امروز پسرکم برای دو ساعت رفت مهد
اینجوری که بنظر میومدم من استرسم بیشتر زا بچه بود-وقتی گذاشتمش و اومدم بیرون ی بغضی توی گلوم بود که اگر کوچیکه بغلم نبود همونجا کنار خیابون میشستم و اجالزه میدادم اشکام بیان-چرا؟؟؟؟؟؟ نمیدونم وقتی ازش خداحافظی کردم و گفتم ما داریم یمریم و بعد تموم شدن کارامون میایم دنبالت مامانی حس کردم بچم احساس تنهایی کرد-خلاصه امروز یک مامان لوس بودم من
بعدا نوشت
توی ماشین هستیم من و همسر و کوچیکه جلو و بزرگه و مامانم عقب- به مامان جونش میگه برای اینکه اسم ماها رو با هم اشتباهی نگی ( منظورش خودش و کوچیکه است) من رو صدا بزن ...... (اسمش) 4 ساله و ..... ( اسم کوچیکه) رو صدا بزن..... 1ساله-میگم مامانی برادرت دیگه یک ساله ینست 2 ماه دیگه یمشهع دو ساله و بعدش دیگه چش هم بزنی شده مثل الان شما 4 ساله-میگه خب تا وقتی اون بشه 4 ساله من شدم بابابزرگ :))))))))))))))))))))
نمیدونم 4 سالگی از نظرش یعنی خیلی بزرگ یا اینکه از نظرش رسیدن به 4 سالگ خیلی طولانی هست