محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

خدایا بزرگیت رو ال...اکبر

امروز میخواستم بیام و از زندگی در محیط کار بنویسم، از اینکه چقدر جالبه این قسمت از روز برای من-اینکه من درمورد همکارانم برداشت هایی دارم و در دلم قضاوت هایی و سعی میکنم البته براساس قضاوت هام کار نکنم بلکه براساس وظایفم باشه ولی خب قطعا از اونجایی که من یک انسان معمولی هستم بلاخره تصمیماتم رنگی از قضاوت هام هم خواهد داشت ناخواسته-اینکه دیگران از همون همکاران چه قضاوت های متفاوتی دارن و اینکه الان من توی ذهن دیگران چه جوری قضاوت میشم به حتم میدونم یک عده من رو خیلی ساده میدونن و یک عده بسیار زرنگ که نمیزارم آب به پام برسه :))))))))))))))) ولی بخدا هیچکدوم نیستم  ولی خب ی موضوع جالبتر پیش اومد که زندگی در محل کار رو بیخیال شدم و بعدها شاید مفصل نوشتم دربارش ، الان میخوام از زندگی در قوم همسر بنویسم :)))))))))))) خدا رو شکر البته که من خواهر همسر کسی نیستم و صد البته که مادر همسر خواهم بود خدا خودش به دادم برسه

آۀقا قدیمی ها حتما یادشونه من سر ازدواج کمی که نه خیلی با فامیل همسر برخورد داشتم، یعنی من که نه اونا-من و همسر دلامون تو هم قفل شد و خواستیم که با هم ازدواج کنیم و خب این وسط فامیل من هی میخواستن به من بگن سخته ازدواج و رفتن توی فامیلی که تو رو به عنوان عروس قبول ندارن و فامیل همسر هم میخواستن که عقل رو به سر اون برگردونن و منصرفش کنن و همسر جان نازنینم ( که هروقت از ته دل و روح و روانم ازش نارحت میشم یاد این کارش میوفتم و بیخیالش میشم) خودش یک نفره دلش رو برداشت و اومد درست مثل فیلم های هندی، شب خاستنگاری و بله برون که یکی بود فقط خودش بود-توی محضر فقط خودش بود-توی رستوران و شام عقد کنون فقط خودش بود و..... من هم اصلا سخت نگرفتم بدون حتی چاپ یک کارت، بدون خرید حتی یک انگشتر، .....چون میخواستم بودن با هعمسرم رو، هنوز از یادآوریش قلبم از یک طرف لبریز از شادی و شور میشه باهم رفتیم بازار رضای مشهد و دوتا حلقه نقره شکل هم بعد کلی گشتن پیدا کردیم و خریدیم و توی محضر دست کردیم از یک طرف دیگه دلم میسوزه که واقعا فامیل همسر درباره من چی فکر میکردن؟ من که نه از وضع مالی اونا خبر داشتم نه میشناختمشون نه برای کسی کیسه دوخته بودم نه..... مهم برام فقط شاد کردن و شاد شدن از کنار پسرشون بودن بود -بعدها که رابطه من و فامیل همسر درست شد و شدم عروسشون(البته همسر معتقده الان عروس خوبه منم ولی خب میدونم این قلوه . به هرحال من رو عروس میدونن دیگه) مادرشوهر جان تعریف نمودند که پدرهمسر کلی پول گذاشته بودن کنار برای مراسم ازدواج پسرشون که خب دیگه نشد که نشد فکر کنم تقصیر من بوده دیگه شما غیر این فکر میکنید دوستان جان؟؟؟؟؟؟؟؟-بگذریم

البته بازم قدیمی ها میدونن همسر توی شهر ما  ی اخوی دارن که ایشون هم شرکت نکردن توی مراسم و همسر مرحومشون ( که البته بعدها بهترین فامیل شوهر بودن برای من تا قبل فوتشون) گفتن ما کار درست و اصلح رو انجام دادیم و شرکت نکردیم توی مراسمات شما

خب از نظر من عیبی نداشت فقط دلم به تنهایی همسرم میسوخت اون روزا

اما امروز

اخوی همسرجان قصد ازدواج مجدد دارن با بانویی که باز هم مورد قبول خاندان همسر نیست و جالبه کارت چاپ کردن و به همسر بنده زنگیدن که برای مراسم عقد و محضر حتما باید بیایی و اینکه خاندان همسر هم قصد دارن از شهرشون بیان و باشن توی مراسم حداقل میدونم یکی از خواهرانشون دارن میان

حالا همسر جان عکس کارت رو برام فرذستاده و میپرسه چیکار میکنی؟ همه مراسم رو میای؟ نمیایی اصلا و....

نمیدونم چیکار میکنم، نمیخوام با حساب و کتاب کاری کنتم و البته نمیخوام بی حساب و کتاب هم کاری بکنم-میسپارم به خود خداییی که داناست هرجور صلاح میدونه بزاره جلوی پام

اما این رو مطمئنم که میخوام بعدترها به برادر شوهر جان بگم که : شما هم   مزه تلخ و شیرین عاشقی رو چشیدین دیگه و خب حالا میدونید دیگه که عاشق شب و روز نداره کاش همه بفهمن و کمکش کنن نه اینکه هی براش جلسه خانوادگی بزارن و بخوان عقلش رو بکشن وسط و منصرفش کنن



بعدا نوشت

همسر میگه خودش میره حداقل محضر رو حتما میره

منم فکر کردم برم، آخه دلم به تنها بودن برادر شوهر جان میسوخت توی این مدت فوت همسرشون-درسته دلم میخواد بعد فوت هریک از طرفین اون طرف دیگه همیشه با عشق اون یکی سر کنه زندگی رو( بازم مثل فیلم هندی ها شد) ولی خب میدیدم توی خونه برادر همسر جان آثار نبودن یک کدبانوی خونه رو-منظورم پخت و پز و شست و شو  و رفت و روب نیست بخدا، اونا رو که کارگر گرفتن و الانم که خود بچه ها از پسش برمیان-منظورم مدیریت کردن خونه بود، منظورم پر کردن خلائ ی  هست که برادر همسر جان داره توش دست و پا میزنه، منظورم گرم کردن قلب خونه است-منظورم محبت هست که خونه رو گرم کنه امیدوارم این بانوی جدید بتونه همه اینکارهای سخت رو انجام بده-آرزوی بهترین ها رو میکنم برای بچه ها جاری مرحومم آخه دوستشون دارم  و میبینم برای من چقدر سخته دیدن نفر جدید وای به دل بچه ها-دعا کنید براشون و برای من که همه عادت کنیم و بالاتر از اون دوست داشته باشیم این جابجایی آدم ها رو

اندر احوالت خودم

از دست همسر جان ناراحت بودم، یکشنبه شب داد زده بود سرم که البته از نظر ایشون سر من داد زده نشده بود بلکه نارحتیشون با صدای بلند اعلام شده بود ولی از نظر من داد زده شده بود سر من و بهش هم بعد خوابوندن بچه گفتم بعد این جلوی بچه با من اینجوری حرف نمی زنی دیگه هواست باشه عزیزم( البته با لحن بسیار ناراحت فرمودم بهشون دوستان جان فکر کنم) و ایشون هم عرض کردن بیخود بزرگش نکن بچه اصلا متوجه نشد با شما بودم که، درضمن اگر شلوغش نکنی میخواستم من ی چیزی بگم( یعنی میخواستم معذرت بخوام که نخو.است ) منم ی لیوان آب خوردم و کوچیکه رو زدم زیر بغلم و رفتم خوابیدم، دیشب که شیفت بودن و من همچنان دلخور.  اما امروز توی تاکسی که میومدم آهنگ ماه بانو جان از مصطفی راغب رو شنیدم خیلی اتفاقی و حسابی دلم باز شد ( آخه اول اسم من رو میشه خوند ماه و همسر من رو ماه بانو نوشته توی گوشیش)، اومدم برای همسر توی تلگرام نوشتم که 

مچاله شده ام

بین احساس هایم

بین دانسـته ها و ندانسته هایم

بین این سر درد های همیشگی

بین تو

بین دوست داشتن

مچاله شده ام به طرز دردنـاکـی غم انگیز

نـه برای تو برای خودم

برای منـی که روز ها را میشمارم

همه چیز خلاصه میشود در تو

و من به طرز عجیبی در حسرت ثانیه هـآ مچاله شده ام …


و بعد هم نوشتم راستی امروز ی آهنگ پیدا کردم که از طرف جنابعلی به خودم هدیه دادم شنیدنش رو و حالم بهتر شده :))))))))))))))))))))

البته دیروز ظهر که تلفنی حرف میزدیم پرسیدن حالت خوبه؟ من هم فرمودم هوم هم خوبم هم بد ، ایشون هم مظلومانه عرض کردن بد نباشه دیگه حالت لطفا، ولی اینا از نظر من به معنی عذرخواهی نست

مکالمه همین الان

درینگ درینگ ( این صدای زنگ گوشی من هست دیگه نمی دونید مگه )

من: الو

پسرکم: سلام مامان

من: سلام عشقم، جونم عزیز دلم

پسرک: میگم مامان توی راه که دارین میایین آدمسم بخرین خب

من: آدامس؟

پسرک: نه آدامس

من آها آدمس ، چشم عزیزم، آدامس میخوای بخوری؟

پسرک: آره میخورم ولی قورتش نمیدم که

من: باشه عزیزم میخرم، ولی بگو ببینم چه مزه ای باشه؟

پسرک : سکوت و سکوت

خاله کوچیکه صداش میاد که منظور مامان اینه آدامست چه مزه ای باشه با طعم و مزه توت فرنگی یا مثلا موزی یا نعنایی؟

پسرک: توت فرنگی ، خب باشه داری میایی توی راه بخری ها یادت نره

من چشم ، کاری نداری با من عزیزم دیگه

پسرک، نه  فقط آدمس توت فرنگی بخری ها یادت نشه

من :باشه خداحافظ

پسرک خداحافظ

حالا من ساعت 3 باید براش آدمس توت فرنگی بخرم ببرم 


یک فقره مامان ندیدد بدید بچه دوست 

امروز داشتم پدر و مادرهای هلیکوپتری رو میخوندم، فکر کنم من از نوع هلیکوپتر کبری شون باشم