محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

ّرش هایی از زندگی

پسرک که میره مهد دوست داره گاهی پیاده بره یا پیاده برگرده، حس کردم دوست داره ی روزم من برم دنبالش،4شنبه آقای همسر نزدیک شرکت ما ماشین رو برده بود برای تعمیر، از شرکت ما هم تا مهد پسرک اگه با سرعت بری نزدیک 10-12 دقیقه راهه ( البته بعدش نفست بالا نمیاد :) ) من زنگ زدم به همسر ببینم رفته دنبال پسرک که گفت ی ربع دیگه کار ماشین تموم میشه و می ره، منم بهش گفتم پس من پیاده یمره دنبالش بعدم زنگت میزنیم کارت تموم شده بود تا ی جایی ی کم پیاده میاییم و بعدش زحمتت شما دیگه ما ر و برسون به مقصدهامون ، حالا وقتی من تازه رسیدم به مهد زنگ زده منم تا گوشی رو برداشتم با شور و شعف گفتم من رسیدم به مهد و شما.... که مابقی حرفهام توی دهنم موند چون ایشون ی سری حملات انتقادی رو پشت سرهم شروع کرد به گفتن که خب منم بشدت ناراحت شدم و  دیگه چیزی نگفتم-رفتم پسرک رو از مهد برداشتم و دوست داشتم بدون زنگ زدن به همسر، خودم و پسرکم شادی کنان بدون دغدغه و فکر و ناراحتی و بیخیال دنیا و آدماش دست توی دست هم پیاده راه بریم و لذت ببریم از پاییز ولی خب هم شیطون رو لعنت کردم چون از قهر و ادامه دار کردنش خوشم نمیاد و هم باید برمیگشتم شرکت. پس زنگ زدم و ایشون فرمودن همون سرکوچه هستن و و.......

5شنبه شب وقتی رفتیم گلمکان دیدم عمو کابینتی رو که ما گذاشته بودیم برای ظرف ها رو اومده و برده و ی تکه دیگه از کابینتهای دیگه رو گذاشته که بدرد ظرف ها نمیخوره هم کوتاهه و هم عرضش کمه، خواهر و بابا میخواستن هرجور هست از بین اون چند تکه دیه از کابینتها یکی رو پیدا کنن و با برش زدن و جوش دادن و... سرهم کنن ی چیزی رو که مانع شدم و گفتم ته تهش ی سری کابینت دست دوم میخریم میاریم میشوریم و میزاریم اینجوری میدونیم از خودمونه تا هروقتا بخواییم سرجاشه  ( البته کابینت ها مال خودش بوده ولی سه سالی هست آوردتشون گلمکان و گذاشته اونجا و خب ما هم دیدیم هی باید کشان کشان از این ور بکشونیم اونطرف و ... بردیم و ازشو.ن استفاده کردیم توی خونه و. البته که ایشونم درحال حاظر لازم داشته)

دیشب کئچیکه پدرم رو ردآورد. نمیدونم چرا اینقدر شبا بدخوابی میکنه ضمن اینکه شازده خیلی هم حساس تشریف دارن و دائم ناراحت و گریه کنان تشریف داره بابت اینک فکر میکنه ما همش داریم دعواش میکنیم. جدیدا که یاد گرفته قهرم میکنه میره توی اتاق اگرم به اتاق دسترسی نداشته باشه میره دورتر از ما  خودش رو پرت میکنه روی بالشی، مبلی چیزی

جمعه شب رو هم گلمکان موندیم و صبحی چون دیشب خیلی پسر کوچیکه گریه میکرد بد خوابیدم و اصلا نتونستم از ساعت 6 بلند شم و وقتی بلند شدم که ساعت 6و نیم رد شده بود تا بلند شدم و بقیه بلند شدن و جمع و جور کردیم و راه افتادیم دیر رسیدم وبعد بدو بدو پسرک رو آماده کردم و بردیمنش مهد-توی ماشین  بهش میگم مامانی اگر خانم رمبی گفت سرما خوردی؟ بگو نهلوئزم اذیتم میکنه-گفتم باشه نزدیک مهد هم شدیم بهم باز بگو یادم نره گفتم باشه.جلوی مهد که همسر توقف کرد تا پسرک رو ببرم تحویل بدم میگه مامانی به خانم مربی بگم لوزه چندمم مریض شده ؟ :))))))))))))

دیروز باخبر شیدم گویا مادرشوهرجان و خواهر شوهرجان بزرگه اومدن منزل اخوی همسر. از اونجایی که همسر هم شبا شیفت هست این هفته به نظرم رسید که باید صبح مرخصی بگیرم و بریم مثل دفعات قبل که خواهران محترمه همسر اومده بودن. امروز توی ماشین بهش گفتم  من فردا صبح رو کامل مرخصی بگیرم یا اینکه ساعت 10 به بعد می یای دنبالم و بریم پسرک رو هم برداریم و بریم منزل اخویتون بعد شما ساعت 3 برو سرکار ماهم برمیگردم خونه. میفرمایند نه چطوره بعدظهر بریم و بعد من برم سرکار و شما بمونید تا شب ساعت 11 که برگردم اونجا بعد همه باهم بیاییم خونه. منم گفتم نه با دوتا بچه سختمه و واقعا نمیتونم. بخدا نمیتونم خب خونه مردم با دوتا بچه کوچیک همش باید دنبالشون باشم چیزی رو ی وقتی خراب نکنن و کاری نکنن و... هرچند بچه های خرابکاری ینیستن ولی خب بچه هستن دیگه ضمن اینکه اونا این چند روز روضه دارن و من با ی پسربچه که باباش نیست و هی میخواد بره پایین مردونه و هی بیاد بالا پیش من چیکار باید بکنم؟ حالا مابقی قضایا به کنار. بعد اونم میخوامن بدونم مگه قصد ما زا رفتن این ینست که ما مادرشوهر رو ببینیم و اونا هم ما و بچه ها رو ( البته پسرشون و بچهاش رو :) ) خب وقتی ما عصر بریم که اونا عملا شب درگیر روضه هستن و اونجوری اصلا نوه هاشون رو نمیبینن که.

پاییز فصل زیبایی ها

پاییز رو من بخاطر طبیعت زیبا و هوای دلچسبش خیلی دوست دارم

بهار رنگ ها همیشه من رو می بره تا اعماق اعماق رویاهای رنگی رنگی- وقتی چشام رو ریز میکنم و فقط یکی دوتا درخت رنگی رو محور دیدم قرار میدم و باقی چیزها رو محو، وقتی سعی میکنم گوشم صداها رو نشنوه جز صدای خشش برگها رو توی نسیم میلایم و تضور کنم وسط وسط دل طبیعتی خلوت نشستم، زمان برام سحرانگیز میشه و اونوقته که مثل آلیس در سرزمین عجایب توی سرزمین رویاها پرواز میکنم و گم میشم و بعد  صدای شادی دخترک درونم رو میشنوم که شادمانه از این طرف به اون طرف می دوه و بلند بلند میخنده و آواز میخونه گاهی ی دخترک 3 یا 4 ساله میشه که توی جاده های جنگلی رنگ رنگی خم شده و با تعجب نگاه برگ های زیر پاش میکنه و با کفشدوزک خانم قرمز خالخالی دوست میشه  و گاهی  ی دخترک 20 ساله که با عشوه و ناز دور خودش میچرخه و همه چیز رو عاشقانه میبینه و گاهی در سن 70 سالگی میشینه روی ی صندلی گهواره ای و چشم میدوزه به دشت بی پایان و دریاچه آرامی که جلوی روش گسترده است .

پاییز قشنگم چقدر دوست دارم وقتی با خودت میبریم توی رویاهات

البته رویاهای الانم یهو مخدوش میشه و دست یا پای  ی بچه میاد وسطش که بغل میخواد یا مم یا میخواد باهاش فوتبال بازی کنم و.......


بحث اون نیست

شب توی ماشین 

من و همسرجان درحال بحث داغ اقتصادی هستیم-همسر از بایدها صحبت میکنه و شعارهای بایدی میده، من از هست ها صحبت میکنم و معتقد به واقع بینی هستم-توی صحبت ها من به همسر میگم بحث این نیست که چی باید باشه و چی خوبه بلکه بحث اینه که واقعیت های جامعه انسانی لحاظ بشه توی قانون گذاری و......

فردا توی ماشین

داریم میریم کنار رودخانه و پسرک داره به مامان حونش میگه نه مامان جون بحث این نیست که مامان پیاده شده بحث اینه که مامان همه جا باید باشه:)))))))))))))))))))

مثل ی طوطی کلمات و اصطلاحات و.... جدید رو میبلعه و تکرار میکنه 


پسرکم امروز 3 مهر 1400 رفت مهد


پسر کوچیکه به شدت حساس تشریف داره و کوچکترین تغییر لحن یا تن صدا یا میمیک صورت باعث میشه گریه کنه و بگه دقش کردیم ( منظورش اینه دعواش کردیم)

دیروز عصر بعد برگشت از رودخانه توی حیاط گلمکان نشسته بودیم تا به بچه ها غذا بدم که خانم گربه محترم که بچه ها  بهش میگن مهمون :)))))))))))  تشریف آوردن و شروع کرد به لوسی کردن خودش که بهش غذا بدیم و همسر جان اومد شروع کرد به ناز کردنش پسرا هم اومدن به تکرار اینکار و کوچیکه دیدم میخواد بوسش کنه -من که از اول داشتم به همسر غر میزدم که این چه کاریه و بچه ها رو میگفتم بدو بدو کنید برید دستاتون رو بشورید بعد دیدن اقدام کوچیکه برای بوسیدن با صدایی که ی کم بلندتر بود بهش گفتم ای پلشت جان که جاتون خالی زد زیر گریه و جیغ که مامان دق و ...... :)))))))))))))))



باز آمد بوی ماه مدرسه

امروز پسرکم برای دو ساعت رفت مهد

اینجوری که بنظر میومدم من استرسم بیشتر زا بچه بود-وقتی گذاشتمش و اومدم بیرون ی بغضی توی گلوم بود که اگر کوچیکه بغلم نبود همونجا کنار خیابون میشستم و اجالزه میدادم اشکام بیان-چرا؟؟؟؟؟؟ نمیدونم وقتی ازش خداحافظی کردم و گفتم ما داریم یمریم و بعد تموم شدن کارامون میایم دنبالت مامانی حس کردم بچم احساس تنهایی کرد-خلاصه امروز یک مامان لوس بودم من



بعدا نوشت

توی ماشین هستیم من و همسر و کوچیکه جلو و بزرگه و مامانم عقب-  به مامان جونش میگه برای اینکه اسم ماها رو با هم اشتباهی نگی ( منظورش خودش و کوچیکه است) من رو صدا بزن ...... (اسمش) 4 ساله و ..... ( اسم کوچیکه) رو صدا بزن..... 1ساله-میگم مامانی برادرت دیگه یک ساله ینست 2 ماه دیگه یمشهع دو ساله و بعدش دیگه چش هم بزنی شده مثل الان شما 4 ساله-میگه خب تا وقتی اون بشه 4 ساله من شدم بابابزرگ :))))))))))))))))))))

نمیدونم 4 سالگی از نظرش یعنی خیلی بزرگ یا اینکه از نظرش رسیدن به 4 سالگ خیلی طولانی هست