محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

پسرک کلمه ساز من

1- این پسر بزرگه من ی خصوصیتی داره  که من خیلی دوست دارم اونم اینه که خودش سعی میکنه کلمه بسازه بیشتر وقتا هم خیلی درست و بجا میسازه ولی گاهی..... مثلا یکیش که خیلی معروفه آب کنک هست، دو سال پیش وقتی که هنوز دو سال و سه یا 4 ماهش بود و رفتیم منزل ابوین باباجونش در شمال، عمه هاش برای پسر بزرگه و سایر بچه ها  از این بادکنک کوچولوها خریده بودن که بازی کنن، اینام آب میکردن و توی حیاط میکوبیدن زمین و در و دیوار، پسرک منم بهشون به صورت خودجوش میگفت آبکنن و این حرفش حسابی معروف شد . حالا دیروز ی کلمه بسی بسیار خنده دار و البته وای اگر جایی بگه بسی بسیار خجالت بار ساخته، این کارت هایی که پزشکان و پرستاران محترم توی بیمارستان میزنن رو سینشون نمیدونم اسمش چیه ( دلارام جان ی کمک بده قربونت) من ی سری از این وسایل اسباب بازی  پزشکی برای پسر خریدم که بازی کنه توی کیفش یکی از این کارتها هست که اسمش رو خواسته روش بنویسیم و هی میزنه به لباسش، فکر میکنید اسم این وسیله رو چی گذاشته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ محاله درست بگید، آخه من که مامانشم محال بود بگم .... اسمش رو گذاشته س+ی+ن+ه+بند-درست خوندید، یعنی من نشسته بودم سیب زمینی پوست میکندم ایشون هم مثل همیشه بالای پشتی مبل رفته بود و مثل ی مار به قول خودش میخزید ، یهو داد زد مامان ایناهش، اینجاست بیا بدش به من افتاده پشت مبل

چی مامان جان؟

س+ی+ن+ه بندم

من!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! چشام گرد شد، استپ شدم و وقتی تونستم خودم رو جمع و جور کنم سرم و بلند کردم و گفتم چیت مامان؟

س+ی+ن+ه بندم دیگه

مامانم و خاله جانم که فش کرده بودن از خنده، ی چش غره رفتم بهشون و رو به پسرک کردم و گفتم نمیفهمم مامانی چی رو میگی

ی کم دلخور و ی کم عصبانی گفت، س+یییییییییییی+ننننننن+ه بندددم -ایناهاش بیا می بینی- مامان جون چرا میخنده هی

هیچی دیگه رفتم دیدم بله همون کارت پلاستیکی هست که اسمش رو  روش نوشتم و ایشون این اسم رو بهش داده

میگم فکر کنم این اسم اشتباه  مامانی باید بریم سرچ کنیم ببینیم اسم درستش چیه که جایی نگیم دیگران متوجه نشن و بخدن، می فرمایند که نه اسم درستش همینه خودم سرچ کردم ، مگه رو سینه به لباسم نمیزنیش؟ میگم چرا، می فرمایند خوب میشه س+ی+ن+ه+ بند دیگه-دیدم درست میگه بچم 

آقا اسمش رو بگید شاید بلاخره قبول کنه  و نظرش رو تغییر بده

2- 4 شب پیش -سفره دافطار پهنه و خواهر وسطی نشسته کنار سینی چای، منم پشت اپن آشپزخونه دارم سالاد درست میکنم برای شام پسرا،  پسر کوچیکه کنار خالش  نشسته و هی ام ام میکنه که چای بخوره فکر کنم، .پسر بزرگه روی مبل و میزهای جلوش داره میپره بالا و پایین.یهو نمیدونم چی رو از روی مبل با پاش شوت کرد که مستقیم اومد توی سفره و خورد به لیوانا و.... منم عصبانی داد زدم که چند دفعه باید بهت بگم چیزی رو پرت نکن، شوت نکن، بدو برو توی اتاق تا نیومدم به حسابت برسم، بچه استپ کرد و بعد پرید پایین و بدو بدو خودش رو رسوند توی اتاق، مامانم از اتاق عقبی داد زد که باز شب شد، باز وقت خواب شد و... منم رفتم توی اتاق بچه و با همون لحن عصبانی بهش گفتم مگه تو نمیبینی سفره پهنه، لیوان و قوری و کتری آب جوش کنار خاله است، نمیگی بخوره بهشون و بریزه روی خاله نمیبینی داداشت نشسته اونجا، نزاشت بقیه حرفام رو بزنم، اخماش رو کرد توی هم و گفت مگه من نابینام هی میگی نمیبینی نمیبینی

نتونستم خندم رو کنترل کنم و زدم زیر خنده، ایشونم صورتش باز شد و گفت خندیدی مامان؟ بعدم بلند شد و جفتک زنان رفت بیرون از اتاق و من موندم و ی دست در هوا که داشتم تکان میدادم با تهدید 

3- دیشب - همسر از سر سفره افطار بلند شده و رفته روی مبل پای لپ تابش، خاله جان من و خواهر کوچیکه نشستن سر سفره هنوز-مامانم نشسته کنار سفره و  پسر کوچیکه در حال بازی با اسباب بازی هاش، منم؟ نمیدونم حتما باز   درحال درست کردن سالاد برای شام پسرا :) - پسر بزرگه هم روی مبل کنار باباش نشسته و با عروسک سوپر من، که ایشون میفرمایند اسپایدرمن هست  داره بازی میکنه، یهو پرتش میکنه بالا و میخوره به مهتابی و بعد هم میخوره تو سر خودش، ( آها یادم اومد من درحال تصمیم یگری هستم که بلند شم برم سروقت جمع کردن سفره ، آخه شام پسرا رو دادیم خوردن) من اخمام تو هم داد می زنم که مگه من به تو نگفتم دفعه بعد حسابی تنبهت میکنم، بدو بیا اینجا و با انگشتمن درست نقطه جلوی پای خودم رو نشون میدم، پسرک میپرسه، بیام اونجا ( خیلی مظلومانه) من با تحکم، زود بیا اینجا همین الان-پسر از مبل می پره پایین و درحالی که داره میاد یپش من میگه میخوای کتکم بزنی ( حالا من اصلا کمتک نزدم تا الان شاید یکی دو باری پشت دستش و آرم روی باسنش) میگم اگر بدونی چجوری کتک ممکنه بزنم دیگه از این کارا نمیکنی-مامانم باز میخواد دعوام کنه که باز شب شد و هزار بار گفتم... و خواهر کوچیکه که داره مامان رو مجاب میکنه چیزی نگه. بدون توجه به حرف مامان ( جسارتا) با یک ژست عصبانی منتظرم پسرک برسه به من-ایشونم میفرمایند میخوای باز قنبل زنی کنی مامان؟ همه زدن به خنده ولی ی جوری که پسر نفهمه، فقط من که شازده وروجکم درست چش تو چشمم هست نمیدونم چجوری خندم رو بخورم، میاد جلوم منم یکی دوتا میزنم  به قول خودش روی روی قنبلش و میگم  ایندفعه هم کتکت نمیزنم ولی وای به حالت برای دفعه بعد بدو برو توی اتاق-میره و ایندفعه صدای گریش بلند میشه، باباش میگه حالا برو جمعش کن-توجه نمیکنم، مامانم میگه همین رو میخواستی بازم توجه نمیکنم-دستام رو میشورم و میزارم ی چند ثانیه ای گریه کنه بعد میرم و اول میشینم لبه تخت بعد درحالی که بهش میگم تو که میدونی هروقت مامان دعوا میکنه بازم عاشقته و فقط اون کار بد رو دعوا میکنه، همینجوری که از چشاش بارون میباره میگ آره میچسبونمش به خودم و براش توضیح میدم که نبیاد کار خطرناک بکنه، بعد میگم از چی ناراحت شدی اینکه جلوی دیگران دعوات کردم؟ یا اینکه زدم روی قنبلت؟ میگه چون جلوی بقیه دعوام کردی، من بهش قول میدم بعد این هروقت عصبانی شدم صداش کنم توی اتاق و دعواش کنم بین خودمون دوتا، اونم قول میده کار خطرناک نکنه هروقت هم خواستم توی اتاق دعواش کنم حتما بیاد :))))))))))))))))))

کوچیکه هم این وسط از سر و کول ما بالا میره و شیطنت میکنه

نظرات 1 + ارسال نظر
دل آرام شنبه 18 اردیبهشت 1400 ساعت 15:53

اتیکت اسم میگیم نمیدونم درست میگیم یا نه

احتمالا همونه دیگه

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.