محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

من از بیگانگان ننالم که هرچه با من کرد آن آشنا کرد

راستش همتون که پیام دادی خصوصی و غیر خصوصی درست میگید
همئ تغییر فصل
هم بحران میانسالی
هم شاید هورمون ها
شاید خستگی از کار بیرون و استرس هاش
عدم روش درست تقسیم کار بین من و همسر 
و.......
باعث و بانی این حس های ناخوشاید در من شده
اما ی موردی هست
بخدا من نه طلبکارم از همسرم نه از بچه هام نه منتی دارم سرشون
برای من پذیرفته شده است که من مسئولیت بچه ها رو داشته باشم-ی بخشیش به خاطر اینکه باری از دوش همسر بردارم-ی بخشی چون خودم عاشق بچه هام هستم-  اگر ناراحتم و افسرده نه به این دلیل که همسرم چرا فلان کار رو نمیکنه چرا بهمان کار رو نمیکنه
من ناراحتم چرا که ایشون میدونه وضعیت رو-میبینه وضعیت رو ولی جای پذیرش دلش میخواد من معجزه کنم
اصلا قبول معجزه قابل ایجاد شدنه چرا راه حلی نمیده جهت ایجاد اون اقدام بماند خودم زحمتش رو میکشم
نمیدونم تونستم منظورم رو برسونم یا نه
به قول ی عزیزی من سریع الرضا هستم و راحت راضی یمشم در هر شرایط زندگی اما این به معنی یان نیست که تلاش نکنم برای بهتر شدن زندگی-اتفاقا من خیلی خیلی بهترین ها رو میخوام  به صورت غیر قابل باوری میخوام اما .....
بگذریم
ی نفر حال خرابی داره که بلاخره باید خوبش کنه دیگه با هر جون کندنی هست
اما می ترسه این حال خراب خیلی خیلی داره زود به زود میاد سراغش

یکی دو روز پیش پیامی داشتم از یکی از هم گروهی های سابق در یک گروه مجازی که البته چندین و چند سفر طبیعت گردی داشتیم با هم در اقسی نقاط کشور و این آقا در یکی از سفرهای سال 90 یا قبل ترششایدم بعدترش :)))))))))) یادم نیست همراهمون بودن
تازه دو سه روز پیش من رو توی واتساپ دیده بودن ( آخه من بعد ازدواج و علی الخصوص بچه ها دیگه چندان فعالیتی توی اون گروه ندارم)  و با تعجب پیام گذاشتن که دوتا بچه داری تو؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ یعنی شدت تعجبش از نوشته هاش هم می زد بیرون :))))))))))))))))) نمی دونم چه جور آدمی به نظر ایشون اومده بودم که داشتن دوتا بچه اینقدر از نظرش عجیب بود ولی فکر کنم اون موقع ها آدمی بودم رها و آزاد از زندگی سرشار از انرژی و شاد
نمیگم مشکل نداشتم توی زندگی که نه همون موقع هم ی بخش از مسئولیته ای خونه پدری گردن من بود و فشار های شدید مالی و روانی و..... اما حالم خوب بود
البته جناب عشق هم بود که خودش دلیل حال خوش بود
یعنی سرخوش بودم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نمی دونم  :)))))))))))))))))))))))))

سهراب سپهری

آسمان، آبی‌تر، آب آبی‌تر. من در ایوانم، رعنا سر حوض. رخت می‌شوید رعنا. برگ‌ها می‌ریزد. مادرم صبحی می‌گفت: موسم دلگیری است. من به او گفتم: زندگانی سیبی است، گاز باید زد با پوست. زن همسایه در پنجره‌اش، تور می‌بافد، می‌خواند. من ودا می‌خوانم، گاهی نیز طرح می‌ریزم سنگی، مرغی، ابری. آفتابی یکدست. سارها آمده‌اند. تازه لادن‌ها پیدا شده‌اند. من اناری را، می‌کنم دانه، به دل می‌گویم: خوب بود این مردم، دانه‌های دلشان پیدا بود. می‌پرد در چشمم آب انار: اشک می‌ریزم. مادرم می‌خندد. رعنا هم.

دردهای مشترک انسانها

مدتی هست دارم خاطرات یاسی عزیز رو میخونم
چقدر زیبا و روان می نیوسه 
البته این وسط چقدر نوشته هاش شبیه تکه پاره های زندگی من و شماست
البته شما رو نمی دونم واقعا
ولی زندگی من چرا
عاشق شدنمان
آورهای سر راه عاشقی کردن هایمان
و این روزهای من چقدر شبیه آن روزهای اوست
دل گرفته و غمگینم
البته نه شباهت محض
بحثم سر حس هاست
حس واماندگی که دارم
حس کرختی و سردی که میگیرم
چرا زاویه دید من واویی که همه من است اینقدر متفاوت است
چرا راضی است به این وضع و حال؟
خدیا با این روح سرگردانم چه کنم؟

با این سطح پایین انرژی درونی
به نقطه صفر نزدیک و نزدیک تر میشوم
متنفرم از اعتراف
اعتراف به اینکه منم یکی هستم مثل همه
ولی هستم و این ......

شاید از بیرون زندگی من چندان هم بد نباشه. ی زندگی معمولی برای ی آدم کاملا معمولی
ولی حال درونم خوب نیست
همیشه موفق میشدم به خوب کردن حالم
اما مدتی هست که دخترک درونم پشتش رو کرده و اصلا با ی قاقالیلی راضی نمیشه برگرده تا حداقل لبخندش رو ببینم
دلم تنهایی محض میخواد در ی برهوت خالی از همه چیز
دلم بی زمانی و بی مکانی میخواد
دلم سبکی میخواد
دلم خود خودم رو میخواد
اما زندگی برای دخترک درونم نمی ایسته
من مسئولم
محل کارزم
بچه هام
آخ دلم عشق میخوادددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد

چقدر رفتم و برگشتم و ویرایش کردم
بس ذهنم درحال گفتن و گفتن و واگویه کردنه
نمیخوام بگم همسرم مقصره نه
ولی شاید ایداه ظآل های من با زندگی یک زن که مادر دوتا بچه است متفاوته
شاید من هنوز بالغ نشدم
وقتی دلم همراهی همسرم رو میخواد برای یک پیاده روی نیم ساعتی حتی با بچه ها
وقتی یادم میاد 3 سال زمستون و تابستون بدون ماشین فقط دنبال فرصتی بودیم برای با هم بودن و حالا من بدهکارم که چرا هواسم به همسر نیست و فقط به بچه ها و خوئاب فکر میکنم
پریشب ادرجواب گلایه های من که هنوز همون معشوق سالهای قبل رو طلب کردم همسر گفت تو چی؟ تو تغییر نکردی؟ تو چه محبتی کردی در حق من؟من!!!!!!!!!! فکر کردم و فکر کردم و فکر میکنم
چیزی که از نظر محبت بوده از نظ ایشون پشیزی ارزش نداشته
من فکر میکرم اینکه خودم به تنهایی بار بچه ها رو به دوش گرفتم و ایشون رو دخیل در قضیه نکردم، اینکه حتی یک شب هم نخواستم ازش بلند شه و بچش رو نگه داره تا منم بخوابم؟ اینکه بچه مریض شده اگر شب رو تا صبح کنار بچه گیج و منگ گذرونم صداش نزدم به چشمش محبت میاد اما گویا به چشم ایشون فقط اهمیت دادذن به بچه اومده
با خودم فکر کردم خب چرا اینکار ها رو کرددم؟
چون فکر میکردم من خانوادم کنارم هستن و نیازی نیست مثلا فرداش بخوام ناهار درست کنم و حداقل اگر نمیتونم بخوابم میتونم توی خونه بشینم ولی ایشون باید برزه سرکار و .... 
قص علی هذا
اشتباه اشتباه اشتباه
همیشه همسر رو گذاشتم جای برادر نداشته خودم و جوری عمل کردم که دوست داشتم همسر برادرم
متنفربم از اعتراف
البته که رفتار من تغییری نکرده ولی به این نتیجه رسیدم که داشتن دوست پسر مفیرتر است تا درابطه زناشویی جهت یک زندگی شاد و البته که اعلام هم کردم نظرم رو

جاماندگان از شعور و فرهنگ پرمدعا

امروز میخواستم ی متن پرشور و حرارت بزارم در باب حق و حقوق زنان که ی بی فرهنگ زد پروند و رفت از قضا یک عدد جنس مونث هم بود ( معلومه عصبانی هستم دیگه نه؟)

قضیه از این قراره که صبح بعد از گذاشتن پسرکم توی مهد داشتم پیاده میومدم محل کارم که ی بیست دقیقه ای نهایتا فاصله داره- توی راه حسابی هم توی افکار خودم غوطه میخوردم و دست و پا میزدم که یهو دیدم ی موجود نیم متری سفید شیرجه زده به سمت من. یهو یکی توی سرم فریاد زد سگ و من از ته دلم جیغ کشیدم. من در حد سگ از سگ میترسم. بهش گفتم گردن این لعنتی یگ قلاده ببند. سرکار علیه هم ی پوزخند تحویل من دادن و در حال عشقولانه در کردن با سگشون تشریف بردن-با صدای بلند گفتم حیف گوشیم همراهم نیست والا نگهت میداشتم زنگ میزدم 110 ( حالا منی که اینقدر از سگ میترسم چجوری اون رو واقعا نگه میداشتم؟ ) یعنی در یک لحظه حس کردم تمام بند بند وجودم از هم باز شد و دوباراه شروع کرد به چفت شدن کنار هم. بعد از خداوند عالمیان خواستم ایشون هم به ترسی چنین عظیم مبتلا شه در یک روز صبح بیخبر از دنیا و غوطه ور در اندیشه های خودش ( درواقع نفرین کردم دیگه خودمونی بگم بس حالم بد بود) تا شرکت هم با خودم غر زدم که چرا اینقدر بیشعور بود که حتی ی معذرت خواهی هم نکرد- چقدر نفهم و جاهل بود-حتی با صدای بلند برای خنک شدن دل خودم گفتم خاک بر سر بود اصلا- توی شرکت هم با هیجان برای همکارهام تعریف کردم باز حرص خوردم ( اینقدر هیجانم بالا بود ی همکار محترم مالی بلند شد و در اتاقشون رو به هم کوبوند-فدای سرم البته ) بعدگفتم خدا رو شکر چادر سرم نبود والا معلوم نبود چه لیچاری پشت سرم بار خانم های نازنین چادری میکرد. آخه اینا رسمشونه که خیلی خیلی خودشون رو روشنفکر تر و باشعورتر و با فرهنگ تر و... میدونن. نمیفهمم اینا که اینقدر خودشون رو متجدد و روشنفکر میدونن چرا دنبال تاسیس ی پارک و فضای سبز مخصوص سگهاشون نیستن که آدم های بی فرهنگی مثل من اینقدر باهاشون درگیر نباشن؟

یادتو.نه که ی دفعه هم با یکی از همین با فرهنگ های متجدد بیشعور البته ( ببخشید قصد توهین به کسی رو ندارم ولی وقتی کسی حقوق من رو نادیده بگیره حق دارم بهش بگم بیشعور) دعوام شد دیگه . سگش رو آورده بود توی پارک و توی چمن میگردوند بدون توجه به اینکه اونجا محل بازی بچه هاست و مدعی بود سگش از آدم هم بهتره- حالا من ی بار دیگه هم اتفاقا به شخص ایشون تذکر داده بودم که سگ نیارید لطفات توی چمن این قسمت که حداقل ی جا تمیز بمونه از پی پی سگ های شما برای بچه ها

وقتی صبح های زود یا آخر شب میبینمشون که سگشون رو آوردن برای گردوندن با خودم میگم یعنی اگر بچه ای میداشتن حاظر بودن اون رو هم اینجوری براش وقت بزارن؟ بخدا من که همه سعیم رو میکنم برای بچه ها حاظر نیستم آخر شب یا صبح زود این کار رو بکنم . یا وقتی میبینم اینجوری برای سگ و گربشون هزینه میکنن و بعد پسر بچه ای رو میبینم  با لباسهایی که به تنش زار میزنه و سر و صورت نامرتب، تا کمر خم شده توی سطل زباله برای پیدا کردن یک تکه آشغال بازیافتی دلم میسوزه حیف زا عمر اون بچه و حیف از هزینه و محبتی که به پای یک حیوان میسوزه و از بین میره و....

حالا البته به من ربط نداره خودشون میدونن ولی مراقب حقوق من هم باشن که یکی مثل من بدجوری ازشون عصبانیه و برخلاف میلش خوشحال میشه از قوانینی که محدود میکنه حق .و حقوق اون ها رو در داشتن و گردوندن سگ چون خودشون حقوق دیگران رو رعایت نمیکنن


کتاب یک زن

سال ها قبل کتابی دانلود کرده بودم به نام یک زن، رنج و رهایی نوشته سیبیلا آلرامو- نزدیک یک هفته است توی خونه و محل کار در صورتی که وقت میکردم این کتاب رو میخوندم و امروز 5شنبه که مدیرعامل تشریف نداشتن وقت بیشتری داشتم و تقریبا 25 صفحه آخر رو خوندم
آخ حال دلم بد شد 
داستان مادری است که مجبور به ترک فرزند است برای داشتن آزادی
چه داستان ملموسی
فرزند این عزیز جداشده از تن مادر

آخ مادر-یک زن به کدامین گناه زن شده و به کدامین جرم مادر
چه تعداد مادر در گستره  تاریخی زندگی زنان مجبور بوده است 

مجبور به انتخاب بین خودش و فرزند
چه تعداد مادر مجبور شده برای زنده بودن روح خودش جسمش را به مرگ تدریجی دوری از فرزند ملزم کند

امان از مردان

امان از قوانین مردانه

امان از تملک جسم و روح یک زن 

و خود من چند بار خودم را غافلگیر کرده ام در حین فکر کردن به رفتن ررفتن و رفتن. 

به کجا . چرا؟ 

به کجاییش جوابی ندارد و چراییش برای اینکه من دیگر من نیستم نه اینکه ناراحت باشم از من امروز، نه اینکه عاشق فرزند و همسر نباشم

نه

اما من، من دیگر من نیست. آن دختر رها از دنیا 
اما در همان حین فکر کردن هم پاهای رفتنم بسته است دو وزنه از عشق

فرزندانم

همسر که خب حتما چند روزی و چند صباحی ناراحت خواهد بود و بعد عصبانی و بعد رها از فکر من
مادر بینوایم که در این رنج .... و پدرم
خواهرانم با رنجی دائمی که روز به روز تبدیل می شود  به خاطراتی تلخ و شیرین از بودن من،  خواهند ماند و زندگی خواهند کرد
اما فرزندانم
فکر کردن به قطره ای اشک که از چشمان زیبایشان خواهد چکید هم پای رفتنم را می شکند
بنظرم بیشتر زنان حداقل برای یک بار هم که شده به رفتن به ناکجا آباد فکر کرده اند در روزی سرد و مه گرفته