محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

داستان های ما شدن-4-

از بهمن ماه 90 که جناب عشق تشریف آورده بودن مشهد تا اواخر سال 92 بهترین روزهای عاشقونه من و همسر بود البته نوتشم که چندان آینده ای براش متصور نبودیم ولی خب  خودمونی بگم حالشو میبردیم دیگه. توی همین سال بود که جناب عشق از پایان نامش دفاع کرد و مدرکش رو هم گرفت و خب دیگه اواخر سال 92 بود که خانواده جناب عشق اون روزها تصمیم گرفتن که پسرشون باید زندگی مشترک تشکیل بده، بله دیگه واقعا وارد پرسه  ای شدیم که هر دو ازش میترسیدیم و صد البته بنظرم که من بیشتر میترسیدم. از بهمن 92 به بعد سخت ترین روزهای عمرم رو گذروندم، درست مثل مریض رو به موتی که سعی میکنه از لحظه لحظه زنده بودنش لذت ببره من هم با همه فشاری که روم بود تمام سعیم رو میکردم که هر لحظه بودن با جناب عشق رو توی ذهنم حک کنم ( و حالا از بعضی جاها که عبور میکنم و میگذرم خاطرات روزهای پایانی سال 92 و اوایل 93 از نظرم میگذره و هنوز هم دلم رو میسوزونه و غم میپاشه روش، لعنتی همه جا هم دارم از این خاطرات، از پارک نزدیک خونه مامان بزرگم بگیر، تا کنار گذر بلوار آموزگار، از پارک وکیل آباد  تا جاغرق، پارک ملت و.... خیلی سعی میکنم خاطرات اون برهه رو فراموش کنم ولی خب ذهنه دیگه گاهی کنترلش از دستم خارج میشه) خلاصه از این مرحله خیلی سخت بگذریم که الانم حالم رو دگرگون کرد یادآوریش، تازه هنوز جناب عشق جان همه موضوعات رو هم برای من تعریف نمیکردن و من از تلفن هاش یا حال و هواش میفهمیدم و گاهی اینقدر کنه میشدم تا برایم تعریف کنند ایشان هرآنچه که نباید بشنوم را :). دو مورد بود که ی کمی جدی شده بودن، اولی گویا از فامیل های همسر یکی از خواهرنشان بود که حتی انگشتر هم خریده شده بود و دومی از دوستان و آشنایان جاری مرحوم بود اشتباه نکنم و بلاخره همسر تونست خانوادش رو راضی کنه بیان خاستگاری تمشک بانو، فقط خواهر کوچیکش اومد همراه همسر ، اونم بنظرم سیاست زنونه بود، گفته بودن میریم و بعد میگیم نپسندیدم و آقا قطعا نمیپسنده ( منظور پدر محترمشون هست) و دهن آقا پسرمون رو میبندیم:) این اتفاق مبارک و میمون اشتباه نکنم تیر یا مردادماه 93 بود که خب چون اون موقع خونه مامان اینا خارج از مشهد بود مراسم خاستگاری خونه دایی جانم برگزار شد( فدای دایی و زندایی جان بشم من)بعد مراسم همونجوری که معلوم بود خواهرجان مخالفت کرده بودن و  ....... گذشت تا اواخر مرداد و اوایل شهریور ماه که خب ایندفعه مادرشوهرجان همراه دو  دختر بزگشون و عورس خواهرشون تشریف آوردن خاستگاری ( ایندفعه اومدن خونه مامان اینا گلبهار) و خب بازهم نتیجه معلوم بود مخالفت، گفته بودن چقدر تنبله ( من فقط شیرینی گردوندم و چای و میوه رو مامان خودشون بردن، حتی سرفم گرفته بود مامان برام آب آوردن :) )گفته بودن پرو هست چون بلوز دامن پوشیدن بودم و..... بماند، خلاصه گذشت تاآخر شهریور 93 که بلاخره این داستان عاشقانه رسید به وصال

البته باید چند موضوع رو توضیح بدم

اربتاطم با خانواده همسر  که اون موقع ها حتی یکی دو سال بعد خیلی ازشون دلخور بودم الان حسابی دوستانه شده و شدن بخشی از زندگیم که اون روزا اصلا فکر نمیکردم این رابطه به اینجاها برسه البته از روز اول قصدم این بود به اینجا برسه رابطه ولی خب ......

دلایل مخالفت خانواده همسر سه موضوع بود اول اینکه من و خانوادم رو نمیشناختن و دوم اینکه من از همسر بزرگترم و سومین مورد اینکه من یک آلباینو هستم ( تقریبا این شکلی) و این موضوعات اصلا براشون قابل هضم نبود

نمیدونید آلبینو یعنی چی؟ زالی یا آلبینیسم (به فرانسویAlbinisme) نوعی بیماری ژنتیکی از نوع اتوزومی مغلوب است است که به دلیل نقص مادرزادی یک آنزیم، تیروزین به ملانین تبدیل نمی‌شود و در پسران شایع تر است. عدم توان تولید رنگدانه ملانین موجب می‌شود که رنگ پوست بیمار سفید باشد. تا کنون هفت نوع زالی شناسایی شده‌است که در شایع‌ترین نوع آن (OCA2) بیمار پوستی روشن (به همراه اندکی ملانین)، رنگ مویی بین طلایی تا قرمز تیره، و همچنین رنگی چشمی روشن (آبی، سبز، خاکستری و …) دارد. به شخصی که آلبینیسم دارد، آلباینو (به انگلیسیalbino) میگویند.

بعد تمام شدن خطرات عاشقونه میخوام خاطرات و زندیگنامه یک آلبینو رو براتون شروع کنم دوستان جان

ادامه دارد


نظرات 1 + ارسال نظر
دل آرام سه‌شنبه 10 فروردین 1400 ساعت 14:42

وای چه ناز، موهات سفیده؟
خیلی نازه که، زالی
نگفتی چه طوری رابطه خوب شد، من خواهرشوهرم از اول مخالف بوده چون خودش بزرگتر از داداشش هست و مجرد، می‌گفت اول من ازدواج کنم بعد داداشم، با مذهبی ها هم مشکل داره، دوست نداشت من که مذهبی ام با داداشش ازدواج کنم

عزیزم-خواهرشوهر خیلیم بخواد شما قبول کردی بشی خانوم برادرش

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.