محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

به کودکان خواندن بیاموزیم

توی محیط کار نشستم و برای فرار از  هزار و یک فکر و خیال صدالبته ( چون تا دلم بخواد کار ریز و درشت هست ولی حال و حوصلش نیست) کتاب میخونم. چه کتابی؟ کتاب به کودکان خواندن بیاموزیم. همین چند صفحه اول من رو کامل متقاعد کرد البته قبلا هم موافق بودم ولی بنظرم آموزش ی بار سخت و اضافه بود روی دوش بچه ها ولی داره نظرم عوض میشه البته که من دارم به بچه ها آموزش میدم ولی غیر مستقیم و کم صرفا در حد وقت گذروندن با کلیپ های موزیکال انگلیسی ( منتهای دوتا کلاس آنلاین پر بزرگه که خیلی مورد تمسخر درموردش قرار گرفتم از نظر برخی از اهل خانواده و دوستان و همکاران و...) ی اتفاق جالب هم چند روز پیش افتاد که الان باخوندن چند صفحه اول این کتاب عزمم رو جزم تر کرد برای آموزش

چند روز پیش توی ماشین بودیم که یهو همسر به پسر بزرگه گفت نگاه کن اون ماشین پلاکش با بقیه فرق داره و هی اون گفت کدوم و این نشون داد و پسرم گفت اوهموم رنگش آبیه و باباش گفت آره عددهاشم به زبون جوجو هست ( جوجو معرف حضور هست دیگه ؟؟ پسرای من کلیپ هاش رو میبیننن و منظورمون از زبان جوجو انگلیسی هستش) پسرم گفت اوهوم و بعد شروع کرد به خوندن عددها و رسید به حرفS باباش گفت اون ی حرف از الفبا است و پسر گفت میدونم و خوند سان = خورشید (SUN)  توی کلیپ های موزیکال آموزش الفبای انگلیسی دیده و یاد گرفته پس واقعا ما داریم در حق بچه ها ظلم میکنیم  کاش میتونستم و فرصت داشتم تکه های جالب این کتاب رو بنویسم اینجا

نویسنده میگه ما برای اینکه با بچه ها صحبت کنیم به مرور یاد گرفتیم باید با صدای بلندتر با اونها حرفغ بزنیم چون گوش بچه ها وقتی آرام و با صدای یواش صحبت کنیم متوجه نمیشه حالا اگر ما آدم بزررگها یاد گرفته بودیم با صدای آرام با هم حرف بزنیم در سن 6 سالگی باید ی آزون از بچه ها میگرفتیم تا ببینیم قدرت شنوایشون کامل شده بعد بهشون تکلم رو آموزش بدیم و درعوض اگر از همون سن کم کلمات رو درشت می نوشتیم و نشون بچه ها میدادیم میتونستن بخونن و اینکه بچه ها الان قادر به خوندن نیستند به دلیل این هست که ما کلمات رو ریز کردیم و شعاع بصری توسعه نیافته کودکان قادر نیست کلمات رو از هم تشخیص بده و بخونه  و.... نمیدونم تا چه حد ایشون درست میگه یا غلط ولی به هرحال من روی بچه خودم بازخوردش رو دیدم و قبول دارم نظرش رو
پس حتما این روش رو بیشتر ادامه میدم و بتونم و فرصت کنم بیشتر وقت میزارم برای آموزشش

شما کدوم طرفی هستین؟؟؟؟؟؟؟؟؟

یکی از آقایون همکار به تازگی پدر شدن و گاها تعاریفی میکنن از وضعیت زندگیشون که من رو دوباره درگیر این فکر کرده که آیا روش من در زندگی اشتباهه؟؟؟ لبته که معتقدم روش زندگی هرکس مربوط به خود اون فرد هست و درست و اشتباهش رو هم باید فقط خود اون فرد و شرکای زندگیش مشخص کنن ولی خب به هرحال ما در یک جامعه و عرف اون  شناوریم و آیا روش من نوعی ،در این عرف شناور محکوم به نابودی است ؟؟؟؟؟؟ آخه از دوستان و اطرفیانم زیاد شنیدم که اشتباه میکنم و البته بخشس زیادی از شما هم حتما میگید اشتباه میکنه این تمشک در زندگیش :))))))))))  اما خب قبول دارید برای انسانی در ابتدای دهه 40 زندگی که معتقد هست راه وروشش اشتباه هم نیست ( اعتماد به سقف) ناشد هستش که تغییر روش بده دیگه پس فقط بخونید و نچ نچ کنید که عجب آدمایی پیدا میشن مثل این تمشک

آقا اولش بگم من بشدت و تمام قد معتقد به آزادی  و برابری زنان هستم در تمام حقوق با جنس مذکر، یعنی قایل به هیچ تفاوتی در حقوق انسانها به دلیل جنسیت نیستم ولی زمان استیفای حق رو وقتی میدونم که یک زن برخلاف خواسته خودش مجبور به ترک حقش بشه یعنی چی؟ یعنی ممکنه خانم الف خودش دوست نداشته باشه  مثلا کار کردن بیرون از خونه رو و همسرش هم اتفاقا خواستار این باشه که خانم خونه بیرون نباید کار کنه اینجا بنظرم حق کسی ضایع نشده اصلا و قس علی هذا...  این رو بگم که بعد متهمم نکنید به اینکه امثال من برابری حقوق رو از بین بردیم.

خب دلیل اینهمه سخنرانی چی بود حالا

اینکه داشتیم با ی عزیزی میحرفیدم که این همکار  گویا ی شب درمیون بیداره برای نگهداری از پسرش درحالی که صبح ها سرکار هم میاد و جالبه مامان نی نی خانه دار هم هست و کمک هم داره از طرف مادر خودش و همسرش ضمن اینکه شب شیر خشک میدن به بچه حداقل یک وعده. جواب شنیدم که کار ایشون درسته قطعا نه کار من و تو .اینجوری بابای بچه برای بزرگ شدن بچش زحمت میکشه و قدر زن و بچش رو بیشتر میدونه. خلاصه رفتم توی فکر که من اصلا بابای بچه ها رو شب بیدار نکردم نه وقتی مرخصی زایمان داشتم و سرکار نمیرفتم نه از وقتی برگشتم سرکار  مگر به ندرت و مثلا بچه حالش بد بوده و خواستم بیدار شه تا بچه رو ببریم بیمارستان یا دکتر که اونم یا بردیم یا متقاعدم کرده که استرس من بیخود هست و اگر تا فردا بهتر نشد ببریمش دکتر. حتی همین الان که بچه ها دوتا هستن و بیدار شدن و گریه کردن یکی مساوی هست با بیدار شدن اون یکی دیگه باز هم این فقط من هستم که بیدار میشم ( منکر این نیستم که از صدای بچه ها ممکنه باباشون بیدار بشه ولی این به معنی کمک خواستن من نیست ایشونم کاری نداره به ما و صد البته از صدای ما ممکنه مامان یا خواهر های من بیدار شن که خب اینا به صورت خود خواسته میان کمک البه تمام سعی من اینه که در سریعترین زمان ممکن مشکل رو حل کنم تا برن بخوابن آخه خواب شب خیلی سخته ازش گذشتن برای من و دوست ندارم دیگران هم درگیر این مشکل بشن ضمن اینکه من نزدیک 5 ساله خواب شبم به هم ریخته و خب عادت کردم ولی اونا بنده های خدا حق دارن از خوابشون لذت ببرن) درمورد سایر مسئولیت های بچه ها غیر از شب بیداریشون هم که فکر میکنم میبینم بازم بیشتر بار مسئولیت روی دوش من هست  البته همسر هست و اگر بخوام برای خرید یا بیرون بردن بچه ها ( مسیرهای دور از خونه ) و  سایرکارهای که مرتبط به بچه ها هست جایی برم برنامه رو جوری میریزم که ایشون باشه برای بردن و آوردن ولی مسئولیت های رو تین و روزمره بچه ها ، خرید هاشون ، برآوردن کردن نیازهاشون، برنامه ریزی برای برآورده کردن نیازهاشون، بازی کردن و سرگرم کردنشون، و..... با خود من هست که خب این انرژی بر هست دیگه ( بازم خدا رو شکر مامان و خواهرا هستن برای کمک ولی خب به هرحال مادر اون بچه ها مثلا من هستم دیگه :)  البته اینم بگم توی کار خونه من کمترین مسئولیت رو دارم و خواهرهای بنده خدا همه کارها رو انجام میدن) اما آیا من احساس این رو دارم که در حقم ظلم شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نه به هیچ وجه. آیا منتی دارم روی سر بچه ها و همسرم؟ نه به هیچ وجه. به اون عزیز هم بارها توضیح دادم که باباجان من ، روش زندگی من در حال حاظر اصلا من رو اذیت نمیکنه که بخوام به یکی دیگه بگم آفرین . ضمن اینکه از نظر من گاهی ی انسان با گرفتن حق خودش ممکنه به یکی دیگه ظلم هم بکنه چرا که اگر من منصف باشم میبینم همکار آقای من کمی درحقش داره ظلم میشه چرا که خانم خونه میتونه سایر ساعات از همسرش کمک بگیره برای نگهداری بچه ولی شب رو خودش متقبل بشه چرا که همسرش توی محل کار هم مسئولیت هایی داره و باید به تعهداتش عمل کنه اما اون خانم صبح فرصت استراحت داره. پس برابری لزوما به معنای ظلم به دیگری نیست. همیشه هم درقبال همسر خودم رو گذاشم جای مادر و خواهر ایشون و گفتم آیا راضی میشم با پسر و برادر من اینجوری رفتار بشه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ ولی خب تنها توقعی که از همسرم دارم اینه که منصف باشه و ببینه با این حجم از مسئولیت و. درگیری فکری و ذهنی و جسمی دیگه وقتی برای من نمیمونه که بخوام همسری کنم اونم از جنس دلبرانه (درگوشی بگم سر این قضیه گاها بحث شده بین و من و همسر و  این  من رو بشدت ناراحت میکنه که چرا که خو.دم رو بدهکار میبینم و بعد با خودم میگم  کو کمی انصاف) 

حالا متوجه اینهمه روده درازی  بدون سرو ته متن امروز من شدید؟ آره دیگه ی گوش میخواستم که درددل کنم. راستش خودم هم همین آخرین جمله پاراگراف بالا رو که نوشتم و خوندمش مجدد که اصلاحاتش رو انجام بدم از نظر املایی متئوجه شدم. گویا من دلم درددل میخهواسته و اندکی ناراحت هستم چرا؟ چون بدهکارم به کی؟ به همسر ، به خودم، به زندگی، به بچه ها به مامان و خواهرا به بابام و...........و باید چه کنم ؟ باید تغییراتی ایجاد بشه  چی باید تغییر کنه؟ شما بگید  :))))))))))))))  نگید من، که همون اول گفتم تغییر در من با توجه به 40 سال گذشت زمان بر عقل ناقصم سخته :))))))))))))))))))))))) درسته پس باید زندگی کرد و دلخوش بود دیگه البته ی تصمیم گرفتم : اینکه به همسر بگم ی کم از بدهکاری های من رو برن از جایی دیگه ای تامین کنن . من ناراحتم؟ نه اصلا خیلی هم خوشحال میشم. نگران روزهای بعد خواهم بود؟ نه اصلا 



بعدا نوشت: البته نوشتم که از بدهکاری هایی که دارم به همه و خودم ناراحتم خیلی زیاد به اندازه ای که دخترک اندرونم دیگه چهچه نمیزنه و بلند بلند به ترک های دیوار زندگیش نمیخنده و این وسط سگ درونم زنجیر پاره کرده و داره نعره میزنه و پنچول میکشه و دخترکم کنج یک قفس از ترس سگ سیاه کز کرده و اشک میریزه. باید به این دخترک بینوا کمک کنم ولی میبینم این سگ گنده هر دفعه بزرگتر و وحشی تر سر برمیداره باید سرش رو از تنش جدا کنم و میکنم حتما خبرش رو میدم :)))))))))))))))))))) نگران نباتشید دخترک شاد و شنگول رو آزاد میکنم البته میدونم دیگه ی دختر بچه نیست ولی خب سعی میکنم برش گردونم به روزای بچگیش

تعطیلا خود را چگونه گذراندید

به نام خدا

از آنجایی که برنامه تعطیلات بسیار یهویی و به برکت موج پنجم کرونا نصیب و قسمت ما شد برنامه ما هم بسیار بسیار یهویی شد برای گذران آن.همان روز یکشنبه خواهرکان در یک طرح ضربتی بار و بندیل جمع کردن و رفتن گلمکان و قرار شد ی کم اونجا رو جمع و جور کنن و تر و تمیز و بعدش ما هم با بچه ها بریم. خلاصه من و بچه ها و مامان جان یکشنبه و دو شنبه رو مشهد بودیم و سه شنبه با لطف و مرهمت همسر جان مشرف شدیم گلمکان. و از سه شنبه الی شنبه به مدت 5 روز بچه ها ی زندگی دیگه رو تجربه کردن البته از اونجایی که محل ما در گلمکان صرفا دامداری هست داخل محوطه حیاط هیچگونه گیاه و درختی نیست و این ی کم کار رو سخت میکرد چون بچه ها براشون قابل درک نبود که الان ظهر شده و هوا گرمه و نباید بری بیرون یا وقتی میری بیرون کفش بپوش یا اینکه عزیز من توی روز  ی بار یا حداکثر دو بار آب بازی میکنن اونم نزدیک ظهر یا بعدظهر که هوا گرمتر هست نه اینکه هر ظرف آبی دیدی با سر بری توش و با شلنگ آب همه جا رو خیس کنی  و یا اینکه از سر صبح ( ساعت 6 تا 7)  که بیدار میشید حداقل ظهر یک یکی دوساعتی بخوابید بخدا آسمون به زمین نمیادو یا اینکه این مرغهای بینوا چه گناهی کردنچرا که  توی این چند روز عصر وقتی  میخوان غذاشون رو بخرن و برن بخوابن دوتا فسقلی یکی با چوب و یکی بی چوب دنبالشون بدو بدو میکنن و .....اما با همه سختی هاش به بچه ها اینقدر خوش گذشته بود که شنبه پسر بزرگه میگفت نریم مشهد و خونمون رو بیاریم همین جا و مامان از همین جا بره سرکار . آخه طی مدت اون چند روز همسر جان دو روزش شیفت بودن و صبح با ماشین میومدن مشهد و شب حدود ساعت 3 تا 4 صبح برمیگشت گلمکان و پسرکم میگفت خب مامان هم همینجوری بره سرکار.

این وسط ی زنبور بی ادب هم گوش پسرم رو نیش زد و اگر بگم  پسر 4 ساله من مثل یک آدم بزرگ تحمل کرد اغراق نکردم . تنها شاید به اندازه 4 الی 5 دقیقه بچه گریه کرد اونم وسطش سعی میکرد خودش رو کنترل کنه و هی دل دل میزد و وقتی من بهش میگفتم عزیز مامان میدونم درد داره ولی گریه گلئوتم اذیت میکنه میگفت ولی من میخوام گریه کنم و منم دلم میخواست باهاش گریه کنم اما کمی که آرومتر شد بهش شربت زادتین دادم که همراهم بود ( دکتر به دلیل کمی بزرگ شدن لوزه سومش داده که هرشب بهش بدم بخوره) و خدا رو شکر باعث شد بچه دردش کمتر بشه و گوشش رو هم نخارونه و.... خلاصه پسرک قوی من عالی تحمل کرد

کوچیکه هم که صبح روز دوم وقتی از خواب بیدار  شد  و چشاش رو باز کرد و سقف رو دید با شوقی بسیار بسیار زیاد صداهای مفهوم و منامفهوم از خودش در میاورد که نشون میداد چقدر خوشحاله از اینکه هنوز برنگشته خونه و هی میگفت ماما و سقف رو نشون من میداد و ی چیزهایی میگفت و میخندید



روز آخر وقت برگشت بابا برای خداحافظی بیرون نیومد برخلاف همیشه که میرفتیم و  همون کنار در ایستاد  همسر گفت بابا داشت گریه میکرد.


کلمه تای به رنگ سیاه

سهل انگاری

کلمه ای که برای آن در قانون جزا جرم انگاری شده است.


من بهت افتخار میکنم پسرک شیرین زبونم

1- توی ماشین نشستیم، من و همسر و کوچیکه جلو، بزرگه و خاله هاش عقب. پسرکم داره با خله جانش حرف میزنه و شیرین زبونی میکنه که خاله بهش میگه ما همه بتو افتخار میکنم ، پسرکم و پسرک میگه به جز مامان( قیافه من  آخه چرا فکر میکنه من بهش افتخار نمیکنم، البته میدونم چرا ، به خاطر تذکرهای مکرر من) خاله جانش بهش میگه چرا مامان همیشه به تو افتخار میکنه من زیاد دیدم و شنیدم و من سکوت، ترجیح دادم جای توضیح دادن در اون لحظه بیشتر و بیشتر توی خونه بهش بگم بهش افتخار میکنم

2- شبه و من و کوچیکه توی سالن جلوی تلوزیون دراز کشیدم که شاید بلاخره بعد از ی روز کوچیکه بخابه و من بتونم برم سراغ خوابوندن بزرگه و آخرش خوابیدن خودم. بزرگه هم میاد و خودش رو میندازه روی من و بعد اینکه ی کم نوازشش میکنم میگم میخوای شمام بیا سرت رو بزار روی این یکی دستم مامانی-یکم سرش رو میزاره روی دستم بعد بلند میشه و میره ی بالش میاره و میگه سرم رو میزارم روی بالش و لی نزدک نزدک شما که هم تلوزیون رو ببینم و هم تو رو مامان، و سرش رو میچسبونه به سر من، با مکافات سرم رو میچرخونم سمت اون درحالی که بدنم سمت کوچیکه است بعد درحالی که داره صورتم رو با دستاش لمس میکنه میگه مامان ببخشید اگه من گاهی کارهای بد میکنم. بوسش میکنم و مگم پسر خوبم تو بچه ای پس حق داری هم کار خوب کنی هم کار بد و اصلا نباید معذرت بخوای منم مامانم وظیفم هست که بهت بگم کدوم کار بد هست عزیزم درضمن من همیشه بهت افتخار میکنم پسر خوبم

3- پسر بزرگه نشسته جلوی وایت برد و داره با ماژیک خط خطی میکنه و سعی میکنه چیزی بکشه و بنویسه روش ، کوچیکه هم طبق معمول درحال بدو بدو و شیطنت، من با ظرف غذا و سالدشون میرم سراغشون و به کوچیکه میگم بدو بیا غذا بخور اونم ام ام کنان ( با فتحه روی  الف) میاد و میشینه منم ی جایی میشینم که وسط دوتا بچه باشم البته نزدیک تر به کوچیکه تا بهشون با قاشق غذا بدم و بعد چندتا قاشق کوچیکه بلند میشه و میره به مبل تکیه میده و من مجبور میشم  ی کم نزدیک تر شم بهش و اینجوری از بزرگه دورتر میشم و باید دستم رو تا جایی که میتونم دراز کنم تا بهش برسه قاشق-بعد یکی دو قاشق میگه مامان اجازه هست من بیام نزدیکترت تا راحت بتونی بهم غذا بدی و خسته نشی؟ میگم بیا نزدیکم عزیزم، من خوشحال میشم تو کنارم بشینی پسرکم