محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

بستنی تولد همکلاسی

سه شنبه 25 خرداد وقتی میخواستیم با پسر بزرگه از کلاس ژیمناستیک بیاییم بیرون و بدو بدو بریم توی پارک کنار ساختمون سالن ورزش تا برسیم به کلاس اینترنتی زباشن، پدر یکی از بچه رسید و بعد پسرش ی پلاستیک پر بستنی رو گرفت چلوی پسرکم و تعارف کرد برداره، پسرم برداشت و من مناسبتش رو پرسیدم و آقلا پسر که فکر کنم 8 یا 9 سال داشت گفت تولدش بوده، پسرم وقتی رسیدیم توی پارک با شادی و لذت بستنی رو خورد و منم براش توضیح دادم همکلاسیش تولدش بوده و گفت به به چه بستنی خوشمزه ای برای تولدش آورده مامان، ازش پرسیدم شما هم دوست داری برای تولدت چیزی برای دوستات ببری؟ گفت آره و بعد گفت میخوام اسباب بازی ببرم براشون که گفتم به نظرم این کار ی کم سخته چون همه بچه ها هم سن نیستن و بعضی هاشون بزرگترن و چندتایی هم دختر هستن مامانی اینجئوری باید برای هرکس ی چیزی بخری که خیلی سخت میشه و شاید یکی ناراحت شه که چرا اسباب بازیش با بقیه فرق داره، بنتظرم بهتره آبمیوه یا بستنی بخری براشون که گفت آره فکر خوبیه هم بستنی هم آبمیوه، عرض کردم پسرکم حالا تا روز تولدت فکر کن ببین کدوم رو بیرم بهتره عزیزم ، و حالا هر روز چندین بار تصمیم عوض میشه ، تا بلاخره بینیم چی باید بخرم اینجانب

هم جایزه دادم، هم کادو تولد

من توی شرکت باید برای همه پرسنل قرارداد تهیه کنم  (  مسئول امور حقوقی هستم)در واقع من باید فقط متن قراردادها رو چک کنم و تایید کنم ولی خب دیگه تهیه و تنظیم و جمع آوری مشخصات و.... رو هم من انجام میدم ( توی پرانتز آخرشم منت سرمه از طرف کی؟ بماند) حالا از این مباحث بیایم بیرون چون مسئله اصلی این نیست

راستش درگیر بودم با تهیه قرارداد برای حدود 100 نفر از پرسنل یکی از پروژه هامون که باید تا آخر اردیبهشت 1400 ی قرارداد میزدنم براشون واز خرداد  تا آخر سال هم ی قرارداد دیگه- خیلی کلافه بودم همسر جان اومد کمک و ی راه حل عالی داد.  دستش درد نکنه خیلی عالی بود این کمک، البته پیشنیازی داشت که ی کم وقت برد ولی در کل ماییه خرسندی اینجانب فراهم شد( بوس بوس بوس بهش :) )

حالا همین الان کارم تموم شد برای 100 قرارداد اول ، زنگش زدم و تشکر کردم و گفتم نصفی از پول گوشی جدیدش رو من میدم از پول شخصیم( تعجب کرد مگه پول شخصی هم داری و عرض کردم خیر درواقع پول بلوکه شده ای هست که بانک 3 سال پیش سر دادن وام از روی واممون برداشته و نگه داشته )  دیدم شاد شد گفتم این کادوی تولدتم هست ها تازه میخواستم بگم سایر اعیاد و مناسبت ها رو هم با همین حساب کن دیدم گوشش بازه، گذاشتم به وقتش بگم همون قبلی که دادم ی بخشیش شامل اینم میشده :)))))))))))))))))))))


اثرات مفید کلاس حضوری

5 جلسه است که نازنین پسر بزرگه  میره کلاس ژیمناستیک نزدیک خونه و توی این چند جلسه یکی دوتا اتفاق خیلی خوب افتاده،

1- اول اینکه دفعه اولی که مربی بهش گفت تا 10 بشماره پسرکم با صدای پایینی شروع کرد به شمارش در حد درگوشی حرف زدن( البته فکر کنم مربی حتی انتظار نداشت بچه بلد باشه تا 10 بشماره :) ) بعد از اون جلسه من توی خونه کلی تشویقش کردم و جلوی همه هی اعلام کردم پسرم اینقدر قشنگ تا 10 شمرده و بعد هم گفتم فقط اگر ی کم بلندتر میشمرد بهتر بود و بقیه هم همراهی کردن و حالا پسرکم با صدای رسا و بلند و خیلی زیبا وقتی مربی بهش حین تمرین میگه بشمار، شمالرش میده

2- دوم اینکه وقتی میرسیم جلوی سالن تمرینش، زودتر از من و باعجله پله ها رو میره پایین و تا من برسم کفش هاش رو هم ردرآورده و گذاشته توی جاکفشی و رفته داخل و میشنوم که با صدای بلند سلام میکنه و میدوه سمت مربی و بچه ها تا اونجایی بایسته که مربی بهش میگه

3- سوم اینکه سعی میکنه به بهترین شک ممکن حرکاتی رو که بهش آموزش میدن تکرار کنه

اما چند مورد هم هست که هنوز مایه نگرانیم هست

1- خیلی خیلی اهل رعایت قانون و نظم هست، اینم تقصیر خودمونه که اینجوری تربیتش کردیم، یعنی برخلاف همه بچه ها اهل شیطنت هستن این بچه نازنین من وقتی توی سالن میپره و بدو بدو میکنه و... که مربی بهش بگه، یا اینکه میره سمت وسایل و نگاهشون میکنه ولی تا وقتی مربی نگه ازشون استفاده نمیکنه و....- توی پارک هم که میریم و مثلا میره سرسره بخوره خیلی مرتب میره از پله ها بالا و نظم و نوبت رو رعایت میکنه و اگر کسی هلش بده که زیاد اتفاق می افته یا ازش رد شه و... صرفا بنسده میکنه به اینکه اجازه بده من برم نوبت من بود، خب کسی هم که گوش نمیده بهش، البته وقتی خودم همراهش باشم هی به بچه هایی که هلش میدن یا نمی زارن سر بخورهیا میخوان نوبت تابش رو بگیرن  و... با جدیت و مهربونی یادآوری میکنم حقش رو و میگیرم اونم به تبعیت از منگاهی  همون رفتار رو تکرار میکنه-درواقع منعتقدم به اینکه باید یاد بگیره حقش رو مطالبه کنه نه فقط تذکر مودبانه بده :)

2-وفتی مربی میگه همه برن کنار دیوار بشینن معمولا بدو بدو میره نفر آخر میشینه اگرم هنوز همه ننشسته باشن اینقدر فاصله میزاره بین خودش و اونمایی که نشستن که لاجرم همون نفر آخر میشه بازم

3- خجالتی نیست و اگر بچه های سالن باهاش حرف بزنن باهاشون صحبت میکنه ولی خب خودش هنوز اهل باز کردن سر صحبت نیست که البته این رو میزارم پای اینکه هنوز بچه است و نمیدونه در چه زمینه ای میتونه شروع به صحبت کردن بکنه با دیگران


کوچیکه هم که جیگری شده با کلماتی که ما میفهمیم یا نمیفهمیم باهامون حرف میزنه و نظر میده و امر و فرمایش میکنه بهمون-جالب اینه که ایشونم کارتون ها و نماهنگ های انگلیسی رو ترجیح میده به فارسی و میبینم که گاهی وقتی میخاد بگه بریم یا برو یا ... ( درواقع فعل رفتن) میگه گو :)))))))))))))) فکر کنم قاطی کرده بچم چون هم توی کارتون های انگلیسی میشنوه هم وقتی داداشش فوتبال بازی میکنه میشنوه ( داداشش میگه گل ولی خب این میشنوه گو گویا ) چون اگر توپ رو هم با پاهاش شوت کنه میگه گو -یکی از آرزوهام داشتن بچه هایی است که  حداقل دوزبانه باشن و زبان های دیگه رو مثل زبان مادری بدونن


عاشقی

ی سر رفتم وبلاگ یاسی و دیدم در جواب ی چالش از عاشقی هاش نوشته . البته شاید اگر شما برید اینجوری نبینید ولی خب من اینجوری خوندم دیگه

یاد روزها و سالهای قبل افتادم

عاشق شدن، عاشقی کردن و.....

آیا پشیمونم؟ از چه؟ از عاشق شدن، از اینکه اجازه دادم جناب عشق اون روزها عقل رو از من بگیره و به جاش دوتا بال لطیف عاشقونه بهم بده که پرواز کنم تا ورای مرزهای عقل و احتیاط ؟

نه اصلا پشیمون ینستم، هنوز هم لذت و شیرینی اون روزها و اتفاقاتش زیر زبون مغزم :) باقی هست  و وقتی در کتابخونه خاطراتم رو باز میکنم دونه دنه سلول های مغزم کیفش رو میبرن، واقعا اگر اون خاطرات و اون سابقه نبود اعتراف میکنم شاید ی جاهایی کم میاوردم و دقیقا برمبنای اعتقاداتم عمل میکردم و اونوقت دیگه شاید زندگی 4نفره ای نبود :) آخه من بشدت به حقوق برابر و .... اینا معتقدم ولی ترمزم رو همین عشق کشیده. البته نمیخوام بگم همسر جان جانم مورد قبولم نیست، نه اصلا بحثم این نیست، چرا که اگه همه نگیم باید قبول کنیم  اکثریت آدم هایی که به صورت مشترک زندگی میکنن اختلاف نظرهای کوچیک و بزرگ زیادی دارن و من و همسر هم یکی مثل همه( متاسفانه) ولی من از خودم مطمئنم که اگر عشق نبود ... البته همسر هم یحتمل همین گونه وباشد براشون چون ایشونم زیاد اهل کوتاه اومدن از اعتقاداتشون نیستن و حتما عشق دست و پای ایشونم بسته

امان از اون دوتا بال لطیف که وقتی میخواد دست و پات رو ببنده میشه سخت ترین ریسمان عالم

ولی خب خیلی خوشحالم که به خاطر مسائلی مثل آبرو و اجبار و بچه و مردم و... اینا نیست که از کنار مشکلات و اختلافات رد میشم و شادم از بودن در کنار همسر و بچه هام بلکه فقط و فقط به خاطر عشق هست و بس 

با اجازه شاعر محترم-چرا که ما شعرشون رو به دلخواه تغییر داده بودیم

بنده میفرمودم

 ” از این عشق حذر کن!

تا فراموش کنی، چندی به این شهر سفر مکن!


و جناب عشق جانمان میفرمود

با تو گفتم:‌” حذر از عشق!؟ - ندانم

سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم،نتوانم!

روز اول، که دل من به تمنای تو پر زد،

چون کبوتر، لب بام تو نشستم

تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم ...“

 تو صیادی و من آهوی دشتم

تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم

حذر از عشق ندانم، نتوانم! “


فصل پرواز

جوجه کوچولوی من پرواز رو شروع کرد.بله دیشب آقا پسر بزرگ ما نیومد خونه و مامانش کل دیشب رو دلتنگش بوده.آخ که چقدر پریدن جوجه ها برای خودشون شیرین و برای مامانشون پر از دلتنگی و پرپر زدن دله.دیشب فکر می کردم به روزهای پیش رو اینکه ممکنه روزی بیاد که به دلیل فاصله و مسافت من نتونستم روزها یا هفته ها یا شایدم ماه ها پسرکم رو نبینم در آغوش میکشم نبوسم و... آخ دلم براش تنگ شده