محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

چقدر سخته بین درست و غلبط، انتخاب درستی داشته باشی

راستش نوشته بودم اوضاع مدیران شرکتمون ی کم به هم ریخته است و بدگمانی به هم بین مدیران و درواقع سهامداران زیاد شده و... . حالا این روزا معرکه ای درست شده رئیس هیئت مدیره شریکش رو گذاشته عضو غیر موظف هیئت مدیره و مدیرعامل خارج از هیئت مدیره هم آورده و امضاء اسناد رو هم چه مالی و چه غیر مالی در اختیار خودشون و مدیرعامل جدید گذاشتن و ....خلاصه شریک محترم رو که البته دایی بنده بودن تقریبا خارج کرده از روند اجرایی شرکت. البته اینا به من به عنوان یکی از کارمندان شرکت ربطی نداره، مدیران شرکت با هم اختلاف دارن، اگر من هم نبودم دایی من باز هم با این شریکش دچار مشکل میشد. از نظر یک خواهرزاده که داییش رو خیلی دوست داره اما خب دلم میسوزه و ناراحتم ولی خب باز هم دایی من اگر جایی دیگه هم مشغول بودن و من نبودم باز هم ممکن بود با شریکشون مشکل دار بشن.سعی هم کردم این رو به همه بگم و عملکردم هم این رو نشون بده، یعنی اینجوری فکر نکن که من خبر ببر و خبر بیارم و یا داییم از من این کار کثیف رو میخوان، حاشا و کلا، نمیدونم تا چه حدی قبول کردن ولی من سعیم رو کردم

صبحی همکار گفتن مدیرعامل جدید سر ی قضیه ( که پایین مینویسمش) به ایشون گفتن خبرهای شرکت در مناقصات اصلا از واحد شما بیرون نره، خب از اونجایی که این آقای مدیرعامل جدید من رو از بخش مناقصات حذف کردن وشنیدن  این حرفهاشون من احساس کردم ایشون منظورشون من هست. و لذا تصمیم گرفتم برم با رئیس هیئت مدیره صحبت کنم ولی چون اتاقشون چسبیده به اتاق دایی جانم مردد بودم تا وقتی دایی جان شرکت هستن برم آخه دوست ندارم دایی فکر کنن پشت درهای بسته من چی دارم به شریکشون میگم.وقتی رئیس هیئت مدیره رو دم در دیدم رفتم پیششون و اعلام کردن که مهندس من نمیدونم چه اتفاقی افتاده لی اگر یک وقت فکر میکنید من خبر ها رو میدم به داییم و یا ایشون از من میخوان خبر ببرم براشون اصلا درست نیست و اگر من گره شدم برای شرکت میتونم چند وقتی نیام چون امروز دیدم خانم.... (همکارم توی اتاق) رفتن دفتر مدیرعامل و ناراحت برگشتن و به من گفتن مدیرعامل میگن خبرها از اتاق ما نباید بیرون درز کنه و....یا... ( هنوز میخواستم بگم بیرونم کنید) که رئیس هئیت مدیره گفتن شما خودت رو ناراحت نکن و اصلا این فکرها نیست و من خودم میدونم سوراخ باز و محل درز اطلاعالت شرکتم کجاست و... که خب تلویحا اشاره کردن به ی همکاری که .... منم عرض کردم نه من میدونم از کجاست ولی نمیگم اما کار فلانی نیست مهندس.حالا این همکار دیگه ناراحت شده که چرا اینجوری گفتم، میدونم این کارم شاید درست نبوده ولی خب من نمیتونستم جایی باشم و به یکی انگ االکی بزتنن و چیزی نگم، درست یا غلط اینکار رو کردم، نگفتم که کی و کجا ممکنه باشه ولی حداقل رئیس هیئت مدیره محترم رفتن توی فکر شاید ی درصدی از خطاکاری اون بنده خدایی که توی این مورد بیگناه هست کم کنن.

خدایا خودت به هممون کمک کن 

حالا قضیه چی بوده؟ ما ی مناقصه شرکت کردیم و حالا که رسیده به بازگشایی پاکات و به احتمال خیلی خیلی زیاد برنده ما باشیم، دایی جان بنده به عنوان عضو هیئت مدیره و سهامدار شرکت، نامه زدن به کارفرما و گفتن شرکت درحال از هم پاشیدن و از دست دادن رتبه های سازمان مدیریت و.... هستش و بهتره این مناقصه به این شرکا واگذار نشه، 


میخورمش ها

واقعا ممکنه من بچه هام رو بخورم بس گاهی شگفت زدم میکنندم-پس اگر توی خبرهای خوندیم بدونید تمشک بانو بوده

زنگ زدم خونه ببینم همسر محترم منزل هستن یا بیرون؟ گوشی رو مامانم برداشتن و بعد پسر بزرگه رو صدا زدن که گوشی رو ببره بده باباش

آقازاده هم بعد اینکه فهمیده منم گوشی رو گرفته و گفته مامان سلام( خیلی رسا و بلند) بعد اینکه بنده عرض کردم سالام پسرم ایشون فرمودن چطوری؟ یعنی لحنی که به کار برد رو نمیدونم چجوری براتون توصیف کنم انگار ی رفیق احوال رفیق چند سالش رو بپرسه اونم با شوخی و خنده ( مدل پسرای 20 ساله)،

کوچیکه هم که صبح ها 6 و نیم تا 7 بیدار باش میزنه البته ی نیم ساعت تا 40 دقیقه اولش نیمه بیدار باش هست یعنی هی کنار من قل میخوره و هی میاد شیر میخوره بعدشم که دیگه بیدار باش کامل هستیم . وسایل خونه رو که عکسهاش توی کتابهاش هست رو که بپرسی ازش میتونه واقعیش رو توی خونه نشون بده ( خدا رو شکر بچه های کتاب دوستی هستن هر دو، خدا خیر بده به خواهر کوچیکه که اولی رو با کتاب سرگرم میکرد و به طبع اون دومی هم کتاب دوست هست البته اولی هیچ کتابی رو پاره یا خراب نکرد ولی خب این شیطونک دومی علاقه زیادی هم به پاره کردن کتاب داره علاوه بر خوندنشون. اینم بگم که از جاده انصاف بیرون نرفته باشم، اولی وقتی این سنی بود کمتر کتاب کاغذی که امکان پاره شدن داشته باشه دم دستش بود بیشتر این کتاب های فومی یا چندلایه کاغذی بود که نمیتونست پاره کنه ولی خب دومی چون درحال حاظر برادر بزرگ ترش کتاب کاغذی داره دسترسیش متنوع تر هست) بسیار هم اهل سرگرم کردن خودش هست،

داستان های ما شدن - 6-

بله دیگه، مراسم به اصطلاح بله برون برگزار شد و بعد ی کم گپ و گفت بلاخره دو طرف به تفاهم رسیدن سر مسائل و مقرر شد عروس خانم با مهریه یک جلد کلام اله مجید، یک دست آینه و شمعدان به انضمام 14 سکه بهار آزادی و هزینه یک سفر عمره مفرده و کربلا، به عقد جناب عشقشون دربیان ( لازم به ذکره که عروس و داماد اول گفتن ما میخوایم مهریه عروس خانم سالی یک سفر باشه ، خانواده عروس گفتن هزینش باید مشخص باشه، عروس و داماد گفتن با هزینه یک سفر عمره مفرده برای عروس خانم، خانواده رعوس گفتن اومد ی سال رفت و آمد به عربستان ممنوع شد اونوقت چجحوری میخواید هزینش رو حساب کنید؟ که درست گفتن، بعد عروس و داماد گفتن پس 5 سکه بهار آزادی که مامان عروس گفتن نخیر 14 سکه که خب عروس و داماد به حرمت مامان عروس گفتن چشم و ....). از اونجایی که جناب عشق مصر بودن حتما حتما خطبه عقد اول ذی الحجه باشه :))))))))) قرار شد 4 مهر1393 بنا بر رسیم زیبای مشهدی ها عقد رو در حرم مطهر امام رضا انجام بشه و 6/7/93 هم در محضر رسمی بشه

روز 4 مهر عروس و خانواده را گلبهار اومدن  حرم و عروس اول رفت جورابهای آقا دالماد رو بهش بده که عوض کنه جورابهاش رو و بعد دوتایی رفتن پیش خانواده عروس ، دایی عروس رفته بودن و یک روحانی سید خوشگل رو آورده بودن برای خوندن خطبه عقد ( منظورم ازخوشگل اینه یک پیرمرد با ریش سفید و عبا و قبای سفید و عمامه مشکی، و یک چهره دلنیشین که خب اون موقع همه چیز در نظر عروس خوشگل و دلنشین میاد مگه نه :)))  از اقوام آقا داماد فقط خانم برادرشون که مشهد بودن و البته من ندیده بودمشون تا اون روز و اون روز هم بعد جاری شدن صیغه عقد در حد چند لحظه دیدمشون به همراه بچه هاشون حضور داشتن ولی برادر آقا داماد محترم تشریف نداشتن، مابقی خانوادشون هم که مخالف بودن، ( اینم بگم حدس میزنم علت حضور خانم برادر در اون زمان سر خطبه عقد فقط این بود که خانواده آقا داماد مطمئن شن عروس و خانوادش کل دنیا رو به عنوان مهریه نزده باشن پای حساب آقا داماد)

خلاصه صیغه عقد جاری شد و من و جناب عشق شدیم زن و شوهر

6 مهر هم رفتیم محضر و اونجا با حضر یکی از دایی های من و خانمش و خاله خانومم و همسر محترمشون و اعضاء خانواده من عقد رسمی هم جاری شد و رسما ثبت شدیم توی شناسنامه هم. همینقدر مختصر، البته که برای ما اهمیتی نداشت ما هم رو میخواستیم و مهم همین بود فقط، ضمن اینکه خانواده من هرچی از دستشون برمیومد انجام دادن، حتی توی محضر بین خودمون هم مراسم قندسابی و... رو هم اجرا کردن :))))

اما داماد خیلی تنها بود

بعد عقد من تشریفم رو بردم منزل آقا دالماد ( به دلیل تحصیل و کار مشهد خونه داشتن ایشون، یک زیرزمین در مرکز شهر که خیلی هم سوسک داشت سوسک های بزرگ و سیاه اییییششششش ) به مامان هم توضیح دادم که ما عروسی و جهیزیه و ان چیزا نمیخوایم و از نظر شما و بابابی محترمم مشکلی ینست که من برم خونه داماد؟ مامان هم فرمودن چه مشکلی داره ولی اجازه بده ی چیزایی به عنوان جهیزیه بگیریم که من مخالفتن کردم و گفتم خودمون دوتا سشر و تهش رو هم میاریم ( اون موقع همسر ی یخچال کوچولو و ی فرش داشت که از خونتشون آورده بود و ی سرویس چینی 6 نفره  که با سلیقه من دو سال پیش برای خونش خریده بود با یک دست قاشق و چنگال و ی دست استکان و... ). 

3 ماه بعد هم ی خونه جدید گرفتیم نزدیک محل کار من که دیگه من روزانه برای رفت و آمد حداقل 3 ساعت وقت نزارم و صبح زودتر از همسر محترم برم بیرون و بعدظهر بعد ایشون برسم خونه ( خونه همسر نزدیک محل کار خودش بود) و شروع کردیم به چیدن لونه عشقمون،


ادامه داردش

ای امان از مقتضیات

بله، اقتضای سن آقازاده بزرگ مون اینه که میخواد مستقل باشه و لجبازی کنه و بخواد محور همه چیز باشه

مغتضیات سن آقازاده کوچیکه هم اینه که میخواد مستقل باشه و لجبازی کنه و بخواد محور همه چیز باشه

بله دیگه، امان از مقتضیات سنی فرزندان اینجانب

حالا اقتضای سن من اینه که آرامش در روزها و شبهام ساری و جاری باشه، زهی خیال باطل، همینه که هست

این وسط مقتضیات آقای خونه رو هم حساب و کتاب بفرماتیید لطفا

توکل بر خودت خدا

نمیدونم واقعا بین اخلاقیات یک دختربچه 3،4 ساله با یک پسربچه تفاوت هست یا نه؟ ( البته که من معتقدم تفاوتی هم اگر هست از جنسیت نیست بلکه ناشی از تربیت و عرف هست) ولی به هرحال پسربزرگه من خیلی خیلی دنبال کسب استقلال هست-امروز خودش به تنهایی با آسانسور رفته پارکینگ و بعد من و باباش رفتیم ، ی کم نگران بودم ی وقت بره توی خیابون تا م بریم که دیدم نه همون کتار آسانسور منتر ما شده، توی راه رسوندن من هم به شرکت من لازم بود ی سری بزنم داروخونه که پیاده شدمن و یهو وسط سفارش موارمورد نیازم به متصدی داروخونه، حس کردم صدای پسرکم رو میشنوم، برگشتم یمبینم بله پشت در داره من رو صدا میزنه و در رو هل میده بیاد داخل، رفتم بهش میگم شما نیا چون ماسک نداری همین بیرون پشت در وایسا من ببینمت، نمیدونم چجوری از روی جوب کنار خیابون که عریض هم هست پریده و رد شده وروجک، خدا بخیر کنه بعد این رو ، اون کوچیکه هم که فقط چشش به بزرگه است، یعنی اگر توی خیابون ببینه بزرگه دستش توی دست من یا خاله یا ... هست اونم دستش رو میده وقت راه رفتن والا اگر ببینه بزرگه خودش راه میره و بدوبدو میکنه یاشونم دستش رو با زور و داد  فریاد بیرون میکشه و خودش شروع میکنه به راه رفتن و بدو بدو کردن، پیرم میکنن تا بزرگ شن این دوتا وروجک

حالا نمیدونم دلم بسوزه که چرا دوتا دختر ندارم یا نسوزه؟ نمیدونم دخترام آدم رو پیر میکنن یا نه؟