محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

الهی بمیرم :))))

امروز ظهر خواهر وسطی که داشت میومد دنبال پسرک تا از مهد ببردش خونه باهاش قرار گذاشتم وسط راه ببینمشون و ی بسته ای رو از خواهر بگیرم . وقتی سر قرار رسیدم خواهر و پسرک منتظرم بودن و همونجوری که پسرک ورجه ورجه میکرد خواهر با چشم و ابرو بهم فهموند خیلی جیش داره گویا-ازش پرسیدم که اولش انکار کرد ولی بعد قبول کرد جیش داره :))))))))))))))))))))))) خلاصه با خواهر تصمیم گرفتیم ببریمش دستشویی پارک و این وسط پسرک هم مثل آگهی بازرگانی میپریر وسط که سرسره بزرگه سوار شه-داشتم باهاش قرار میزاشتم و چک و چجونه میزدیم  که اول جیش بعد سرسره اونم فقط 5 تا و قول میگرفتم که چشش افتاد به مغازه آبمیوه فروشی کنار پارک و گفت بستنی میخواد و اشاره کرده بستنی قیفی و.... بنابراین قرار شد تا میریم دستشویی فکر کنه که سرسره میخواد یا بستنی که دیدیم دستشویی ها خرابه و باتوجه به وضعیت رفتیم سمت مسجد کنار پارک پسرک هم تصمیم قطعیش رو اعلام کرد که بستنی میخواد خلاصعه رفتیم دستشویی و بعد اتمام کار و شستن دستهامون بغلش کردم و نشوندمش رو نیمکت فلزی تا شلوار و جوراباش رو راحت بپوشونم بهش که بچه تا نشست گفت اوه چقدر سرد بودددددددددددددد. منم که داشتم تند تند شلوارش رو میپوشوندم گفتم الهی بمیرم  مامان ببخشید اصلا حواسم نبود باید خودم میشستم و بغلت میکردم که پسرکم دستاش رو حلقه کرد دور صورتم و با ی لحن فوق العاده مهربون گفت الهی دشمنا بمیرن تو نمیری آخه اگه تو بمیمیر کنی منم حتما میمیر میکنم سرمو بلند کردم و توی چشاش نگاه کردم و ازته دل قربون قد و بالاش شدم
نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.