محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

میخواستی دختر داشته باشی

حرفی که دیروز به همسر جان گفتم

میخواستی دختر داشته باشی :))))))))))))))) علتس؟؟؟؟ 

روز جمعه رفتیم بیرون، ییلاقات زشک، ( توی پرانتز، از اونجایی که خونه آپارتمانی هست مروقت شوهر باشه و بتونه بچه ها رو میبریم ی جایی در اطراف شهر، جایی که رفت و آمد کم باشه و بچه ها بتونن بدون ماسک بازی کنن)- تقریبا دم دمای غروب پسر کوچیکه بعد کلی بالا و پایین رفتن توی سنگها و.... اومد چسبید به من که شیر بخوره و خلاصه منم پشت به راهی که پشت سرمون بود و رو به کوه نشستم و شیرش دادم هی گفتم وای چقدر دلم میخواد دقیقا همینجا ی تکه زمین 50 متری داشتم ی کانکس میزاشتم و هر  آخر هفته میومدم و لذتش رو می بردم، همسرجان پشت سر من نشسته بودن فرمایش میکردن تو کلا همه جا و همه چیز و همه کس رو دوست داری و...و هی با سنگریزه های کوچولو می زدن به من، پسر بزرگه دورتر ااز ما داشت از تپه مانندهایی که خودش بهشون میگفت کوه بالا و پایین میرفت، در همین حین ایشونم اومد پیش ما  و وقتی رسید هنوز باباش داشت سنگریزه به من پرت میکرد، پسرکم با اخم رو به باباش کرد و گفت داری چیکاتر میکنی بابا؟ چرا به مامان سنگ میزنی؟ منم خندیدم و گفتم شوخی میکنه و دیگه دخالتی نکردم فقط شنیدم همسر میگه مامانت خودش چیزی نمیگه اصلا شاید متوجه نمیشه و.... یهعو دیدم مامانم میگه، یا ابالفضل، مامان جان اونو نزنی به بابات سرش میشکنه . برگشتم دیدم پسرکم ی سنگ به چه بزرگی برداشته میخواد پرت کنه به باباش، نمیدونستم بخندم نخندم و.... هرجوری بود قضیه جمع شد ولی بعد یواشکی به همسر گفتم میخواستی دختر داشته باشی

نظرات 1 + ارسال نظر
فاضله چهارشنبه 5 خرداد 1400 ساعت 10:55 http://1000-va2harf.blogsky.com

شادیاتون مستدام بانو جان

همچنین شما

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.