محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

موعو زمینی شدنت مبارک

باز هم یک نیمه شعبان دیگر، بازهم   انتظار برای نجات بشر،

چند وقتی است حال و هوای دلم خیلی خوب نیست، همه چیز دست به دست هم داده اند تا حس شادی چندانی نداشته باشم، از فشار های مالی روزگار ، مریضی بابا، بیحوصلگی مامان، شیطنتهای بیشمار پسرها، بدخلقی های هرچند گاهی همسر جان بابت مسئله ای که واقعا در حل کردنش مانده ام، خستگی کار، و جدیدترینشان هم که نوشته بودم استرس های محل کارم، بله در محل کارم میان مدیران مشکل پیش آمده و فشار این اختلافات گریبان گیر همه پرسنل علی الخصوص اداری و بخش مناقصات و قراردادها و از آنجایی که یکی ازمدیران محترم دایی جان عزیز من هستند ذهنم درگیر درگیر است، هرچند میدانم مسئله نه به من مربوط است نه به دست من حل میشود ولی خب دل است و سوختن و نگرانی برای دایی بزرگم، خدایا خودت که شاهد بودی و هستی پس چرا به اینجا رسید کار؟ مدتی بود اینقدر گرفتار زندگی شده بودم که  فراموشم شده بود چراغ ورودی دلم به آن بالا بالاها مدتی است سو سو میزند و نورش کم شده و درحال خاموشی است اما پریشب که شب نیمه شعبان بود آمدم سراغت، یادت هست برایت دردل کرد م

خدای آن بالا بالا ها سلام؛ امشب دوباره دلم تنگ شد. یکبار دیگر مثل گذشتهمثل آن وقتها که با قلب کوچک و معصوم کودکانه ام با تو سخن می گفتم. رازهایی فقط بین من و تو! هنوز هم چون کودکانی هستم که اسباب بازیشان را گم کرده اند و تا با چیز دیگری سرگرمشان نکنی گریه می کنند! فقط توقعم بالا رفتهدیگر به اسباب بازی های کهنه و قدیمی قانع نیستم! جنس خواسته هایم متفاوت شده. مدتها بود که آنقدر سرگرم اسباب بازیهای بزرگانه شده بودم که احساسات از یادم رفته بود، اشک هایم صدا داشت اما خیس نبود! اصلاً از یاد برده بودم که زمانی عاشق بودم! دیر وقتی است که برای خودم روضه نخوانده بودم! برای دلم دلسوزی نکرده بودم! امشب آمده ام سر قبر دلم، فاتحه ای نثار کنم و برای مرگش نوحه سرایی کنم! اصلاً از یاد برده بودم که خلوت ها را می شود با دردل با تو پُر کرد نا حساب و کتاب داشته ها و نداشته ها! راستش را بخواهی دلم نه، ولی من یادم شده بود که اصلاً تو هم هستی! همه جا هستی! همیشه هستی! روز بروز کوچکتر و نحیف تر و ریزتر می شوم. دست هایم کوتاهتر می شوند و ترا دورتر می بینم ! حتی تو به آن بزرگی را!! نمیدانم اکنون صدایم را می شنوی؟ نمیدانم میان این انبوه درختان سر به فلک کشیده سر سبز و گلهای خوش آب و رنگ تاریخ ، به بوته خار کوچکی که در اعماق دره جهل و سیاهی آخر الزمان ، امشب به عشقت شکوفه ریزی زده هم نظر می کنی؟ حتماً نظر داری چون نفس می کشم، راه می روم، حرف میزنم، میخندم، میگریم و مینویسم! و این همه به لطف تو و اذن تو ممکن است. دارم تمام می شوم. این را از قد کشیدن پسرانم فهمیدم. اما مهم نیست! چون تو هستی. تو هستی و شاهدی که باز کسی چون من می آید، متولد می شود وبعد عاشق می شود یا اول عاشق می شود و بعد می آید و میگذرد و حسرت می خورد و دلش می شکند و بغض گلویش را می گیرد و عمری شمع های روی کیک تولدش را با همان حسرت فوت می کند و بعد او هم تمام می شود و باز نفر بعد! پس این قطار کی توقف خواهد کرد؟! پس کی به ایستگاه می رسد؟ کی از کنار بیت عتیق صدای صوت وصال، گوش فلک را نوازش خواهد داد؟ پس کی قرار است همه نگاهها به آن سوی دیوار شکاف خورده کعبه خیره شود؟ کی این قطار عزیز ترین مسافرش را هم پیاده خواهد کرد؟ خدایا! فقط یک خواهش دیگر دارم: که من هم باشم. همانجا روی نیمکت کهنه کنار ایستگاه، داخل سالن انتظار. من هم باشم، من هم منتظر باشم. وقتی که او پایش را از روی پلکان غبار گرفته قطار به زمین "صفا" میگذارد، من هم باشم و از "مروه" همان نیمکت انتظار تا صفای قدومش را با زمزم اشکهای شوق بشویم. باشم تا بغض دیرینه ام بترکد و فریاد خفه شده ام جان بگیرد تا تلبیه سالهای دوری سر دهم. باشم تا احرام عفو و بخششش بدن عریان گناهکارم را بپوشاند. می خواهم بگویم: مسافر خوش آمدی! آمدنت قربانی نمیخواهد؟ پس من برای چه این همه سال پروار شده ام؟! آمده ام تا قربانت شوم. هستم تا از آب حیات در حلقومم بریزی، ذبحم کنی و بعد از کنار نعشم عبور کنی و سلام عشق بدهی، چون رسم است که وقتی قربانی را سر می برند سلام می دهند بر ذبح عظیم... خدایا! این بود رویای کودکانه ام. خدایا! زیاد دیده ام که حتی رویاهای کودکانه را هم تحقق بخشیده ای و آرزوهای بزرگ کوچکها را هم برآورده کرده ای! پس اللهم عجل لولیک الفرج

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.