محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

عجب صبری دارن :)

دیشب دوباره سر ی بحث قدیمی تو خونه بین من و خواهر کوچیکه باز شده بود

خواهر کوچیکه معتقد به خوب بودن ازدواج در سنین 18تا 20 سالگی بود و میگفت هم فرصت دارن عاشقی کنن هم بچه هاشون رو زود بزرگ کنن و باز زمان زیادی داشته باشن برای با هم بودن و لذت بردن از زندگی. البته با این شرط که دو طرف عاشق هم باشن و هم فکر و به قولی هم پای هم

ولی من اصلا این رو قبول نداشتم و ندارم کلا، بهش میگم فکر کن تو بخوای حداقل 50 تا 60 سال زندگیت رو بند ی نفر کنی اصلا قابل قبول نیست از نظر من، شاید قبلا ها که ندیده بودم زندگی مشترک رو ممکن بود کمی با نظر رویایی خواهرک موافق باشم ولی الان اصلا موافق نیستم-2 نفر هرچقدر هم که بگن هم رو دوست دارن و همفکر هستن باز ی جاهایی بار هستن روی دوش هم. بنظر من ازدواج در سنین30 با 2 سال کم و زیاد خوبه و تا دوطرف بخوان دیگه خسته بشن رسیدن به برزگ شدن بچه هاشون وبعد هم کهنسالی و پیری و نیاز به داشتن ی همصحبت :)))

منکر این نیستم که نظرم برای خودم دارای احترام می باشد :)))))))))))))))))))) ولی خب نظری هست دیگه

البته به قول همکار جان شاید دلیل این نظر اینه که من چهارچوب رو دوست ندارم ، یعنی چهارچوب های خودم رو دوست دارم نه خط کشی ها و چهارچوب های اجباری رو

نمیدونم

همه اینا به معنی این نیست که از زندگی مشترک راضی نیستم ولی ... بماند. چرا ؟ چون دلیل خاصی برای ولی ندارم اما ریز ریز هایی هست که توی زندگی ولی های زیادی رو بوجود میاره-قطعا برای هر دو طرف هم بوجود میاره و به همسرجانم هم حق میدم کلی ولی داشته باشه توی زندگی مشترکش با من. اما مهم اینه که زندگی میگذره و امیدوارم به خوبی بگذره حداقل برای بچه ها


نمونه یکی از ولی ها: صبح دیر شده و باید برای مهد بچه توی راه آبمیوه هم بخریم. همسر محترم ماشین رو نگه میدارن تا من برم بخرم. بعد دوتا بچه آویزون من میشن که اونام بیان و این ی فشار میشه رو اعصاب من. توی ماشین پسرکم نگران میشه که قراره اول من رو بزاریم شرکت بعد اون بره مهد و باید سعی کنم با هزار دلیل معقول و غیر معقول قانعش کنم که این روش بهتره ( البته خب من دیرم میشد اگر خلاف این می بود ولی اگر به انتخاب خودم بود اول بچه رو میزاشتم مهد بعد خودم میرفتم شرکت اما همسر معتقده چرا باید کار غیر منطقی انجام بشه. احتمالا این به خاطر اینه که من ی مادرم و ایشون ی پدر) و بعد جلوی شرکت همسر دور میزنه تا من رو جلوی در پیاده کنه درحالی که من همون روبروی شرکت دستم روی دستگیره است تا نگه داره که پیاده شم تا باز بعد دور زدن و پیاده شدن من مجبور نباشه دوباره دور بزنه و برگرده هممون مسیر قبلی ( البته که این لطف همسر هست که من رو درست جلوی در شرکت پیاده میکنه) و.... خب نتیجه میشه بدخلقی من


بعدا نوشت: الان با همکارا صحبت میکردیم و یهو سر سوال یکی از همکارا درباره روسری من ( ی روروسیری بزرگ ترکمنی سبز رنگ سرمه) یاد خاطره ای افتادم . خاطره شرکت در برنامه پاکسازی آشوراده با همسر جان در  سال 1391-یاد خاطره تمشک چینی های همسر و خرید روسری های مشکی و روسری از بندرترکمن-یادش بخیر -البته که اون موقع هنوز همسر نبود ایشون  -چقدر دلم برای اون روزا تنگ شده

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.