محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

خاطرات آن روز سیاه

ساعت 3 و نیم یک روز تابستان بود، بعد از تقیبا یک ساعت که از محل کارم بیرون اومده بودم رسیده بودم ایستگاه نزدیک خونه، از اتوبوس پیدا شدم و مثل هر روز از مسیر همیشگی به طرف خونه راه افتادم، سر کوچه خلوتی که معمولا راه خونه نزدیک تر میشد رسیده بودم ولی تو دلم غوقا بود، کسی توی دلم چنگ میزد و میگفت برو زا کوچه پشتی دلیلش، هیچ نمیگفت، دیدم یک موتور کنار دیوار تکیه شده و دو نفر دارند با هم حرف میزندد، دلیلش این بود؟ چه دلیل بیخودی توی اون هوای گرم و خستگی، برخلاف دلم به زور پاهام رو هل دادم توی کوچه و ... دقیقا نزدیک اون دونفر که شدم مسیر کوچه بسته شد، یکیشون روی موتور نشسته بود و یکی دیگه با چاقو جولی من وایبساده بود میگفت هیس، صدات درنیاد، من هاج و واج، میگفت پول داری، طلا داری زود رد کن بیاد، ولی من اتفاقا اون روز نه پولی داشتم نه طلایی همراهم بود طبق معمول، باور نکرد و کیفم رو گشت، دستم رو گرفت و دنبال النگو و دستبند گشت و بعد خواست دستش رو ببره زیر مغنعم، گفتم گردنبند ندارم دستو دستش رو چپس زدم، با زور دستش رو برد دور گردنم و خواست مغنعم رو بزنه بالا، منم دستم رو گذاشتم روی مغنعه و گفتم ندارم، با چاقو چد باری زد روی دستم، دستم خونی شده بود ولی خب دستم رو برنداشتم، یارویی که روی موتر وبود اومد از پشت سر بهعم دست بزنه درواقع خواست دست بزنه به ب ا س ن م، خودم رو عقب کشیدم، تنگاه هم کردن و یارویی که پایین بود چاقو رو گزاشت روکنار صورتم و گفت حالا که چیزی همراهت نیست بی صدا سوار موتوی شو والا... من تصمیم رو گرفته بودم به هرقیمتی سوار نمیشدم ولی نمیدونم چرا صدای لعنتیم رفته بود ته چاه، هوا گرم بود و ملت هم چپنجچره هاشون رو بسته بودن و کولر روشن کرده بودن، اون دونفر داشتن با زور و تهدید سعی میکردن من رو سوار موتور کنن بین خودشون دونفر که خدا یاری کرد، دختر بچه یکی از همسایه ها اومده بود پشت پنجره و مادرش چو دیده بود دخترک پشت پنجره است پرسیده بود چپی شده و اونم گفته بود نمیدونم، مادرش اومده بود من رو دیده بود توی اون وضع و پنجره رو باز کرد که خانوم مشکلی یپش اومده آهای اونجا چه خبره و خب اون دو نفر سریع فرار کردن چون روزهای قبلش هم توی همون منطقه دزدی کرده بودن گویا و میترسیدن شلوغ شه، من افتان خیزان رفتم درخونه و زنگ زدم، اینم بگم ی آجر هم با تمانم قوام پرت رکدم طرف اون دونفر که خب فکر کنم فقط چند سانت اون طرف تر از پام افتاد زمین چون قوام هم گویا رفته بود ته چاه :)))))))))، تا صدای مامانم رو زا توی آیفون شنیدم یهو تمام صدام برگشت و با تمامن قوا جیغ زدم مامانننننننننننننننن، بنده خدا نمیدونم چجوری دو طبقه رو اومده بود پایین بدون چادر و من رو گرفته بود توی بغلش و میخواست بدونه چی شده و من، و من، وای هنوزم یادآوریش حالم رو همونقدر بد میکنه

خلاصه زنگ زدیم 110 و بماند که مامانم عصابنی به اون آقای پشت خزط گفت این چه امنیتی هست که درست رکدید روز روشن دختر مردم جرئت نداره بره توی خیابون و... که بعدش زنگ زدن و توبیخمون کردن و به من گفتن به مادرت بگو هواسش باشه چی میگه :))))))))))))) -بعد ی سال تقریبا یارو رو گرفتن و من بابا رفتیم آگاهی برای شناسایش، وقتی اوردنش بند بند من شروع رکد به لرزیدن، بابام میخواست بره بزنتش، یارو میومد سمت که من که بخدا اآبجی من نبودم و من میرفتم پشت سر افسر محترم آگاهی قایم یمشدم، اونم تهدید کرد یارو رو که مراقب خودت باش برو اون عقب و طرف خانومنیا و وسط حرف نپر و.... اونم هم مثل ی بچه حرف گوش کن رفت عقب و.. حالا منم ی جوجه دانشجوی رشته حقوق، به افسره میگم تهیدی و کتک ارزش قانونی نداره :))))))))))))))))) تحویل بابام داغدن گفتن ببرش این رو تا همین اندازه بسه شناسایی :))))))))))))))))) تا 3 سال بعدش تنهایی جایی نمیتونستم برم-ی نفر که اکثر مواقع  مامان بنده خدام بود باید من رو میبرد میرسوند، وقت برگشت میومد دنبالم - و هنوز که هنوزه بعد گذشت تقریبا 14 ، 5 سال وقتی توی خیابون راه میرم و صدای موتور میشنوم از پشت سر نمیدونم چجوری خودم رو میرسونم ی کناری و سعی میکنم نفسم بند نیاد، یعنی هنوز اون ترس لعنتی دست زا سرم برنداشته

چی شد یاد اون روز سیاه افتادم؟ دیدن فیلم آقای قاسم خانی و دخترشون 

چی شد اینا رو نوشتم؟ اینکه ملت محترم اینقدر سفسطه نکنید معنی پیام اعدام نکنید، این نیست که مجازات نکنید و #آزادش_کنید . معنیش این هست که مجازاتِ اعدام نکنید! ولی مجازاتِ دیگر از قبیل حبس، انجام دهید!

امیدوارم هیچکس تجربه نکنه این تجربه تلخ رو

نظرات 2 + ارسال نظر
رهآ جمعه 25 مهر 1399 ساعت 17:26 http://Ra-ha.blog.ir

چقددددر وحشتناک :(((

زهرا سه‌شنبه 15 مهر 1399 ساعت 22:00 http://Pichakkk.blogsky.com

چه ترسناک
من خوندم اضطراب گرفتم، وای به اینکه تو همچین موقعیتی باشی

واقعا ترسناک بود

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.