محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

پشتیبان گیری

سلام

کسی میدونه من چجوری باید از مطالبم توی این وبلاگ پشتیبان بگیرم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

و صد البته مطالبم در بلاگ فا؟

و اینکه چجوری مطالب این دو صفحه رو یکی کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

کمککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککککک کنید لطفااااااااااااااااااااااااااااااااا

خدا مامان ها رو حفظ کنه

راستش من  هم مثل اکثر آدم ها فکر میکنم بهترین مامان دنیا رو دارم که مثل و مانندش وجود نداره و چقدر این مامان رو من اذیت کردم بیشتر از موهای سرم-و چقدر این مامان به من اعتماد داشته بیشتر از چشم هاش ، خیلی جاها حتی که من خودم میدونستم چه کردم و صد البته نگفتم واقعیت رو به مامانم  و الان که مادر شدم فکر میکنم خودش میدونسته واقعیت رو ولی خب نخواسته عریان شه اصل ماجرا و آبروی دختر بزرگش حفظ شه به احتمال زیاد
چرا یاد این افتادم که بهترین مامان دنیا مال منه؟

چون سه شنبه صبح من رو تامرز سکته برد مامان خانومم

راستش قضیه از دوشنبه شب شروع شد

مدتی هست قند و چربی مامان جان رفته بالا جوری که باید قرص مصرف کنن برای هر دو و خب قرص های قندشون زیاد هست یعنی وعده ای دوتا و من هر بار باید برم بالای منبر که مامان من ، قند مثل سرماخوردگی نیست که شما با یک دوره یا دو دوره مصرف قرص حالت خوب بشه و دیگه قرص نخوری و باید خودت رو وقف بدی با این شرایط و هر دفعه مامان پای منبر من بزنه زیر گریه که نمیخواد اینهمه قرص بخوره و ....( میفهمم که نگرانش میکنه این وضع و بهش القا میشه سنش رفته بالا-البته که هنوز وسط دهه شصت هستند ایشون-هرچند از همون سالهای جوونی هم از خوردن قرص و دارو طفره می رفت مامن بانوی ما) خلاصه که روز دوشنه  عصر هم من بالای منبر بودم که بابا جان از نظر علمی ی سری از سلول های تولید کننده انسولین شما از بین رفته مامان جان و اگر بخوای سر خوردن قرص هر دفعه به خودت فشار عصبی وارد کنی اون سلول های باقیمونده هم از بین میرن و بعد باید انسولین تزریق کنی به خودت .میدونم بشدت از تزریق انسولین میترسه مامانم ولی اینقدر بدجنس شده بودم که با تکرار این رو هی گفتم به مامان تا اینقدر نق نزنه سر خوردن قرص-بعد دیدم حالش خوب نیست و گفتم بیا فشارت رو بگیرم و قندت رو ببینم در چه وضعی هستی فشارش بالا بود و قندش هم و تا دهنم رو باز کردم قرص ... عصبانی شد و من هم بلند شدم رفتم توی سالن( در همین حد بیشعورم من قبول دارم) یکی دو ساعت دیگه گذشت و تقریبا ساعت 9 شب دوشنبه بود که  پسر بزرگه میکروفونش رو برداشت و شروع کرد به داد و بیداد و خاله کوچیکه هم گفت اتفاقا امروز ساعت 3 بعدظهر هم صدای میکروفون رو بلند کرده و رفته پشت پنجره و همین کارا رو کرده و منم دعوا کردم بچه رو که مامانم خیلی ناراحت شد و عصبانی با من برخورد کرد که خب بچه چیکار کنه پس همش بهش میگی اینکار رو نکن اون کار رونکن خراب شه خونه آپارتمانی و..... منم خیر سرم خواستم مامان رو آروم کنم بهش گفتم ببین مامان جان عصبی شدن برای شما سم هست اگر قراره با هر برخورد و دعوای من با بچه شما بهم بریزی برشون میدارم میرم ی خونه میگیرم که اشکای مامانم ریخت که برو برو برشون دار و برو و..... ساعت 9 و نیم شب مامان پسر بزرگه رو خوابوند و منم کوچیکه رو و خوابیدیم-

سه شنبه صبح حدود ساعت 4 و خورده ای بود من بیدار بودم و بچه شیر میدادم که صدای افتادن ی چیزی مثل روشویی رو شنیدم از اونجایی که خواهر وسطی من سابقه افتادن فشار و درنتیجه غش کردن رو داره، من فکر کردم ایشونه-بچه رو که تازه خوابش برده بود از بغلم روی بالشش گذاشتم و بلند شدم برم ببینم چی شده که دیدم خواهر کوچیکه هم بیدار شده و میگه مامان بود-رفتیم پشت در دستشویی هرچی در رو هل میدادیم و صدا میکردیم مامان جواب نمیداد اولش و بعد فقط ی هان توی جواب مامان گفتن های ما میگفت و تمام-بعد واسمون تعریف کرد که اون موقع ی صدایی ضعیفی میشنیدم و میگفتم اینا از این راه دور با من چیکار دارن هی صدام میزنن، من میخوام نماز بخونم -اول ما فکر میکردیم در دستشویی قفل هست و چاقو آوردیم و هی با هل دادن و چاقو میخواستیم قفل رو باز کنیم که بعد متوجه شدیم مامان پشت در افتاده و الهی بمیرم ما در رو هی فشار میدادیم به سر و صورتش-در رو باز کردیم و مامان با کمک خواهر کوچیکه نشست و حالا هرچی میگیم بیا با کمک ما بیرون میگه مگه من کجام، نکنینم جام خوبه و میخوام بخوابم-هرجوری بود بیرونش آوردیم و من دیدم فشار مامان من که با قرص فشار از 13 پایین نمیاد اومده روی 9 و 6، خودشم میگفت  معده و قفسه سینشم درد داره که زنگ زدم اورژانس و بعدم با آمبولانس بردنش بیمارستان و...................- توی بیمارستان هم از پرستاران محترم بخش آورژانس فریاد که خانوم برو بیرون و زا مامان من اصرار که نرو من رو تنها نزار( آخه ......-فحش بود- جلوی مریض میگن آزامیش بگیرین سکته نکرده باشه و خب این باعث ترس مریض میشه دیگه و صد البته که مامان من از بیمارستان هم فراریه و میترسه از تنها موندن اونجا) با مکافات و قربون صدقه رفتن بهش گفتم من همین پشت در میشینم مامانی نگران نباش و رفتم بیرون-حالا بعد 5 ساعت دکتر میگه بستریش کن، میگم توی آزمایشش چیزی بوده دکتر؟ میگه من صلاح میدونم بستری شه. میگم آخه دکتر مامان من سالم باشه ی شب بیارمش بیمارستان باید مریض ببرمش اونم توی این اوضاع کرونا. دکتر میفرمایند قند و چربی بالاست بهتره بمونه. میگم چرا افت فشار داره جواب نمیده و میگه به نظر اون باید شب بمونه-منم دیدم خودم توی خونه بهتر بهش میرسم حداقل وقتی دستشویی داره نمیخواد نیم ساعت منتظر بمونه و کسی نه ببرتش نه اجازه بده از جاش بلند شه تا من قربون روی ماهشون بشم که یکی بیاد و برتش دستشویی، اینه که بردمش خونه با رضایت خودم و خلاف میل دکتر

تمام مدت اون روز هم به خودم فحش دادم که خاک برسرت تو باعث شدی حالش اینجوری شه -تو که میدونی اعصابش تحت فشاره، حساس شده ، زود بهش برمیخوره، روی بچه حساسه ( خودش توی جواب دکتر که میپرسه چی باعث شد اینجوری شی میگه ی نوه دارم حاضرم بمیرم اشک از چش اون نیاد اونوقت اینا هی دعواش میکنن)، چرا مثل ی احمق همه رو ندیده گرفتی و هرچی از دهنت دراومد گفتی-

خدا رو شکر به خیر گذشت ولی با خودم فکر میکنم اگر خدای ناخواسته اتفاقی می افتاد من باید با خودم چجوری کنار میومدم

خلاصه دوستان جان مراقب باشید که خدای ناکرده زود دیر نشه

بازم خدا رو شکر -الان حال مامان خوبه-قرص هاش رو دیگه هی نمیگم خوردی یا نه، خو.دم وقتی خونه هستم قبل و بعد غذا سر وقتش واسش میارم و میدم بخوره تا تنش نشه بینمون-مراقب حرف زدنم هستم اگر بتونم و.... 

دست در دست، رودروی امواج، 6 ساله شدیم عزیزترینم

چه شد در من نمی دانم
فقط دیدم پریشانم
فقط یک لحظه فهمیدم
که خیلی دوستت دارم …

به همین سرعت 6 ساله شدیم-به عقب که نگاه کنم اصلا حس پشیمونی ندارم از اینکه 30 سال اندی منتظر موند م تا عشق بیاد و خونه کنه توی دلم- تا اینکه برات بخونم ازین عشق حذر کن !لحظه ای چند بر این آب نظر کن/آب ، آئینة عشق گذران است/تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است/باش فردا ، که دلت با دگران است/تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن ! و بشنوم که حذر از عشق ؟ندانم/سفر از پیش تو ؟هرگز نتوانم/روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد/چون کبوتر لب بام تو نشستم/تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم/ و باز بشنوم که: تو صیادی و من آهوی دشتم/تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم/حذر از عشق ندانم/سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … ! (با عرض شرمندگی زیاد از شاعر محترم جناب فریدون مشیری جهت جابجایی ضمایر در شعر آخه مدل ما فرق داشت :)) )

البته 30 و اندی سال رو هم فقط منتظر نبودم بلکه در حد توانم اجازه دادم حسابی خوش بگذره بهم و اگر توان مالی بیشتری می داشتم حتما بیشتر بهم خوش میگذشت :))))))))))))))))))))))- میخواستم ی متن عاشقانه بنویسم ولی خب نشد که نشد که نشد

خلاصه که من و همسر 6 ساله شد پیوندمون با دوتا فینگیل خواستنیییییییییییییییییییییییییییییییییییی-اینم بگم عاشقی رو عشقه که بسی لذت داره و صد البته بسی رنج و درد

مولانا جونمم میگه که 

یک بوسه ز تو خواستم و شش دادی
شاگرد که بودی که چنین استادی

فکر کنم اونم مثل من میخواسته ی غزل عاشقانه بگه ولی نشده :))))))))))))))))))))))))))))))))


بماند که یادم باشد

تلخ تلم-

کاش.....

حوصله نوشتم نیست

دعا کنید