محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

سوپرایز

دیروز که رسیدم خونه متوجه شدم قراره سورپرایز شم، به درخواست پسرکم، چرا چون چند روز پیش بهش گفته بودم امروز روزی هست که بابایی داماد بوده و من عروس و گویا دیروز با خاله کوچیکه حسابی در این زمینه صحبت کردن یا نمیدونم چی که تصمیم گرفته بودن کیک بپزن و من و باباش رو سورپرایز کنن، فداش بشم که وقتی خاله جانش صداش زد که بیا میخوام کیک رو بیارم بیرون بدو بدو رفت درحالی که غر میزد چرا به مامان گفتی :))))))))))))))) خلاصه به روی خودم نیاوردم تا وقتی که وقتش شد، ازش پرسدم خب چی توی اون اتاق دارین که هی میری و میایی؟ گفت هیچی و خلاصه سرانجام گفت قراره سورپرایزت کنیم که بری توی آسمونا درحالی که خودش چنان ذوقی داشت ...... لذت عالم رو میبردم از اینهمه ذوقش. وقتی میخاستن با خاله جانش کیک رو بیارن و خاله ی آهنگ پلی کرده بود پسرکم اومد و شوروع کرد به چرخیدن من دستش رو گرفتم و ی کمی با هم چرخیدیدم و پایکوبی کردیم :) بعد واسه خالش که اون لحظه توی سالن نبود تعریف میکرد که ما دست هم رو گرفتیم و اینجوری کردیم-خلاصه حسابی لذت بردم از سورپرایز پسرکم. خدا عزیزهای همه رو براشون حفظ کنه، پسرای منم همینطور



سالگرد قمریمون مبارک

هوا خواه توام جانا و می دانم که می دانی

که هم نادیده می دانی و هم ننوشته می خوانی

5شنبه سوم مهرماه 1393 مغارن با اول ذی الحجه ، روز یکی شدن، روز تا ابد شیرین، روز سپاسگزاری از امام مهربانی ها که میزبان این بهترین اتفاق زندگی من و جناب عشق آن روزگار بود، روز دگردیسی از من به ما، روزی که بیخیال دنیا دستم رو توی دست جناب همسر این روزها گذاشتم، روزی که عشق تک و تنها ایستاد  بدون ذره ای ترس و نگرانی و همچنان ایستاده و شده تکیه گاه من و بچه ها، روزی که ..... خدا رو شکر که اون روز بلاخره به ما رسید و برای عشق بی پناه ما، مأمنی شد ماندگار  :))))))))))))))))

یادش بخیر


پینوشت

سالگرد شمسی ازدواج ما که در دفترخونه ثبت شدیم هم 6 مهرماه 1393 هست پس اون روز هم پیشاپیش مبارکمون



پسرک معتاد من

از وقتی گوشی گرفتم پسرکم اون رو تصاحب کرده :) و همیشه میگه این گوشی من و مامان هست و گاهی حتی میفرمایند که این گوشی منه اصلا 

خلاصه طی این دو سه ماه دیدم خیلی خیلی وابسته شده به گوشی چون من کلا گوشی برنمیدارم و وقتی هم بعد کار میرسم خونه باز هم گوشی دست پسرکم هست و اگر من کاری داشته باشم باید باهاش هماهنگ کنم ،تازگی ها کوچیکه هم معترض شده و وقتی من گوشی رو از بزرگه میگیرم ایشون جیغ و داد که بده به من ، خلاصه عملا من فقط از ساعت 10 به بعد شب گوشی دارم :))))))))))))))))))) . خلاصه پسرکم مدتی هست جز بازی های آموزشی رو گوشی که براش نصب میکنم یاد گرفته میره سراغ مابقی بازیها و هی درخواست نصب بازی جدید و جدید داره و اینقدر دلبری میکنه و زبون میریزه برای اینکه ما رو راضی کنه ( البته منم در 20 یا 30 درصد موارد رضایت میدم به نصب )، القصه برای اینکه ی کم از این شدت اعتیادش کم کنم :))))))))))))))) روزهایی که خواهر کوچیکه خونه است تصمیم گرفتم گوشی رو باخودم ببرم و خونه نزارم، دیروز یکی از این روزها بود، ساعت حدود یازده پسرکم زنگ زده که مامان گوشیت رو من خیلی خیلی لازم دارم، میگم برای چه کاری عزیزم؟ میفرمایند برای 70تا کار، میخندم و میگم عزیزم میشه به منم بگی، میگه خب میخوام ی سری بزنم به بازیهام ببینم چی به چیه و اینا دیگه، عرض کردم اگر اجازه بدید من به جای شما ی سری بزنم به بازیهاتون و ساعت 3 که میام خونه گوشثی رو بیارم عشقم، شما هم برای اینکه حوصلت سر نره برو به خاله جون زبان یاد بده :)  و اینگونه پسرکم با خوشحالی رضایت داد البته بعدظهر که با همسر جان رسیدیم خونه تا در رو باز کرده سراغ گوشی رو گرفته :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

4 سال در چشم بر هم زدنی گذشت جگر گوشه من

بله 4 سال گشذت و ثمره عشق ما شد 4 ساله و حالا دیگه برای خودش ی موجود مستقل محسوب میشه از این جهت که فکر مستقل داره، تصمیمات مستقل میگیره، نظرات خاص خودش داره و همینطور آرزوهای مخصوص خودش رو  و...... . 

روز جمعه صبح ساعت نزدیک 6 بیدار شدم و برگشتم به خاطرات 4 سال قبل-البته 4 سال قبلش شب اصلا نخوابیده بودم و تمام شب رو راه رفته بودم و زمانی که درد کمتر شده بود چند لحظه ای دراز کشیده بودم و چشام رو روی هم گذاشته بودم و به بدنم اجازه داده بودم در خلئی شیرین فرو بره ولی به سرعت برگشته بودم به پرسه درد و بعد راه رفتن و گرفتن چهارچوب در و مشت کوبیدن به دیوار و سر آخر ناله کردن و چقدر زمان بین اون خلاء و این تقلای دردآلود کم کمتر میشد-یادمه حدود ساعت 5 زنگ زدم به دکترم و گفتم فکر کنم دردم شروع شده و اون موقع فکر کنم به 5 دقیقه شایدم کمتر رسیده بودم و خانم دکتر میگفت نه اشتباه میکنی تو دیشب مطب بودی و هیچ علامتی نداشتی، اما وقتی گفتم خب شاید من اشتباه میکنم ولی گلاب به روتون زیاد میرم دستشویی و  حال تهوع دارم بشدت اجازه هست ی قرص بخورم گفت نه نه، بدو برو ساکت رو بردار و برو بیمارستان هرچه سریعتر :)))))))))))))))))))))))) خلاصه تا من خودم رو جمع و جور کنم و همسر محترم ربلند شه و آماده شه ( فکر کنید ایشون خواب بود یعنی اینقدر من خانمانه تحمل کرده بودم :) ) البته قبلش بیدارش کرده بودم و گفته بودم فکر کنم واقعا درد زایمان دارم و با هماهنگی ایشون زنگ زده بودم خانم دکتر و با مامان هماهنگ کردم و.... رسیدیم بیمارستان شد نزدیک ساعت 7 و خلاصه من ساعت 7 پذیرش شدم توی بخش زایشگاه، از شانس من اون ساعت تغییر شیفت بود و من همونجا روی تخت موندم تا نزدیک 8 که بلاخره یکی اومد و گفت من مامای شما هستم( خیلی سخت بود درد داشتم و دلم میخواست بلند شم راه برم ولی ی دستگاه وصل کرده بودن به دستم و گفته بودن دراز بکش و هیچکس هم نبود پیشم )

بعد اون تا ساعت 10 و 10 دقیقه پرسه دردها و آماده شدن و من عشق کوچولوم برای دیدار بود و ساعت 10 و 10دقیقه چشمم افتاد به زیباترین موجوی که خدا تا اون لحظه در زندگی من خلق کرده بود، وای خدایا هنوز که هنوزه وقتی بغلش میکنم یاد اون چشم ها و اولین نگاهش می افتم قند توی دلم آب میشه-الهی دورش بگردم گریه میکرد و وقنی به اسم صداش زدم و گفتم مامانی گریه نکن دورت بگردم درحالی که خودم اشک میریختم ساکت شد و با تعجب نگاه کرد توی صورت من. میدونم از نظر پزشکی اون شاید ی سایه از من میدیده اون لحظه  ولی عاشقانش اینه که اونم تعجب کرده از دیدن صورتی که همیشه فقط صداش رو میشنیده :))))))))))))))))))

خلاصه این جمعه بعد 4 سال همه اون خاطرات رو مرور کردم و بعد عشق کوچولوم رو که خواب بود بغل کردم و چسبوندمش به خودم و با هر نفسش که میخورد توی صورتم خدا رو شکر کردم بابت داشتنش

خدایا شکرت

جملات فلسفی آقازاده ما

دیروز داریم میریم فروشگاه تا خاله کو.چیکه ی سری وسایل بخره برای کیک تولد سفارشی آقازاده جان بزرگه که فردا تولد 4 سالگیش هست و ایشون بدون هیچ پیش زمینه قبلی می پرسه جز شهر ایران شهرهای دیگه ای هم هست؟

من میگم ایران کشوره مامانی

خاله کوچیکه توضیح میده شهر کوچیکتره  کشور بزرگتر مثل شهر مشهد که شهر ما هست و کشور ایران

آقازاده جان می فرمایند باشه باشه فهمیدم، خب جز کشور ایران کشورهای دیگه ای هم هست درسته؟

خاله میگه بله

من میگم اگه اسم یکیشون رو گفتی مامانی؟

میگه انگلستان و ژاپن

غش میکنم از خنده و میگم درسته

بعد همینجوری که دست خالش تو دستشه و اون رو تکون تکون میده میگه الان بعضی جاها شبن بعضی جاها روز؟

خالش براش توضیح میده و میگه مامان مثلا الان کجا شبه و کجا روز؟ میگم چین شبه و آمریکا روز

پسرم انگار که جواب مهترین مسئله زندگیش رو گرفته سری تکون میده و میره سراغ حرف ها و بازی های بچگانش