محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

داستان های ما شدن-5-

خب دیگه رسیدیم به شهریور 93

روزهایی که هر روزش به اندازه 1000 سال کش میومد، جناب عشق اون روزها برخلاف همیشه که تعریف میکرد همه چیز رو برای من کمتر حرف میزد و این بیشتر دل من رو میلرزوند ولی خب من تقریبا طی 30 سال زندگی یاد گرفتم آدم مقاومی باشم و ظاهرم اصلا نشون نمیداد این لرزیدن های مداوم رو :) - بعدازاینکه مامان جناب عشق و خواهراشون اومدن خاستگاری نمی دونم توی خونه جناب عشق چی گذشته بود که خواهرشون زنگ زده بودن به گوشی مامانم و کلی حرف های جور و ناجور زده بودن و سر آخر هم گفته بودن با همه این حرفا هنوزم دختر میدی به این آقا؟ مامان من هم فرموده بودن من که هنوز ایشون رو به عنوان خاستگار ندیدم توی خونم، ولی اگر بیاد و ببینمش و صحبت کنیم و دخترم بپسنده ایشون رو  و ما هم تشخیصمون موافق باشه چرا دختر ندم بهش؟ این موضوعاتی که شما میگی مربوط به قبل هست و من نمیتونم براساس اونا قضاوت کنم. 

موضوعی که خواهر جناب عشق خیلی روش زوم کرده بودن این بوده که جناب عشق در عنفوان جوانی یعنی همون 23 یا 24 سالگی با عشق فراوان با دختر همسایشون ازدواج کردن ( اگر درست بگم چون من خیلی از این موضوع اطلاع ندارم، صرفا ی بار جناب عشق اون سالها، گذرا برای من تعریف کردن و تمام، من هم اصلا دیگه پرس و جو نکردم) گویا اون موقع هم خانوادشون خیلی موافق نبودن ولی خب مخالفت زیادی هم نداشتن البته، خلاصه عشق ما مزدوج میشن با دختری که اتفاقا ایشون هم گویا رشته تحصیلیش حقوق بوده :) ولی خب ی مدتی که توی عقد بودن دختر خانوم سرد مزاج بودن یا نمی دونم چی بودن که بلاخره خود دختر خانوم بعد ی مدت میگن بیا از هم جدا شیم ولی نگو من خواستم،. جناب عشق عاشق پیشه ما هم پاش رو کرده توی یک کفش که میخواد جدا شده ( بازم اگر اشتباه نکنم) و خب تمام تا حداقل 3 سال بعد که ما با هم آشنا شدیم و بعد 5یا6 سال هم که رسیدیم به مراسم خاستگاری :)

خلاصه مامان که این موضوع رو برای من تعریف کردن ، من هم گذاشتم وسط  وسط کف دست جناب عشق :))))))))))) و باز نمیدونم توی خونشون چه خبرا بود که فرداش جناب عشق خواستن شماره دایی جانم رو بدم به ایشون که برادرشون با ایشون صحبت کنن و همینطور برادرشون گفته بودن شماره 3 نفر رو من بدم که خادم حرم هم باشن :) منم که اطرافم ( توی محل کار ) فراوان بودن از این دوستان و صرفا بسنده کردم به دادن شماره یکی از مدیران اون روزهای شرکت. 

دایی جانم هم توی صحبت با بردار جناب عشق و چند نوبت با خود جناب عشق حسابی پته و پوته اینجانب رو ریخته بودن روی دایره گویا( من که نبودم ولی جناب عشق گفتن دایی حسابی معرفیت کرده:) فقط همین منم کلا اهل پرس و جوی زیاد نیستم و گذشتم از موضوع)

خلاصه رسیدیم به آخر شهریور -من و جناب عشق توی اتوبوس بودیم و میرفیتیم سمت گلبهار که مامان زنگ زدن و گفتن کجایی؟ زودتر بیا که داییت گفتن دارن میان با تو صحبت کنن ، موضوع رو که به جناب عشق گفتم ، فرمودن خب پس منم همین امشب بیام تمومش کنیم موضوع رو ( چون مصر بودن حتما روز اول ذی حجه خطبه عقد خونده بشه بینمون)، خونه که رسیدم موضوع رو به مامان گفتم، خلاصه دایی جانمم اومدن و حسابی با من اتمام حجت کردن که مهمترینش این بود که ببین چون خانواده این آقا مخالف قضیه ازدواج هستن اگر شما دوتا نظرتون به ازدواج هست بدون که بعدش خیلی مشکل خواهی داشت چرا که وارد جمعی میشی که نمیخوانت و صدبرابر دیگران در یک زندگی معمولی باید انرژی بزاری توی زندگیت و...... و بعد هم خواستن بدونن من چرا موافق چنین ازدواجی هستم و چی در این آقا دیدم که مصرانه پاش وایسادم و خلاصه بعد تمام شدن صحبت هامون، مامان گفتن که گویا جناب عشق بیرون منتظر هستن که اگر اجازه بدیم  بیاد داخل و صحبت های نهایی رو بکنیم، ضمن اینکه نظر دایی جان ر و هم درباره عشق محترم پرسیدن و دایی گفتن من توی صحبتهایی که با خود ایشون و برادرشون داشتم بنظرم فرد مناسبی هست ولی خب فلانی( یعنی من) خودش باید تصمیم نهایی رو بگیره و ما صرفا نظراتمون رو میتونیم بهش بگیم و بعد درباره برگزاری بله برون توی همون جلسه هم گفتن   موافق نیستم، هم اینکه خودم فرصت ندارم و باید برم، هم اینکه بنظرم اینجوری درست نیست، ی تاریخی رو بگیم که اگر بازهم خانوادش خواستن بیان منعی نداشته باشن و هم اینکه فلانی( بازم من) توی این مدت بازهم فکراش رو بکنه و تصمیم نهاییش رو بگیره، بعد نظر مامان رو پرسیدن و مامان هم گفتن بنظرشون برای دو روز دیگه خوبه که ایشون هم بتونه مقدمات کار رو  فراهم کنن و هم اینکه اگر موضوع ختم به خیر شد به تاریخ مورد نظر جناب عشق بر ای عقد هم برسیم، خلاصه دو روز گذشت و رسید روز بله برون :) مامان دوتا از برادرهاشون رو گفتن بیان و من و جناب عشق هم با هم رفتیم کیک خریدیم و شیرینی و رفتیم خونه، البته من رفتم داخل و عشق موند توی پارک سر خیابون تا ساعت مقرر برسه و بیاد داخل. حالا این وسط اصلا نفهمیده بود جواربش سورزاخه که بخریم براش،( حسابی فیلم هندی بود  ی پسر تنها در میان قبیله دختر مورد علاقه :))))))))))))))) حالا ما هم قبیله نبودیم البته، دوتا داییم، بابام و مامانم و من که البته من جزء سپاه جناب عشق بودم و  سر مهریه حسابی دفاع کردم از جناب عشق :))) )

 تعجب نکنید چرا جای بابا من هی مینویسم دایی جانم، کلا در این قضیه بابا جان بنده کل مسئولیت رو سپردن به دایی جانم و گفتن هرچی ایشون بگه


ادامه دارد


نظرات 1 + ارسال نظر
دل آرام دوشنبه 16 فروردین 1400 ساعت 15:16

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.