دیروز وسط بحث و جدل و دعوای مادر و پسری میفرمایند من بچه هام رو میارم پیش تو ( یعنی من که میشم مادربزرگشون) میگم نخیر خودت و خانومت باید نگهشون دارین. میفرمایند نخیر از اول میارم پیش تو که بهت عادت کنن. بعد هم میگه اصلا ی مامان اینجوری( دستشم بالا و پایین میکنه) باید 11 تا بچه تربیت کنه
حالا من بهش گفته بودم بی تربیت شده :))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))
فدای کوچیکه بامزه شده. دیشب ایشونم جیغ میکشید و بدو بدو میکرد این وسط هم نگاه من میکرد ببینه عکس العملم چیبه . به قول باباش بین 4 تا بزرگتر که اونجا بودیم اونم میدونه کی رو باید نگاه کنه.
دوتا پسرا همبازی هم شدن و بیشتر از قبل با هم بازی میکنن ولی خب همش باید چشت بهشون باشه آخه کوچیکه هنوز توانایی مراقبت از خودش رو نداره و بزرگه هم هنوز اینقدر عاقل نیست که بتونه خطرات رو برای برادر کوچیکترش شناسایی کنه مثلا وقتی با هم مسابفه میدن به صورت ناخوآگاه دست بزرگه میره برای گرفتن کوچیکه که داره از کنارش رد میشه و این یعنی کشیده شدن و افتادن کوچیکه و.................
ی خونه بزرگ و حیاط دار چقدر میتونه بچه داری رو راحت تر کنه، حداقلش اینه که شب میخوابن بدون دغدغه :)))))))))))))))))))))
هفته پیش رفتم و چندتا پیش دبستانی و مهد رو دیدم البته که از اول یکی از پیش دبستانی ها رو که سیستمشون بیشتر بر پژوهش و آموزش برمبنای انجام آزمایشات بود میخواستم ولی خب درنهایت تصمیم من و همسر و پسرکم این شد که مهد نزدیک خونه رو بره امسال و سال بعد رو که میره پیش یک بره اون پیش دبستانی مورد نظر من. اما هنوز مردد هستم واقعا مهد ثبت نامش بکنم با این وضعیت کرونا یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ امکان نگهداریش توی خونه رو دارم با توجه به حضور مامان و خواهرهای نازنینم ولی خب عمر بچه است که میره . امیدوارم تصمیم درستی گرفته باشم
از اونجایی که من باید شبا قصه بگم تقریبا و خب قصه هام تکراری میشه و خودم حال تعریف مجددش رو ندارم هی دنبال قصه جدید هستم و دو شبی هست قصه فیل در تاریکی رو براش تعریف میکنم این داستان از حکایت های مولانا است و خب من برای فهم بچه هزار و یک شاخ و برگ بهش دادم :))))))))))) مثل اینکه آوردمش اندر یکی از شهرهای ایران، بعد براش میگم پاهاش عین ستونه، گوشاش عین برگ، خرطومش عین ی شلنگ، دمش عین جارو و عاجش عین ی استخون پیچ پیچی- حالا دیشب ایشون هم خواسته بعد از اینکه قصه من تمام شد برای من قصه بگه و قصش مربوط به ی شهری بوده که مردمش گاو ندیدن و اما داستان به همون نحوی که پسرکم تعریف میکنه:
اون قدیم قدیم ها توی ی شهری که مردمش گاو ندیده بودن شنیدن که ی نفر ی گاو آورده برای نمایش مردم هیجان داشتن برای فردا ولی شب چندتا بچه شیطو.ن میخواستن زودتر ببین گاو چه شکلیه تا فردا به مردم بگن ما میدونیم ما میدونیم. خلاصه اولی رفت توی تاریکی دست زد به گاو و دستش خورد به پاهاش گفت گاو ستون نازک هست( :)))))))))))))))))))))))) ( آخه پاهای گاو در قبال پای فیل خیلی نازکه بچم داستانش رو اینجوری تغییر داده فی البداهه) بعد یکی دست زد به پوست گاو و گفت گاو ی فرشه ( بخدا منم تعجب کردم این رو شنیدم) بعدی دست زد به بینی گاو و گفت گاو ی هواکش بزرگه( این رو شنیدم سرم رو بلند کردم و نگاهش کردم ببینم اینا رو ازکجاش درمیاره این بچه :)))))))))))))))))))) ) خلاصه فردا وقتی مردم گاو رو دیدن به این بچه شیطونا گفتن چی هی الکی پلکی میگفتین گاو اینه گاو اونه :))))))))))))))))))) و آخر داستان دیگه من به عنوان یک مادر خوابم میبره درحالی که بچه هی داره خمیازه میکشه و خودش رو اینطرف و اونطرف میکنه تا بتونه بخوابه