محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

این روزها به صورت خیلی مختصر

بردمش کلاس ژیمناستیک

حسابی لذت برده و در حین تایم هایی که مربی اجازه میداده بیان آب بخورن  بعد از تمرین آویزون شدن از بارفیکس،بدو بدو اومده و نفس نفس زنان درحال خوردن آب میگه مامان من خیلی حرفه ای بودم نه؟ این وسط هم هروقت فرصت کنه ی لایک به من نشون میده

یاسمین بانو، کمک

سرکار خانم یاسمین

سلام

شما این پیام رو برای من گذاشتید بدون هیچ آدرس و شماره ای

سلام عزیزم، مدارس دو زبانه هست، حتی چند زبانه اما هزینه هاش خیلی بالاست، در مورد سیاست کاملااااا باهات موافقم تونستی یه زنگ بهم بزن تا بهت بگم کدوم مدرسه به درد پسرت میخوره


لطفا ی راه ارتباطی اعلام بفرمایید
ممنون

دارم نگران میشم

چرا؟ برای پسر بزرگه، بازم چرا؟ چون گیر ی پدر و مادری افتاده که .....

باعنایت به اینکه از بچگی حس میکردم پسرکم از هوش بهر بالاتری نسبت به سنش برخورداره و برای این که خودم رو گول نزنم تا امروز که 3 سال و 11 ماه و 2 روزش هست، سه بار بردمش تست هوش IQ و EQ. هر دفعه بچه نشون داده که برداشت های من درست بوده. حالا از ی طرف نمیخوام با فشار بهش در آموزش اذیتش کنم، از ی طرف هم نمیخوام عمر مفیدش رو به باد بدم و از موهبتی که خدا نصیبش کرده، بی بهرش کنم. واقعا خیلی سخته بین اینا جمع کردن-فعلا که کلاس ریاضی میره البته نه آمورش ریاضی محض، بلکه ریاضی و بازی و دوست داره کلاسش رو ( منم خارج زا کلاس اصلا بهش فشار وارد نمیکنم و صرفا گاهی با بازی اعداد رو میشماریم یا جمع و تفریق میکینم بدون هیچ اذیتی)، کلاس زبان هم نوشتمش و اونم همینطوری هست، الان هم قصد دارم بزارمش کلاس ژیمناستیک که مامان جانم ی کم دعوام کرده که اینقدر بچه رو خسته نکن، حالا این وسط باباجانش میخواد بسته پیش دبستانی پرش رو براش بخره. از این ی کم میترسم نکنه ما اطلاعات بچه رو اینقدر زیاد کنیم که بعد بخواد با همسن و سالهاش بره مدرسه نتونه باهاشون خودش رو تطبیق بده-البته مشاور آخری که رفتیم پیششون برای تست، گفتن پسر شما باید بره مدارس با آموزش خاص و توی دوره دبستان جهشی بخونه والا زده میشه از مدرسه ولی خب سال اول رو چه گلی سرم بگیرم -آخ کاش ما هم مدارس چندزبانه و بدرد بخور داشتیم توی کشور :))))))))))


پسر کوچیکه هم هر روز بزرگ و بزرگتر میشه، تعداد محدود جملات دو کلمه ای میگه، مثل آب بده، بابا رفت، ماشین رفت که البته رفت رو میفرمایند یفت و ماشین رو صرفا به گفتن ما اکتفا میکنن، تنهایی خودش رو از مبل میکشه بالا و شروع میکنه به دویودن روی مبل مثل اخوی بزرگترش


همسر پریشب داشتن اضهار تعجب میکردن ازحذف لاریجانی و میگفتن خب حالا شما سبزو بنفش  ها میخواین به کی رای بدین ؟ عرض کردم دیگران رو که  نمیدونم، ولی من با اومدن لاریجانی و حتی خود ریس اصلاحالت هم به کسی رای نمیدادم، جوونی من که رفت و ته تهش 40 سال دیگه زنده باشم دیگه برام فرقی نداره چی میشه و کی میاد و کی میره و کی میبره و کی میخوره و.... بچه هام رو هم که خدا بخواد برنامه دارم براشون اینجا نمونن پس از نظر من فرقی نداره دیگه-شمام خودت رو اصلا خسته نکن چون بحث هم نخواهم کرد با شما

درواقع تصمیم گرفتم اگه بشه اصلا بحث سیاسی نکنم شمام دعا کنید توی خونمون اصلا از سیاست کسی حرف نزنه بابا جان دیگه حوصلش رو ندارم

هی صدام میکنه، میخواد من رو گول بزنه

جملات بالا فرمایشات پسر بزرگه است، چه موقع؟ عرض میکنم خدمتتون

دیروز من خیلی کم خوابی داشتم، شبش که ساعت حدود 2 خوابیده بودم، روز هم از ساعت 6 و نیم همراه کوئچیکه  بیدار بودم - بعد هم شرکت و جلسه و کار و گرفتاری، ساعت 3 همسر اومد محل کاردنبالم و رفتیم خرید میوه و سبزیجات و..... و خلاصه حدود 4 خونه بودم، بعد هم خوردن ناهار و بچه ها و یواش یواش شستن میوه ها و لذت بردن از خوردنشون توسط بچه ها و..... . خلاصه حدودای شاید پنج و خورده ای نشسته بودم روی  مبل و کوچیکه از سر و کولم بالا و پایین میرفت و بزرگه داشت یکی از کارتون مورد علاقش یعنی پوکویو رو می دید. یهو اونم اومد و رفت روی پشتی مبل و  شروه کرد از سر و کول من بالا رفتن موهام لای پاهاش گیر کرد و گردنم یوری کج شد و پاش افتاد روی شونم و..... اما گفتم بچه است خب اونم از صبح ندیده من رو، چطور کوچیکه اینکارها رو بکنه اون نکنه؟ اینه که چیزی نگفتم فقط خواهش کردم من رو هل نده و مواظب موهام باشه. خلاصه گذشت تا ی ده دقیقه دیگه و باز همین بازی شروع شد ایندفعه واقعا درد موهام که کشیده شده بودن و گردنم که کج شده بود یهو هوش از سرم برد و شایدم خستگی و ... نمیدونم با دستم زدم به پشتش که مامان جان گفتم مواظب باش برو اونطرف دیگه، بعد هم که بچه از پشت من رد شد زدم روی پاش که آخ موهام دردم گرفت خب مامان، راستش قصدم زدن بچه نبود ولی چون پاهاش لخت بود و لحن بداخلاق من گویا حس کتک بهش دست داده بود بچه،  که دیم با دلخوری داره نگاهم میکنه، منم ی کم با بدخلقی گفتم خب موهام درد گرفت، گردن و سرم درد گرفت مامان جان اشاره کردم به پسر کوچیکه و گفتم  این کوچیکه، شما که عاقلی .بچه بلند شد و از پیش من رفت . فهمیدم دلخور شده، بعدش هرچی صداش زدم بیا واست ی فیلم موزیکال خوشگل پیدا کردم روی گوشی جوابی نداد. گفتم ی کم صبر میکنم بعد میرم پیشش. بعد ی کم مامان اومد و با ی لحن دعوای تصنعی با صدای بلند که پسرک هم بشنوه به من گفت چرا پسرم رو زدی شما؟ هم زدی به قنبلش هم زدی روی پاش اونم محکم، منم بلند توضیح دادم من نزدمش اصلا فقط قصدم این بود زودتر ردش کنم از روی گردنم و.... بعد هی صداش زدم تا بلاخره اومد، بهش میگم بیا حرف بزنیم عزیم دلخوری که فایده نداره . ایشونم میفرمایند که من ی بچم باید با من بچگونه رفتار کنی اما من رو زدی ، میگم بزار برات توضیح بدم مامانی و میفرمایند که نه تمام از نظر من تمام همین .

یعنی چشام میخواست دربیاد، میخواستم بغلش کنم ولی کنترل کردم خودم رو و بهش گفتم اول بیا این فیلم رو ببین و کشیدمش توی بغلم که فیلم رو بینه و درحین دیدن فیلم  هی بوسیدمش و هی تو گوشش زمزمه کردم که من نمیخواستم بزنمت و....

خلاصه ی دوساعتی گذشت و این وسط بازی کردیم و کلاس زبان آنلاین پسرک رو شرکت کردیم و... تا اینکه وقت شامش شد و خاله کوچیکه برام تعریف کرد که وقتی ازت ناراحت شده بود و اومده بود توی اتاق و تو هی صداش میزدی که بیا، میگفته این مامان خانم میخواد من رو گول بزنه هی صدام میزنه


البته اینم بگم از دیروز با خودم درگیرم واقعا قصد من از اینکه زدم روی باسن و پاش چی بود؟ واقعا ی عکس العمل بدنم بود ناشی از درد بدون خواست قبلی من، یا ایتنکه واقعا قصدم زدنش بود؟ آقا از ی مادر خسته بیشتر از این انتظار نداشته باشین دیگه

میخواستی دختر داشته باشی

حرفی که دیروز به همسر جان گفتم

میخواستی دختر داشته باشی :))))))))))))))) علتس؟؟؟؟ 

روز جمعه رفتیم بیرون، ییلاقات زشک، ( توی پرانتز، از اونجایی که خونه آپارتمانی هست مروقت شوهر باشه و بتونه بچه ها رو میبریم ی جایی در اطراف شهر، جایی که رفت و آمد کم باشه و بچه ها بتونن بدون ماسک بازی کنن)- تقریبا دم دمای غروب پسر کوچیکه بعد کلی بالا و پایین رفتن توی سنگها و.... اومد چسبید به من که شیر بخوره و خلاصه منم پشت به راهی که پشت سرمون بود و رو به کوه نشستم و شیرش دادم هی گفتم وای چقدر دلم میخواد دقیقا همینجا ی تکه زمین 50 متری داشتم ی کانکس میزاشتم و هر  آخر هفته میومدم و لذتش رو می بردم، همسرجان پشت سر من نشسته بودن فرمایش میکردن تو کلا همه جا و همه چیز و همه کس رو دوست داری و...و هی با سنگریزه های کوچولو می زدن به من، پسر بزرگه دورتر ااز ما داشت از تپه مانندهایی که خودش بهشون میگفت کوه بالا و پایین میرفت، در همین حین ایشونم اومد پیش ما  و وقتی رسید هنوز باباش داشت سنگریزه به من پرت میکرد، پسرکم با اخم رو به باباش کرد و گفت داری چیکاتر میکنی بابا؟ چرا به مامان سنگ میزنی؟ منم خندیدم و گفتم شوخی میکنه و دیگه دخالتی نکردم فقط شنیدم همسر میگه مامانت خودش چیزی نمیگه اصلا شاید متوجه نمیشه و.... یهعو دیدم مامانم میگه، یا ابالفضل، مامان جان اونو نزنی به بابات سرش میشکنه . برگشتم دیدم پسرکم ی سنگ به چه بزرگی برداشته میخواد پرت کنه به باباش، نمیدونستم بخندم نخندم و.... هرجوری بود قضیه جمع شد ولی بعد یواشکی به همسر گفتم میخواستی دختر داشته باشی