محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

دردهای مشترک انسانها

مدتی هست دارم خاطرات یاسی عزیز رو میخونم
چقدر زیبا و روان می نیوسه 
البته این وسط چقدر نوشته هاش شبیه تکه پاره های زندگی من و شماست
البته شما رو نمی دونم واقعا
ولی زندگی من چرا
عاشق شدنمان
آورهای سر راه عاشقی کردن هایمان
و این روزهای من چقدر شبیه آن روزهای اوست
دل گرفته و غمگینم
البته نه شباهت محض
بحثم سر حس هاست
حس واماندگی که دارم
حس کرختی و سردی که میگیرم
چرا زاویه دید من واویی که همه من است اینقدر متفاوت است
چرا راضی است به این وضع و حال؟
خدیا با این روح سرگردانم چه کنم؟

با این سطح پایین انرژی درونی
به نقطه صفر نزدیک و نزدیک تر میشوم
متنفرم از اعتراف
اعتراف به اینکه منم یکی هستم مثل همه
ولی هستم و این ......

شاید از بیرون زندگی من چندان هم بد نباشه. ی زندگی معمولی برای ی آدم کاملا معمولی
ولی حال درونم خوب نیست
همیشه موفق میشدم به خوب کردن حالم
اما مدتی هست که دخترک درونم پشتش رو کرده و اصلا با ی قاقالیلی راضی نمیشه برگرده تا حداقل لبخندش رو ببینم
دلم تنهایی محض میخواد در ی برهوت خالی از همه چیز
دلم بی زمانی و بی مکانی میخواد
دلم سبکی میخواد
دلم خود خودم رو میخواد
اما زندگی برای دخترک درونم نمی ایسته
من مسئولم
محل کارزم
بچه هام
آخ دلم عشق میخوادددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد

چقدر رفتم و برگشتم و ویرایش کردم
بس ذهنم درحال گفتن و گفتن و واگویه کردنه
نمیخوام بگم همسرم مقصره نه
ولی شاید ایداه ظآل های من با زندگی یک زن که مادر دوتا بچه است متفاوته
شاید من هنوز بالغ نشدم
وقتی دلم همراهی همسرم رو میخواد برای یک پیاده روی نیم ساعتی حتی با بچه ها
وقتی یادم میاد 3 سال زمستون و تابستون بدون ماشین فقط دنبال فرصتی بودیم برای با هم بودن و حالا من بدهکارم که چرا هواسم به همسر نیست و فقط به بچه ها و خوئاب فکر میکنم
پریشب ادرجواب گلایه های من که هنوز همون معشوق سالهای قبل رو طلب کردم همسر گفت تو چی؟ تو تغییر نکردی؟ تو چه محبتی کردی در حق من؟من!!!!!!!!!! فکر کردم و فکر کردم و فکر میکنم
چیزی که از نظر محبت بوده از نظ ایشون پشیزی ارزش نداشته
من فکر میکرم اینکه خودم به تنهایی بار بچه ها رو به دوش گرفتم و ایشون رو دخیل در قضیه نکردم، اینکه حتی یک شب هم نخواستم ازش بلند شه و بچش رو نگه داره تا منم بخوابم؟ اینکه بچه مریض شده اگر شب رو تا صبح کنار بچه گیج و منگ گذرونم صداش نزدم به چشمش محبت میاد اما گویا به چشم ایشون فقط اهمیت دادذن به بچه اومده
با خودم فکر کردم خب چرا اینکار ها رو کرددم؟
چون فکر میکردم من خانوادم کنارم هستن و نیازی نیست مثلا فرداش بخوام ناهار درست کنم و حداقل اگر نمیتونم بخوابم میتونم توی خونه بشینم ولی ایشون باید برزه سرکار و .... 
قص علی هذا
اشتباه اشتباه اشتباه
همیشه همسر رو گذاشتم جای برادر نداشته خودم و جوری عمل کردم که دوست داشتم همسر برادرم
متنفربم از اعتراف
البته که رفتار من تغییری نکرده ولی به این نتیجه رسیدم که داشتن دوست پسر مفیرتر است تا درابطه زناشویی جهت یک زندگی شاد و البته که اعلام هم کردم نظرم رو

نظرات 2 + ارسال نظر
دل آرام چهارشنبه 26 آبان 1400 ساعت 12:48

میتونی درستش کنی. درستش کن.
من سه سال پیش به این نقطه رسیدم و کلی مسیولیت دادم به همسر، الان هر دو حالمون بهتره و عاشق تریم با اینکه خسته ایم ولی عاشقیم. برگرد تجدیدنظر کن. آروم آروم مسیولیت بده بهش. تو با خسته کردن خودت باعث میشی از همسرت فاصله بگیری. به عنوان نصیحت نخون، به عنوان تجربه بخون.
من به همسرم میگم اگه تو کمک کنی و من کمتر خسته بشم شب میتونیم با هم چند دقیقه بگذرونیم ولی وقتی همه چیز گردن من میفته، من از خستگی بیهوش میشم و تو هم ضرر می‌کنی و لذت نمی بریم از وجود همدیگه.

میفهمم چی میگی عزیزم
خستگی جسمی رو متوجه ام
اما من حرفم جایی دیگه است
حرفم سر تفاوت نگاه هه
چرا نباید درک بشه خستگی من

سمیرا چهارشنبه 26 آبان 1400 ساعت 12:09 http://khalvateman66.blogsky.com

باور کن بخاطر تغییر فصل اینجوری شده، وگرنه الان من و شما و حداقل ۲ دوست وبلاگی یک حال مشابه داریم، مگه می شه؟
چرا هر چی تو وبلاگ هاتون می خونم انگار از زبون من حرف زدین؟

تغییر فصل که هست-نگرانی های میانسالی هم هست
اما خب موضوع اصلی اینه که بنظرم رو.ند زندگی زنان تغییر کرده اما مردها در همون روش پدرانشون موندم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.