترش شناسایی کنه مثلا وقتی با هم مسابفه میدن به صورت ناخوآگاه دست بزرگه میره برای گرفتن کوچیکه که داره از کنارش رد میشه و این یعنی کشیده شدن و افتادن کوچیکه و.................

ی خونه بزرگ و حیاط دار چقدر میتونه بچه داری رو راحت تر کنه، حداقلش اینه که شب میخوابن بدون دغدغه :)))))))))))))))))))))



ثبت نام

هفته پیش رفتم و چندتا پیش دبستانی و مهد رو دیدم البته که از اول یکی از پیش دبستانی ها رو که سیستمشون بیشتر بر پژوهش و آموزش برمبنای انجام آزمایشات بود میخواستم ولی خب درنهایت تصمیم من و همسر و پسرکم این شد که مهد نزدیک خونه رو بره امسال و  سال بعد رو که میره پیش یک بره اون پیش دبستانی مورد نظر من. اما هنوز مردد هستم واقعا مهد ثبت نامش بکنم با این وضعیت کرونا  یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امکان نگهداریش توی خونه رو دارم با توجه به حضور مامان و خواهرهای نازنینم ولی خب عمر بچه است که میره . امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم 

قصه گویی های شبانه

از اونجایی که من باید شبا قصه بگم تقریبا و خب قصه هام تکراری میشه و خودم حال تعریف مجددش رو ندارم هی دنبال قصه جدید هستم و دو شبی هست قصه فیل در تاریکی رو براش تعریف میکنم این داستان از حکایت های مولانا است و خب من برای فهم بچه هزار و یک شاخ و برگ بهش دادم :))))))))))) مثل اینکه آوردمش اندر یکی از شهرهای ایران، بعد براش میگم پاهاش عین ستونه، گوشاش عین برگ، خرطومش عین ی شلنگ، دمش عین جارو و عاجش عین ی استخون پیچ پیچی- حالا دیشب ایشون هم خواسته بعد از اینکه قصه من تمام شد برای من قصه بگه و قصش مربوط به ی شهری بوده که مردمش گاو ندیدن و اما داستان به همون نحوی که پسرکم تعریف میکنه:

اون قدیم قدیم ها توی ی شهری که مردمش گاو ندیده بودن شنیدن که ی نفر ی گاو آورده برای نمایش مردم هیجان داشتن برای فردا ولی شب چندتا بچه شیطو.ن میخواستن زودتر ببین گاو چه شکلیه تا فردا به مردم بگن ما میدونیم ما میدونیم. خلاصه اولی رفت توی تاریکی دست زد به گاو  و دستش خورد به پاهاش گفت گاو ستون نازک هست( :)))))))))))))))))))))))) ( آخه پاهای گاو در قبال پای فیل خیلی نازکه بچم داستانش رو اینجوری تغییر داده فی البداهه) بعد یکی دست زد به پوست گاو و گفت گاو ی فرشه ( بخدا منم تعجب کردم این رو شنیدم) بعدی دست زد به بینی گاو و گفت گاو ی هواکش بزرگه( این رو شنیدم سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم ببینم اینا رو ازکجاش درمیاره این بچه :)))))))))))))))))))) ) خلاصه فردا وقتی مردم گاو رو دیدن به این بچه شیطونا گفتن چی هی الکی پلکی میگفتین گاو اینه گاو اونه :))))))))))))))))))) و آخر داستان دیگه من به عنوان یک مادر خوابم میبره درحالی که بچه هی داره خمیازه میکشه و خودش رو اینطرف و اونطرف میکنه تا بتونه بخوابه

به کودکان خواندن بیاموزیم

توی محیط کار نشستم و برای فرار از  هزار و یک فکر و خیال صدالبته ( چون تا دلم بخواد کار ریز و درشت هست ولی حال و حوصلش نیست) کتاب میخونم. چه کتابی؟ کتاب به کودکان خواندن بیاموزیم. همین چند صفحه اول من رو کامل متقاعد کرد البته قبلا هم موافق بودم ولی بنظرم آموزش ی بار سخت و اضافه بود روی دوش بچه ها ولی داره نظرم عوض میشه البته که من دارم به بچه ها آموزش میدم ولی غیر مستقیم و کم صرفا در حد وقت گذروندن با کلیپ های موزیکال انگلیسی ( منتهای دوتا کلاس آنلاین پر بزرگه که خیلی مورد تمسخر درموردش قرار گرفتم از نظر برخی از اهل خانواده و دوستان و همکاران و...) ی اتفاق جالب هم چند روز پیش افتاد که الان باخوندن چند صفحه اول این کتاب عزمم رو جزم تر کرد برای آموزش

چند روز پیش توی ماشین بودیم که یهو همسر به پسر بزرگه گفت نگاه کن اون ماشین پلاکش با بقیه فرق داره و هی اون گفت کدوم و این نشون داد و پسرم گفت اوهموم رنگش آبیه و باباش گفت آره عددهاشم به زبون جوجو هست ( جوجو معرف حضور هست دیگه ؟؟ پسرای من کلیپ هاش رو میبیننن و منظورمون از زبان جوجو انگلیسی هستش) پسرم گفت اوهوم و بعد شروع کرد به خوندن عددها و رسید به حرفS باباش گفت اون ی حرف از الفبا است و پسر گفت میدونم و خوند سان = خورشید (SUN)  توی کلیپ های موزیکال آموزش الفبای انگلیسی دیده و یاد گرفته پس واقعا ما داریم در حق بچه ها ظلم میکنیم  کاش میتونستم و فرصت داشتم تکه های جالب این کتاب رو بنویسم اینجا

نویسنده میگه ما برای اینکه با بچه ها صحبت کنیم به مرور یاد گرفتیم باید با صدای بلندتر با اونها حرفغ بزنیم چون گوش بچه ها وقتی آرام و با صدای یواش صحبت کنیم متوجه نمیشه حالا اگر ما آدم بزررگها یاد گرفته بودیم با صدای آرام با هم حرف بزنیم در سن 6 سالگی باید ی آزون از بچه ها میگرفتیم تا ببینیم قدرت شنوایشون کامل شده بعد بهشون تکلم رو آموزش بدیم و درعوض اگر از همون سن کم کلمات رو درشت می نوشتیم و نشون بچه ها میدادیم میتونستن بخونن و اینکه بچه ها الان قادر به خوندن نیستند به دلیل این هست که ما کلمات رو ریز کردیم و شعاع بصری توسعه نیافته کودکان قادر نیست کلمات رو از هم تشخیص بده و بخونه  و.... نمیدونم تا چه حد ایشون درست میگه یا غلط ولی به هرحال من روی بچه خودم بازخوردش رو دیدم و قبول دارم نظرش رو
پس حتما این روش رو بیشتر ادامه میدم و بتونم و فرصت کنم بیشتر وقت میزارم برای آموزشش

شما کدوم طرفی هستین؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یکی از آقایون همکار به تازگی پدر شدن و گاها تعاریفی میکنن از وضعیت زندگیشون که من رو دوباره درگیر این فکر کرده که آیا روش من در زندگی اشتباهه؟؟؟ لبته که معتقدم روش زندگی هرکس مربوط به خود اون فرد هست و درست و اشتباهش رو هم باید فقط خود اون فرد و شرکای زندگیش مشخص کنن ولی خب به هرحال ما در یک جامعه و عرف اون  شناوریم و آیا روش من نوعی ،در این عرف شناور محکوم به نابودی است ؟؟؟؟؟؟ آخه از دوستان و اطرفیانم زیاد شنیدم که اشتباه میکنم و البته بخشس زیادی از شما هم حتما میگید اشتباه میکنه این تمشک در زندگیش :))))))))))  اما خب قبول دارید برای انسانی در ابتدای دهه 40 زندگی که معتقد هست راه وروشش اشتباه هم نیست ( اعتماد به سقف) ناشد هستش که تغییر روش بده دیگه پس فقط بخونید و نچ نچ کنید که عجب آدمایی پیدا میشن مثل این تمشک

آقا اولش بگم من بشدت و تمام قد معتقد به آزادی  و برابری زنان هستم در تمام حقوق با جنس مذکر، یعنی قایل به هیچ تفاوتی در حقوق انسانها به دلیل جنسیت نیستم ولی زمان استیفای حق رو وقتی میدونم که یک زن برخلاف خواسته خودش مجبور به ترک حقش بشه یعنی چی؟ یعنی ممکنه خانم الف خودش دوست نداشته باشه  مثلا کار کردن بیرون از خونه رو و همسرش هم اتفاقا خواستار این باشه که خانم خونه بیرون نباید کار کنه اینجا بنظرم حق کسی ضایع نشده اصلا و قس علی هذا...  این رو بگم که بعد متهمم نکنید به اینکه امثال من برابری حقوق رو از بین بردیم.

خب دلیل اینهمه سخنرانی چی بود حالا

اینکه داشتیم با ی عزیزی میحرفیدم که این همکار  گویا ی شب درمیون بیداره برای نگهداری از پسرش درحالی که صبح ها سرکار هم میاد و جالبه مامان نی نی خانه دار هم هست و کمک هم داره از طرف مادر خودش و همسرش ضمن اینکه شب شیر خشک میدن به بچه حداقل یک وعده. جواب شنیدم که کار ایشون درسته قطعا نه کار من و تو .اینجوری بابای بچه برای بزرگ شدن بچش زحمت میکشه و قدر زن و بچش رو بیشتر میدونه. خلاصه رفتم توی فکر که من اصلا بابای بچه ها رو شب بیدار نکردم نه وقتی مرخصی زایمان داشتم و سرکار نمیرفتم نه از وقتی برگشتم سرکار  مگر به ندرت و مثلا بچه حالش بد بوده و خواستم بیدار شه تا بچه رو ببریم بیمارستان یا دکتر که اونم یا بردیم یا متقاعدم کرده که استرس من بیخود هست و اگر تا فردا بهتر نشد ببریمش دکتر. حتی همین الان که بچه ها دوتا هستن و بیدار شدن و گریه کردن یکی مساوی هست با بیدار شدن اون یکی دیگه باز هم این فقط من هستم که بیدار میشم ( منکر این نیستم که از صدای بچه ها ممکنه باباشون بیدار بشه ولی این به معنی کمک خواستن من نیست ایشونم کاری نداره به ما و صد البته از صدای ما ممکنه مامان یا خواهر های من بیدار شن که خب اینا به صورت خود خواسته میان کمک البه تمام سعی من اینه که در سریعترین زمان ممکن مشکل رو حل کنم تا برن بخوابن آخه خواب شب خیلی سخته ازش گذشتن برای من و دوست ندارم دیگران هم درگیر این مشکل بشن ضمن اینکه من نزدیک 5 ساله خواب شبم به هم ریخته و خب عادت کردم ولی اونا بنده های خدا حق دارن از خوابشون لذت ببرن) درمورد سایر مسئولیت های بچه ها غیر از شب بیداریشون هم که فکر میکنم میبینم بازم بیشتر بار مسئولیت روی دوش من هست  البته همسر هست و اگر بخوام برای خرید یا بیرون بردن بچه ها ( مسیرهای دور از خونه ) و  سایرکارهای که مرتبط به بچه ها هست جایی برم برنامه رو جوری میریزم که ایشون باشه برای بردن و آوردن ولی مسئولیت های رو تین و روزمره بچه ها ، خرید هاشون ، برآوردن کردن نیازهاشون، برنامه ریزی برای برآورده کردن نیازهاشون، بازی کردن و سرگرم کردنشون، و..... با خود من هست که خب این انرژی بر هست دیگه ( بازم خدا رو شکر مامان و خواهرا هستن برای کمک ولی خب به هرحال مادر اون بچه ها مثلا من هستم دیگه :)  البته اینم بگم توی کار خونه من کمترین مسئولیت رو دارم و خواهرهای بنده خدا همه کارها رو انجام میدن) اما آیا من احساس این رو دارم که در حقم ظلم شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه به هیچ وجه. آیا منتی دارم روی سر بچه ها و همسرم؟ نه به هیچ وجه. به اون عزیز هم بارها توضیح دادم که باباجان من ، روش زندگی من در حال حاظر اصلا من رو اذیت نمیکنه که بخوام به یکی دیگه بگم آفرین . ضمن اینکه از نظر من گاهی ی انسان با گرفتن حق خودش ممکنه به یکی دیگه ظلم هم بکنه چرا که اگر من منصف باشم میبینم همکار آقای من کمی درحقش داره ظلم میشه چرا که خانم خونه میتونه سایر ساعات از همسرش کمک بگیره برای نگهداری بچه ولی شب رو خودش متقبل بشه چرا که همسرش توی محل کار هم مسئولیت هایی داره و باید به تعهداتش عمل کنه اما اون خانم صبح فرصت استراحت داره. پس برابری لزوما به معنای ظلم به دیگری نیست. همیشه هم درقبال همسر خودم رو گذاشم جای مادر و خواهر ایشون و گفتم آیا راضی میشم با پسر و برادر من اینجوری رفتار بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ولی خب تنها توقعی که از همسرم دارم اینه که منصف باشه و ببینه با این حجم از مسئولیت و. درگیری فکری و ذهنی و جسمی دیگه وقتی برای من نمیمونه که بخوام همسری کنم اونم از جنس دلبرانه (درگوشی بگم سر این قضیه گاها بحث شده بین و من و همسر و  این  من رو بشدت ناراحت میکنه که چرا که خو.دم رو بدهکار میبینم و بعد با خودم میگم  کو کمی انصاف) 

حالا متوجه اینهمه روده درازی  بدون سرو ته متن امروز من شدید؟ آره دیگه ی گوش میخواستم که درددل کنم. راستش خودم هم همین آخرین جمله پاراگراف بالا رو که نوشتم و خوندمش مجدد که اصلاحاتش رو انجام بدم از نظر املایی متئوجه شدم. گویا من دلم درددل میخهواسته و اندکی ناراحت هستم چرا؟ چون بدهکارم به کی؟ به همسر ، به خودم، به زندگی، به بچه ها به مامان و خواهرا به بابام و...........و باید چه کنم ؟ باید تغییراتی ایجاد بشه  چی باید تغییر کنه؟ شما بگید  :))))))))))))))  نگید من، که همون اول گفتم تغییر در من با توجه به 40 سال گذشت زمان بر عقل ناقصم سخته :))))))))))))))))))))))) درسته پس باید زندگی کرد و دلخوش بود دیگه البته ی تصمیم گرفتم : اینکه به همسر بگم ی کم از بدهکاری های من رو برن از جایی دیگه ای تامین کنن . من ناراحتم؟ نه اصلا خیلی هم خوشحال میشم. نگران روزهای بعد خواهم بود؟ نه اصلا 



بعدا نوشت: البته نوشتم که از بدهکاری هایی که دارم به همه و خودم ناراحتم خیلی زیاد به اندازه ای که دخترک اندرونم دیگه چهچه نمیزنه و بلند بلند به ترک های دیوار زندگیش نمیخنده و این وسط سگ درونم زنجیر پاره کرده و داره نعره میزنه و پنچول میکشه و دخترکم کنج یک قفس از ترس سگ سیاه کز کرده و اشک میریزه. باید به این دخترک بینوا کمک کنم ولی میبینم این سگ گنده هر دفعه بزرگتر و وحشی تر سر برمیداره باید سرش رو از تنش جدا کنم و میکنم حتما خبرش رو میدم :)))))))))))))))))))) نگران نباتشید دخترک شاد و شنگول رو آزاد میکنم البته میدونم دیگه ی دختر بچه نیست ولی خب سعی میکنم برش گردونم به روزای بچگیش