محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

این روزها

قلبم خیلی درد میکنه ولی اصلا پای رفتن پیش متخصص قلب رو ندارم، راستش رو بخواید میترسم، ترس که شاخ و دم نداره، میترسم بگه مشکل جدی هست و باید اقدامات جدی انجام بدیم، بیشتر دوست دارم در بیخبری باشم این دفعه برخلاف اخلاق همیشگیم که دوست دارم  با چشم باز با مشکلات مواجه شم

به ی موضوع عجیب جدیدا پی بردم ، درواقع خونده و شنیده بودم ولی الان دارم با پوست و گوشتم حسش میکنم، اینکه اونایی که مدعی عاشقی هستند هم می تونن به شدت خیلی زیاد حتی بیشر از 10 ریشتر وجود هم رو بلرزونن و خون به دل هم کنن

داستان های ما شدن-4-

از بهمن ماه 90 که جناب عشق تشریف آورده بودن مشهد تا اواخر سال 92 بهترین روزهای عاشقونه من و همسر بود البته نوتشم که چندان آینده ای براش متصور نبودیم ولی خب  خودمونی بگم حالشو میبردیم دیگه. توی همین سال بود که جناب عشق از پایان نامش دفاع کرد و مدرکش رو هم گرفت و خب دیگه اواخر سال 92 بود که خانواده جناب عشق اون روزها تصمیم گرفتن که پسرشون باید زندگی مشترک تشکیل بده، بله دیگه واقعا وارد پرسه  ای شدیم که هر دو ازش میترسیدیم و صد البته بنظرم که من بیشتر میترسیدم. از بهمن 92 به بعد سخت ترین روزهای عمرم رو گذروندم، درست مثل مریض رو به موتی که سعی میکنه از لحظه لحظه زنده بودنش لذت ببره من هم با همه فشاری که روم بود تمام سعیم رو میکردم که هر لحظه بودن با جناب عشق رو توی ذهنم حک کنم ( و حالا از بعضی جاها که عبور میکنم و میگذرم خاطرات روزهای پایانی سال 92 و اوایل 93 از نظرم میگذره و هنوز هم دلم رو میسوزونه و غم میپاشه روش، لعنتی همه جا هم دارم از این خاطرات، از پارک نزدیک خونه مامان بزرگم بگیر، تا کنار گذر بلوار آموزگار، از پارک وکیل آباد  تا جاغرق، پارک ملت و.... خیلی سعی میکنم خاطرات اون برهه رو فراموش کنم ولی خب ذهنه دیگه گاهی کنترلش از دستم خارج میشه) خلاصه از این مرحله خیلی سخت بگذریم که الانم حالم رو دگرگون کرد یادآوریش، تازه هنوز جناب عشق جان همه موضوعات رو هم برای من تعریف نمیکردن و من از تلفن هاش یا حال و هواش میفهمیدم و گاهی اینقدر کنه میشدم تا برایم تعریف کنند ایشان هرآنچه که نباید بشنوم را :). دو مورد بود که ی کمی جدی شده بودن، اولی گویا از فامیل های همسر یکی از خواهرنشان بود که حتی انگشتر هم خریده شده بود و دومی از دوستان و آشنایان جاری مرحوم بود اشتباه نکنم و بلاخره همسر تونست خانوادش رو راضی کنه بیان خاستگاری تمشک بانو، فقط خواهر کوچیکش اومد همراه همسر ، اونم بنظرم سیاست زنونه بود، گفته بودن میریم و بعد میگیم نپسندیدم و آقا قطعا نمیپسنده ( منظور پدر محترمشون هست) و دهن آقا پسرمون رو میبندیم:) این اتفاق مبارک و میمون اشتباه نکنم تیر یا مردادماه 93 بود که خب چون اون موقع خونه مامان اینا خارج از مشهد بود مراسم خاستگاری خونه دایی جانم برگزار شد( فدای دایی و زندایی جان بشم من)بعد مراسم همونجوری که معلوم بود خواهرجان مخالفت کرده بودن و  ....... گذشت تا اواخر مرداد و اوایل شهریور ماه که خب ایندفعه مادرشوهرجان همراه دو  دختر بزگشون و عورس خواهرشون تشریف آوردن خاستگاری ( ایندفعه اومدن خونه مامان اینا گلبهار) و خب بازهم نتیجه معلوم بود مخالفت، گفته بودن چقدر تنبله ( من فقط شیرینی گردوندم و چای و میوه رو مامان خودشون بردن، حتی سرفم گرفته بود مامان برام آب آوردن :) )گفته بودن پرو هست چون بلوز دامن پوشیدن بودم و..... بماند، خلاصه گذشت تاآخر شهریور 93 که بلاخره این داستان عاشقانه رسید به وصال

البته باید چند موضوع رو توضیح بدم

اربتاطم با خانواده همسر  که اون موقع ها حتی یکی دو سال بعد خیلی ازشون دلخور بودم الان حسابی دوستانه شده و شدن بخشی از زندگیم که اون روزا اصلا فکر نمیکردم این رابطه به اینجاها برسه البته از روز اول قصدم این بود به اینجا برسه رابطه ولی خب ......

دلایل مخالفت خانواده همسر سه موضوع بود اول اینکه من و خانوادم رو نمیشناختن و دوم اینکه من از همسر بزرگترم و سومین مورد اینکه من یک آلباینو هستم ( تقریبا این شکلی) و این موضوعات اصلا براشون قابل هضم نبود

نمیدونید آلبینو یعنی چی؟ زالی یا آلبینیسم (به فرانسویAlbinisme) نوعی بیماری ژنتیکی از نوع اتوزومی مغلوب است است که به دلیل نقص مادرزادی یک آنزیم، تیروزین به ملانین تبدیل نمی‌شود و در پسران شایع تر است. عدم توان تولید رنگدانه ملانین موجب می‌شود که رنگ پوست بیمار سفید باشد. تا کنون هفت نوع زالی شناسایی شده‌است که در شایع‌ترین نوع آن (OCA2) بیمار پوستی روشن (به همراه اندکی ملانین)، رنگ مویی بین طلایی تا قرمز تیره، و همچنین رنگی چشمی روشن (آبی، سبز، خاکستری و …) دارد. به شخصی که آلبینیسم دارد، آلباینو (به انگلیسیalbino) میگویند.

بعد تمام شدن خطرات عاشقونه میخوام خاطرات و زندیگنامه یک آلبینو رو براتون شروع کنم دوستان جان

ادامه دارد


موعو زمینی شدنت مبارک

باز هم یک نیمه شعبان دیگر، بازهم   انتظار برای نجات بشر،

چند وقتی است حال و هوای دلم خیلی خوب نیست، همه چیز دست به دست هم داده اند تا حس شادی چندانی نداشته باشم، از فشار های مالی روزگار ، مریضی بابا، بیحوصلگی مامان، شیطنتهای بیشمار پسرها، بدخلقی های هرچند گاهی همسر جان بابت مسئله ای که واقعا در حل کردنش مانده ام، خستگی کار، و جدیدترینشان هم که نوشته بودم استرس های محل کارم، بله در محل کارم میان مدیران مشکل پیش آمده و فشار این اختلافات گریبان گیر همه پرسنل علی الخصوص اداری و بخش مناقصات و قراردادها و از آنجایی که یکی ازمدیران محترم دایی جان عزیز من هستند ذهنم درگیر درگیر است، هرچند میدانم مسئله نه به من مربوط است نه به دست من حل میشود ولی خب دل است و سوختن و نگرانی برای دایی بزرگم، خدایا خودت که شاهد بودی و هستی پس چرا به اینجا رسید کار؟ مدتی بود اینقدر گرفتار زندگی شده بودم که  فراموشم شده بود چراغ ورودی دلم به آن بالا بالاها مدتی است سو سو میزند و نورش کم شده و درحال خاموشی است اما پریشب که شب نیمه شعبان بود آمدم سراغت، یادت هست برایت دردل کرد م

خدای آن بالا بالا ها سلام؛ امشب دوباره دلم تنگ شد. یکبار دیگر مثل گذشتهمثل آن وقتها که با قلب کوچک و معصوم کودکانه ام با تو سخن می گفتم. رازهایی فقط بین من و تو! هنوز هم چون کودکانی هستم که اسباب بازیشان را گم کرده اند و تا با چیز دیگری سرگرمشان نکنی گریه می کنند! فقط توقعم بالا رفتهدیگر به اسباب بازی های کهنه و قدیمی قانع نیستم! جنس خواسته هایم متفاوت شده. مدتها بود که آنقدر سرگرم اسباب بازیهای بزرگانه شده بودم که احساسات از یادم رفته بود، اشک هایم صدا داشت اما خیس نبود! اصلاً از یاد برده بودم که زمانی عاشق بودم! دیر وقتی است که برای خودم روضه نخوانده بودم! برای دلم دلسوزی نکرده بودم! امشب آمده ام سر قبر دلم، فاتحه ای نثار کنم و برای مرگش نوحه سرایی کنم! اصلاً از یاد برده بودم که خلوت ها را می شود با دردل با تو پُر کرد نا حساب و کتاب داشته ها و نداشته ها! راستش را بخواهی دلم نه، ولی من یادم شده بود که اصلاً تو هم هستی! همه جا هستی! همیشه هستی! روز بروز کوچکتر و نحیف تر و ریزتر می شوم. دست هایم کوتاهتر می شوند و ترا دورتر می بینم ! حتی تو به آن بزرگی را!! نمیدانم اکنون صدایم را می شنوی؟ نمیدانم میان این انبوه درختان سر به فلک کشیده سر سبز و گلهای خوش آب و رنگ تاریخ ، به بوته خار کوچکی که در اعماق دره جهل و سیاهی آخر الزمان ، امشب به عشقت شکوفه ریزی زده هم نظر می کنی؟ حتماً نظر داری چون نفس می کشم، راه می روم، حرف میزنم، میخندم، میگریم و مینویسم! و این همه به لطف تو و اذن تو ممکن است. دارم تمام می شوم. این را از قد کشیدن پسرانم فهمیدم. اما مهم نیست! چون تو هستی. تو هستی و شاهدی که باز کسی چون من می آید، متولد می شود وبعد عاشق می شود یا اول عاشق می شود و بعد می آید و میگذرد و حسرت می خورد و دلش می شکند و بغض گلویش را می گیرد و عمری شمع های روی کیک تولدش را با همان حسرت فوت می کند و بعد او هم تمام می شود و باز نفر بعد! پس این قطار کی توقف خواهد کرد؟! پس کی به ایستگاه می رسد؟ کی از کنار بیت عتیق صدای صوت وصال، گوش فلک را نوازش خواهد داد؟ پس کی قرار است همه نگاهها به آن سوی دیوار شکاف خورده کعبه خیره شود؟ کی این قطار عزیز ترین مسافرش را هم پیاده خواهد کرد؟ خدایا! فقط یک خواهش دیگر دارم: که من هم باشم. همانجا روی نیمکت کهنه کنار ایستگاه، داخل سالن انتظار. من هم باشم، من هم منتظر باشم. وقتی که او پایش را از روی پلکان غبار گرفته قطار به زمین "صفا" میگذارد، من هم باشم و از "مروه" همان نیمکت انتظار تا صفای قدومش را با زمزم اشکهای شوق بشویم. باشم تا بغض دیرینه ام بترکد و فریاد خفه شده ام جان بگیرد تا تلبیه سالهای دوری سر دهم. باشم تا احرام عفو و بخششش بدن عریان گناهکارم را بپوشاند. می خواهم بگویم: مسافر خوش آمدی! آمدنت قربانی نمیخواهد؟ پس من برای چه این همه سال پروار شده ام؟! آمده ام تا قربانت شوم. هستم تا از آب حیات در حلقومم بریزی، ذبحم کنی و بعد از کنار نعشم عبور کنی و سلام عشق بدهی، چون رسم است که وقتی قربانی را سر می برند سلام می دهند بر ذبح عظیم... خدایا! این بود رویای کودکانه ام. خدایا! زیاد دیده ام که حتی رویاهای کودکانه را هم تحقق بخشیده ای و آرزوهای بزرگ کوچکها را هم برآورده کرده ای! پس اللهم عجل لولیک الفرج