آقا چه معنی میده بچه آدم هی اوضاعش با خانواده پدری و عمه هاش و اینا خیلی خیلی اوکی باشه و مثلا یکی از عمه هاش رو صدا بزنه عمه مهربونه :))))))))))))))))))))))))))))))
شوخی کردم من باب مزاح- بچه ها باید با همه اطرافیانشون اوکی باشن فامیل پدر و مادر نداره
دیشب خانواده برادر شوهر و همینطور خواهر شوهر وسطی و پسرشون دعوت بودند منزل ما، البته که سرکار خانم جاری جدید تشریف نیاورده بودن، چرا؟ نمیدونم هرچند که شخصا زنگ زدم به همراهشون و دعوت کردم ، حالا ی حدس هایی زدم بعدا می نویسم واستون، پسر بزرگ برادرشوهر هم نیومده بودن ولی داماد محترمشون تشریف آورده بودن
خلاصه پسر بزرگه ما هم هی دلبری میکرد براشون ، کوچیکه هم که خب بنا به وضعیتش کلا دلبر هست دیگه
سر سفره شام، پسر بزرگه میفرمایند، هومممم چقدر غذا دور همی میچسبه، و اینجوری عمه جانشان نزدیک بود از هوش برن و حسابی هی جمله رو برای مابقی افراد هم تعریف کردن، بعد هم که چونه میزد باهاشون که دیرتر برن خونشون و بمونن خونه ما
حالا نظرم دباره اینکه چرا جاری خانوم جدید نیومدن،
از اونجایی که اول فروردین کرونا گرفتن، شاید گفتن نیان از نظر بهداشتی بهتره که خب اگر این بود باید همون موقع که زنگشون زدم دعوت کردم میفرمودن به بنده، یا دیشب ی زنگ میزدن و عذر میخواستن از نیومدن درسته؟
شاید هم از نوع دعوت من ناراحت شدن، من زنگشون زدم و عرض کردم قصد داشتم دعوتشون کنم و منتظر شدم ببینم عید از دیار همسر کیا میان که دورهم بگیرم مهخمونی رو و خب دیگه عید هم که نشد بابات کرونا و برای جمعه شب تشریف بیارید شب دور هم باشیم، حالا میگم شاید بهشون برخورده که چرا برای دعوت ایشون و رسم پاگشا معطل بودم ببینم کی میاد از دیار همسر و بلاخره بعد 2 ماه دعوتشون کردم خونمون اونم هم ایشون رو و هم دختر برادرشوهر ( همسر ایشون در واقع) و دامادشون رو؟
ی احتمال ریزی هم میدم که شاید خواهرشوهر جان بودن نیومدن، که خب اینم خیلی بعید به نظرمیاد و.... شایدم اصلش همین بوده ولی ادب حکم میکنه دعوت صاحبخونه رو همون وقتی که زنگ زده هماهنگ کنه ی جوری مودبانه بپیچونیم مگه نه؟ چون اول از همه با ایشون هماهنگ کردم زمان مهمونی رو بعد با خواهرشوهر بنده خدا که میخواست برگرده و مجابش کردم دو روز دیگه بمونن مشهد برای مهمونی
خلاصه ناراحت شدم ولی به عنوان آخرین فرصت برای ایجاد ی رابطه دوستانه و خارج از قواعد جاری و این مسائل، قصد دارم ی زنگ بزنم بهشون و جویای احو.الشون بشم و بگم دوست داشتم تشریف میاوردن و نوع رابطه بعد از این رو منوط خواهم نمود به برخورد ایشون ،
اینا همه رو دیشب به همسر جان توضیح دادم مبسوط و در اخر با تاکید گفتم ادامه رابطه برمیگرده به خواست جاری خانم و ختم کلام :))))))))))))))
سر آخر از برادرشوهر محترم هم ممنونم که خودشون همراه بچه ها تشریفغ آورده بودن
خب دیگه رسیدیم به شهریور 93
روزهایی که هر روزش به اندازه 1000 سال کش میومد، جناب عشق اون روزها برخلاف همیشه که تعریف میکرد همه چیز رو برای من کمتر حرف میزد و این بیشتر دل من رو میلرزوند ولی خب من تقریبا طی 30 سال زندگی یاد گرفتم آدم مقاومی باشم و ظاهرم اصلا نشون نمیداد این لرزیدن های مداوم رو :) - بعدازاینکه مامان جناب عشق و خواهراشون اومدن خاستگاری نمی دونم توی خونه جناب عشق چی گذشته بود که خواهرشون زنگ زده بودن به گوشی مامانم و کلی حرف های جور و ناجور زده بودن و سر آخر هم گفته بودن با همه این حرفا هنوزم دختر میدی به این آقا؟ مامان من هم فرموده بودن من که هنوز ایشون رو به عنوان خاستگار ندیدم توی خونم، ولی اگر بیاد و ببینمش و صحبت کنیم و دخترم بپسنده ایشون رو و ما هم تشخیصمون موافق باشه چرا دختر ندم بهش؟ این موضوعاتی که شما میگی مربوط به قبل هست و من نمیتونم براساس اونا قضاوت کنم.
موضوعی که خواهر جناب عشق خیلی روش زوم کرده بودن این بوده که جناب عشق در عنفوان جوانی یعنی همون 23 یا 24 سالگی با عشق فراوان با دختر همسایشون ازدواج کردن ( اگر درست بگم چون من خیلی از این موضوع اطلاع ندارم، صرفا ی بار جناب عشق اون سالها، گذرا برای من تعریف کردن و تمام، من هم اصلا دیگه پرس و جو نکردم) گویا اون موقع هم خانوادشون خیلی موافق نبودن ولی خب مخالفت زیادی هم نداشتن البته، خلاصه عشق ما مزدوج میشن با دختری که اتفاقا ایشون هم گویا رشته تحصیلیش حقوق بوده :) ولی خب ی مدتی که توی عقد بودن دختر خانوم سرد مزاج بودن یا نمی دونم چی بودن که بلاخره خود دختر خانوم بعد ی مدت میگن بیا از هم جدا شیم ولی نگو من خواستم،. جناب عشق عاشق پیشه ما هم پاش رو کرده توی یک کفش که میخواد جدا شده ( بازم اگر اشتباه نکنم) و خب تمام تا حداقل 3 سال بعد که ما با هم آشنا شدیم و بعد 5یا6 سال هم که رسیدیم به مراسم خاستگاری :)
خلاصه مامان که این موضوع رو برای من تعریف کردن ، من هم گذاشتم وسط وسط کف دست جناب عشق :))))))))))) و باز نمیدونم توی خونشون چه خبرا بود که فرداش جناب عشق خواستن شماره دایی جانم رو بدم به ایشون که برادرشون با ایشون صحبت کنن و همینطور برادرشون گفته بودن شماره 3 نفر رو من بدم که خادم حرم هم باشن :) منم که اطرافم ( توی محل کار ) فراوان بودن از این دوستان و صرفا بسنده کردم به دادن شماره یکی از مدیران اون روزهای شرکت.
دایی جانم هم توی صحبت با بردار جناب عشق و چند نوبت با خود جناب عشق حسابی پته و پوته اینجانب رو ریخته بودن روی دایره گویا( من که نبودم ولی جناب عشق گفتن دایی حسابی معرفیت کرده:) فقط همین منم کلا اهل پرس و جوی زیاد نیستم و گذشتم از موضوع)
خلاصه رسیدیم به آخر شهریور -من و جناب عشق توی اتوبوس بودیم و میرفیتیم سمت گلبهار که مامان زنگ زدن و گفتن کجایی؟ زودتر بیا که داییت گفتن دارن میان با تو صحبت کنن ، موضوع رو که به جناب عشق گفتم ، فرمودن خب پس منم همین امشب بیام تمومش کنیم موضوع رو ( چون مصر بودن حتما روز اول ذی حجه خطبه عقد خونده بشه بینمون)، خونه که رسیدم موضوع رو به مامان گفتم، خلاصه دایی جانمم اومدن و حسابی با من اتمام حجت کردن که مهمترینش این بود که ببین چون خانواده این آقا مخالف قضیه ازدواج هستن اگر شما دوتا نظرتون به ازدواج هست بدون که بعدش خیلی مشکل خواهی داشت چرا که وارد جمعی میشی که نمیخوانت و صدبرابر دیگران در یک زندگی معمولی باید انرژی بزاری توی زندگیت و...... و بعد هم خواستن بدونن من چرا موافق چنین ازدواجی هستم و چی در این آقا دیدم که مصرانه پاش وایسادم و خلاصه بعد تمام شدن صحبت هامون، مامان گفتن که گویا جناب عشق بیرون منتظر هستن که اگر اجازه بدیم بیاد داخل و صحبت های نهایی رو بکنیم، ضمن اینکه نظر دایی جان ر و هم درباره عشق محترم پرسیدن و دایی گفتن من توی صحبتهایی که با خود ایشون و برادرشون داشتم بنظرم فرد مناسبی هست ولی خب فلانی( یعنی من) خودش باید تصمیم نهایی رو بگیره و ما صرفا نظراتمون رو میتونیم بهش بگیم و بعد درباره برگزاری بله برون توی همون جلسه هم گفتن موافق نیستم، هم اینکه خودم فرصت ندارم و باید برم، هم اینکه بنظرم اینجوری درست نیست، ی تاریخی رو بگیم که اگر بازهم خانوادش خواستن بیان منعی نداشته باشن و هم اینکه فلانی( بازم من) توی این مدت بازهم فکراش رو بکنه و تصمیم نهاییش رو بگیره، بعد نظر مامان رو پرسیدن و مامان هم گفتن بنظرشون برای دو روز دیگه خوبه که ایشون هم بتونه مقدمات کار رو فراهم کنن و هم اینکه اگر موضوع ختم به خیر شد به تاریخ مورد نظر جناب عشق بر ای عقد هم برسیم، خلاصه دو روز گذشت و رسید روز بله برون :) مامان دوتا از برادرهاشون رو گفتن بیان و من و جناب عشق هم با هم رفتیم کیک خریدیم و شیرینی و رفتیم خونه، البته من رفتم داخل و عشق موند توی پارک سر خیابون تا ساعت مقرر برسه و بیاد داخل. حالا این وسط اصلا نفهمیده بود جواربش سورزاخه که بخریم براش،( حسابی فیلم هندی بود ی پسر تنها در میان قبیله دختر مورد علاقه :))))))))))))))) حالا ما هم قبیله نبودیم البته، دوتا داییم، بابام و مامانم و من که البته من جزء سپاه جناب عشق بودم و سر مهریه حسابی دفاع کردم از جناب عشق :))) )
تعجب نکنید چرا جای بابا من هی مینویسم دایی جانم، کلا در این قضیه بابا جان بنده کل مسئولیت رو سپردن به دایی جانم و گفتن هرچی ایشون بگه
ادامه دارد
قلبم خیلی درد میکنه ولی اصلا پای رفتن پیش متخصص قلب رو ندارم، راستش رو بخواید میترسم، ترس که شاخ و دم نداره، میترسم بگه مشکل جدی هست و باید اقدامات جدی انجام بدیم، بیشتر دوست دارم در بیخبری باشم این دفعه برخلاف اخلاق همیشگیم که دوست دارم با چشم باز با مشکلات مواجه شم
به ی موضوع عجیب جدیدا پی بردم ، درواقع خونده و شنیده بودم ولی الان دارم با پوست و گوشتم حسش میکنم، اینکه اونایی که مدعی عاشقی هستند هم می تونن به شدت خیلی زیاد حتی بیشر از 10 ریشتر وجود هم رو بلرزونن و خون به دل هم کنن
از بهمن ماه 90 که جناب عشق تشریف آورده بودن مشهد تا اواخر سال 92 بهترین روزهای عاشقونه من و همسر بود البته نوتشم که چندان آینده ای براش متصور نبودیم ولی خب خودمونی بگم حالشو میبردیم دیگه. توی همین سال بود که جناب عشق از پایان نامش دفاع کرد و مدرکش رو هم گرفت و خب دیگه اواخر سال 92 بود که خانواده جناب عشق اون روزها تصمیم گرفتن که پسرشون باید زندگی مشترک تشکیل بده، بله دیگه واقعا وارد پرسه ای شدیم که هر دو ازش میترسیدیم و صد البته بنظرم که من بیشتر میترسیدم. از بهمن 92 به بعد سخت ترین روزهای عمرم رو گذروندم، درست مثل مریض رو به موتی که سعی میکنه از لحظه لحظه زنده بودنش لذت ببره من هم با همه فشاری که روم بود تمام سعیم رو میکردم که هر لحظه بودن با جناب عشق رو توی ذهنم حک کنم ( و حالا از بعضی جاها که عبور میکنم و میگذرم خاطرات روزهای پایانی سال 92 و اوایل 93 از نظرم میگذره و هنوز هم دلم رو میسوزونه و غم میپاشه روش، لعنتی همه جا هم دارم از این خاطرات، از پارک نزدیک خونه مامان بزرگم بگیر، تا کنار گذر بلوار آموزگار، از پارک وکیل آباد تا جاغرق، پارک ملت و.... خیلی سعی میکنم خاطرات اون برهه رو فراموش کنم ولی خب ذهنه دیگه گاهی کنترلش از دستم خارج میشه) خلاصه از این مرحله خیلی سخت بگذریم که الانم حالم رو دگرگون کرد یادآوریش، تازه هنوز جناب عشق جان همه موضوعات رو هم برای من تعریف نمیکردن و من از تلفن هاش یا حال و هواش میفهمیدم و گاهی اینقدر کنه میشدم تا برایم تعریف کنند ایشان هرآنچه که نباید بشنوم را :). دو مورد بود که ی کمی جدی شده بودن، اولی گویا از فامیل های همسر یکی از خواهرنشان بود که حتی انگشتر هم خریده شده بود و دومی از دوستان و آشنایان جاری مرحوم بود اشتباه نکنم و بلاخره همسر تونست خانوادش رو راضی کنه بیان خاستگاری تمشک بانو، فقط خواهر کوچیکش اومد همراه همسر ، اونم بنظرم سیاست زنونه بود، گفته بودن میریم و بعد میگیم نپسندیدم و آقا قطعا نمیپسنده ( منظور پدر محترمشون هست) و دهن آقا پسرمون رو میبندیم:) این اتفاق مبارک و میمون اشتباه نکنم تیر یا مردادماه 93 بود که خب چون اون موقع خونه مامان اینا خارج از مشهد بود مراسم خاستگاری خونه دایی جانم برگزار شد( فدای دایی و زندایی جان بشم من)بعد مراسم همونجوری که معلوم بود خواهرجان مخالفت کرده بودن و ....... گذشت تا اواخر مرداد و اوایل شهریور ماه که خب ایندفعه مادرشوهرجان همراه دو دختر بزگشون و عورس خواهرشون تشریف آوردن خاستگاری ( ایندفعه اومدن خونه مامان اینا گلبهار) و خب بازهم نتیجه معلوم بود مخالفت، گفته بودن چقدر تنبله ( من فقط شیرینی گردوندم و چای و میوه رو مامان خودشون بردن، حتی سرفم گرفته بود مامان برام آب آوردن :) )گفته بودن پرو هست چون بلوز دامن پوشیدن بودم و..... بماند، خلاصه گذشت تاآخر شهریور 93 که بلاخره این داستان عاشقانه رسید به وصال
البته باید چند موضوع رو توضیح بدم
اربتاطم با خانواده همسر که اون موقع ها حتی یکی دو سال بعد خیلی ازشون دلخور بودم الان حسابی دوستانه شده و شدن بخشی از زندگیم که اون روزا اصلا فکر نمیکردم این رابطه به اینجاها برسه البته از روز اول قصدم این بود به اینجا برسه رابطه ولی خب ......
دلایل مخالفت خانواده همسر سه موضوع بود اول اینکه من و خانوادم رو نمیشناختن و دوم اینکه من از همسر بزرگترم و سومین مورد اینکه من یک آلباینو هستم ( تقریبا این شکلی) و این موضوعات اصلا براشون قابل هضم نبود
نمیدونید آلبینو یعنی چی؟ زالی یا آلبینیسم (به فرانسوی: Albinisme) نوعی بیماری ژنتیکی از نوع اتوزومی مغلوب است است که به دلیل نقص مادرزادی یک آنزیم، تیروزین به ملانین تبدیل نمیشود و در پسران شایع تر است. عدم توان تولید رنگدانه ملانین موجب میشود که رنگ پوست بیمار سفید باشد. تا کنون هفت نوع زالی شناسایی شدهاست که در شایعترین نوع آن (OCA2) بیمار پوستی روشن (به همراه اندکی ملانین)، رنگ مویی بین طلایی تا قرمز تیره، و همچنین رنگی چشمی روشن (آبی، سبز، خاکستری و …) دارد. به شخصی که آلبینیسم دارد، آلباینو (به انگلیسی: albino) میگویند.
بعد تمام شدن خطرات عاشقونه میخوام خاطرات و زندیگنامه یک آلبینو رو براتون شروع کنم دوستان جان
ادامه دارد
باز هم یک نیمه شعبان دیگر، بازهم انتظار برای نجات بشر،
چند وقتی است حال و هوای دلم خیلی خوب نیست، همه چیز دست به دست هم داده اند تا حس شادی چندانی نداشته باشم، از فشار های مالی روزگار ، مریضی بابا، بیحوصلگی مامان، شیطنتهای بیشمار پسرها، بدخلقی های هرچند گاهی همسر جان بابت مسئله ای که واقعا در حل کردنش مانده ام، خستگی کار، و جدیدترینشان هم که نوشته بودم استرس های محل کارم، بله در محل کارم میان مدیران مشکل پیش آمده و فشار این اختلافات گریبان گیر همه پرسنل علی الخصوص اداری و بخش مناقصات و قراردادها و از آنجایی که یکی ازمدیران محترم دایی جان عزیز من هستند ذهنم درگیر درگیر است، هرچند میدانم مسئله نه به من مربوط است نه به دست من حل میشود ولی خب دل است و سوختن و نگرانی برای دایی بزرگم، خدایا خودت که شاهد بودی و هستی پس چرا به اینجا رسید کار؟ مدتی بود اینقدر گرفتار زندگی شده بودم که فراموشم شده بود چراغ ورودی دلم به آن بالا بالاها مدتی است سو سو میزند و نورش کم شده و درحال خاموشی است اما پریشب که شب نیمه شعبان بود آمدم سراغت، یادت هست برایت دردل کرد م
خدای آن بالا بالا ها سلام؛ امشب دوباره دلم تنگ شد. یکبار دیگر مثل گذشته. مثل آن وقتها که با قلب کوچک و معصوم کودکانه ام با تو سخن می گفتم. رازهایی فقط بین من و تو! هنوز هم چون کودکانی هستم که اسباب بازیشان را گم کرده اند و تا با چیز دیگری سرگرمشان نکنی گریه می کنند! فقط توقعم بالا رفته. دیگر به اسباب بازی های کهنه و قدیمی قانع نیستم! جنس خواسته هایم متفاوت شده. مدتها بود که آنقدر سرگرم اسباب بازیهای بزرگانه شده بودم که احساسات از یادم رفته بود، اشک هایم صدا داشت اما خیس نبود! اصلاً از یاد برده بودم که زمانی عاشق بودم! دیر وقتی است که برای خودم روضه نخوانده بودم! برای دلم دلسوزی نکرده بودم! امشب آمده ام سر قبر دلم، فاتحه ای نثار کنم و برای مرگش نوحه سرایی کنم! اصلاً از یاد برده بودم که خلوت ها را می شود با دردل با تو پُر کرد نا حساب و کتاب داشته ها و نداشته ها! راستش را بخواهی دلم نه، ولی من یادم شده بود که اصلاً تو هم هستی! همه جا هستی! همیشه هستی! روز بروز کوچکتر و نحیف تر و ریزتر می شوم. دست هایم کوتاهتر می شوند و ترا دورتر می بینم ! حتی تو به آن بزرگی را!! نمیدانم اکنون صدایم را می شنوی؟ نمیدانم میان این انبوه درختان سر به فلک کشیده سر سبز و گلهای خوش آب و رنگ تاریخ ، به بوته خار کوچکی که در اعماق دره جهل و سیاهی آخر الزمان ، امشب به عشقت شکوفه ریزی زده هم نظر می کنی؟ حتماً نظر داری چون نفس می کشم، راه می روم، حرف میزنم، میخندم، میگریم و مینویسم! و این همه به لطف تو و اذن تو ممکن است. دارم تمام می شوم. این را از قد کشیدن پسرانم فهمیدم. اما مهم نیست! چون تو هستی. تو هستی و شاهدی که باز کسی چون من می آید، متولد می شود وبعد عاشق می شود یا اول عاشق می شود و بعد می آید و میگذرد و حسرت می خورد و دلش می شکند و بغض گلویش را می گیرد و عمری شمع های روی کیک تولدش را با همان حسرت فوت می کند و بعد او هم تمام می شود و باز نفر بعد! پس این قطار کی توقف خواهد کرد؟! پس کی به ایستگاه می رسد؟ کی از کنار بیت عتیق صدای صوت وصال، گوش فلک را نوازش خواهد داد؟ پس کی قرار است همه نگاهها به آن سوی دیوار شکاف خورده کعبه خیره شود؟ کی این قطار عزیز ترین مسافرش را هم پیاده خواهد کرد؟ خدایا! فقط یک خواهش دیگر دارم: که من هم باشم. همانجا روی نیمکت کهنه کنار ایستگاه، داخل سالن انتظار. من هم باشم، من هم منتظر باشم. وقتی که او پایش را از روی پلکان غبار گرفته قطار به زمین "صفا" میگذارد، من هم باشم و از "مروه" همان نیمکت انتظار تا صفای قدومش را با زمزم اشکهای شوق بشویم. باشم تا بغض دیرینه ام بترکد و فریاد خفه شده ام جان بگیرد تا تلبیه سالهای دوری سر دهم. باشم تا احرام عفو و بخششش بدن عریان گناهکارم را بپوشاند. می خواهم بگویم: مسافر خوش آمدی! آمدنت قربانی نمیخواهد؟ پس من برای چه این همه سال پروار شده ام؟! آمده ام تا قربانت شوم. هستم تا از آب حیات در حلقومم بریزی، ذبحم کنی و بعد از کنار نعشم عبور کنی و سلام عشق بدهی، چون رسم است که وقتی قربانی را سر می برند سلام می دهند بر ذبح عظیم... خدایا! این بود رویای کودکانه ام. خدایا! زیاد دیده ام که حتی رویاهای کودکانه را هم تحقق بخشیده ای و آرزوهای بزرگ کوچکها را هم برآورده کرده ای! پس اللهم عجل لولیک الفرج