محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

داستان های ما شدن - 6-

بله دیگه، مراسم به اصطلاح بله برون برگزار شد و بعد ی کم گپ و گفت بلاخره دو طرف به تفاهم رسیدن سر مسائل و مقرر شد عروس خانم با مهریه یک جلد کلام اله مجید، یک دست آینه و شمعدان به انضمام 14 سکه بهار آزادی و هزینه یک سفر عمره مفرده و کربلا، به عقد جناب عشقشون دربیان ( لازم به ذکره که عروس و داماد اول گفتن ما میخوایم مهریه عروس خانم سالی یک سفر باشه ، خانواده عروس گفتن هزینش باید مشخص باشه، عروس و داماد گفتن با هزینه یک سفر عمره مفرده برای عروس خانم، خانواده رعوس گفتن اومد ی سال رفت و آمد به عربستان ممنوع شد اونوقت چجحوری میخواید هزینش رو حساب کنید؟ که درست گفتن، بعد عروس و داماد گفتن پس 5 سکه بهار آزادی که مامان عروس گفتن نخیر 14 سکه که خب عروس و داماد به حرمت مامان عروس گفتن چشم و ....). از اونجایی که جناب عشق مصر بودن حتما حتما خطبه عقد اول ذی الحجه باشه :))))))))) قرار شد 4 مهر1393 بنا بر رسیم زیبای مشهدی ها عقد رو در حرم مطهر امام رضا انجام بشه و 6/7/93 هم در محضر رسمی بشه

روز 4 مهر عروس و خانواده را گلبهار اومدن  حرم و عروس اول رفت جورابهای آقا دالماد رو بهش بده که عوض کنه جورابهاش رو و بعد دوتایی رفتن پیش خانواده عروس ، دایی عروس رفته بودن و یک روحانی سید خوشگل رو آورده بودن برای خوندن خطبه عقد ( منظورم ازخوشگل اینه یک پیرمرد با ریش سفید و عبا و قبای سفید و عمامه مشکی، و یک چهره دلنیشین که خب اون موقع همه چیز در نظر عروس خوشگل و دلنشین میاد مگه نه :)))  از اقوام آقا داماد فقط خانم برادرشون که مشهد بودن و البته من ندیده بودمشون تا اون روز و اون روز هم بعد جاری شدن صیغه عقد در حد چند لحظه دیدمشون به همراه بچه هاشون حضور داشتن ولی برادر آقا داماد محترم تشریف نداشتن، مابقی خانوادشون هم که مخالف بودن، ( اینم بگم حدس میزنم علت حضور خانم برادر در اون زمان سر خطبه عقد فقط این بود که خانواده آقا داماد مطمئن شن عروس و خانوادش کل دنیا رو به عنوان مهریه نزده باشن پای حساب آقا داماد)

خلاصه صیغه عقد جاری شد و من و جناب عشق شدیم زن و شوهر

6 مهر هم رفتیم محضر و اونجا با حضر یکی از دایی های من و خانمش و خاله خانومم و همسر محترمشون و اعضاء خانواده من عقد رسمی هم جاری شد و رسما ثبت شدیم توی شناسنامه هم. همینقدر مختصر، البته که برای ما اهمیتی نداشت ما هم رو میخواستیم و مهم همین بود فقط، ضمن اینکه خانواده من هرچی از دستشون برمیومد انجام دادن، حتی توی محضر بین خودمون هم مراسم قندسابی و... رو هم اجرا کردن :))))

اما داماد خیلی تنها بود

بعد عقد من تشریفم رو بردم منزل آقا دالماد ( به دلیل تحصیل و کار مشهد خونه داشتن ایشون، یک زیرزمین در مرکز شهر که خیلی هم سوسک داشت سوسک های بزرگ و سیاه اییییششششش ) به مامان هم توضیح دادم که ما عروسی و جهیزیه و ان چیزا نمیخوایم و از نظر شما و بابابی محترمم مشکلی ینست که من برم خونه داماد؟ مامان هم فرمودن چه مشکلی داره ولی اجازه بده ی چیزایی به عنوان جهیزیه بگیریم که من مخالفتن کردم و گفتم خودمون دوتا سشر و تهش رو هم میاریم ( اون موقع همسر ی یخچال کوچولو و ی فرش داشت که از خونتشون آورده بود و ی سرویس چینی 6 نفره  که با سلیقه من دو سال پیش برای خونش خریده بود با یک دست قاشق و چنگال و ی دست استکان و... ). 

3 ماه بعد هم ی خونه جدید گرفتیم نزدیک محل کار من که دیگه من روزانه برای رفت و آمد حداقل 3 ساعت وقت نزارم و صبح زودتر از همسر محترم برم بیرون و بعدظهر بعد ایشون برسم خونه ( خونه همسر نزدیک محل کار خودش بود) و شروع کردیم به چیدن لونه عشقمون،


ادامه داردش

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.