محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

شادی اول اردیبهشت

هنوز ساعت کاری تمام نشده که گوشیم زنگ میخوره من:الو
پسرک: سلام مامانی
من» سلام پسرم، خوبی؟ جونم
پسرک: من ی حرفی دارم مامانی، زنگ بزن خاله.... بگو بیاد من رو ببره پارک
من: عزیزم، چشمن زنگ میزنم به خاله جون ولی خب اگر دوست داشته باشی خودم  زودتر میام باهم بریم بیرون، یا بریم پارک یا بریم واست عصر یخبندان بگیریم
پسرک: یوههووووووووووووو، باشه منتظر می مونم

میرسم خوئه ، خدا رو شکر کوچیکه خوابه والا باید دوتاییشون رو می بردم بیرون، پسر بزرگه آماده میشه و میریم بیرون، خدا رو شکر مغازه محصولات فرهنگی هم بازه :) میریم داخل، ی فلش میخرم و میگم عصر یخبندان و پپا پیگ رو واسم داخلش کپی کنن، البته این وسط پسرکم هم سگ های نگهبان رو می بینه و میخواد و اونم چندتایی کپی میشه ( خو.استه من زبان اصلی هست و خواسته پسرک زبان فارسی و خب جناب مغازه دار راحت میکنه کار رو و  دل هر دو طرف رو خوشحال میکنه) در راه برگشت بعد اینکه ازخیابان رد میشیم دست من رو رها میکنه و همینجوری که کنارم میاد دوتایی میریم سمت پیاده رو درحالی که داریم باهم صحبت میکنیم ی کم که توی پیاده رو میرم جلوتر حس میکنم کنارم نیست برمیگردم میبینم یکی دومتر عقب تر از من داره با پاش ی چیزی رو اینطرف و اونطرف میزنه و بعد خم شد و اون رو برداشت و پرت کرد داخل ی بنگاه که کرکرش رو ی نیم متری از زمین بالاتر داده بود و همزمان ی غری هم زد، باصدای بلندتر میگم اون چی بود مامان؟ چیکار میکنی؟ درحالی که داره به سمتم میاد از اون حالت های جدی به خودش گرفته و میگه سیگار بود،بزار دودش بره توی سر خودشون سیاه بشن بفهمن سیگار بده :))))))))))) متعجب میگم خب مگه شما مطمئنی که اونا سیگار رو پرت کردن بیرون؟ میگه بله مطمینم خودم دیدم :))))))))))))))))))))))))))))))))))) یعنی تا دو روز اون صحنه و اون جدیدت پسرکم که یادم میومد نمی تونستم جلوی خودم رو بگیرم و با صدای بلند قهقه میزدم حتی اون روز تا خونه 3 بار توی خیابان با صدای بلند هی خندیدم و هی پسرکم گفت چی شد مامان؟؟ خوشحالی؟ خیلی خنده دار بوددددددددددددددددددددددددد

بازم پولامو خرج خودم کردم

:))))))))))))))))))))))))

سلام به همه
رفتم موهای طلایی نازنینم رو کوتاه کردم و ریختم دور
نمیدونم چرا اینقدر این موهام رو دوست دارم
هردفعه که کوتاهشون کردم بعد بلند شدن از روی صندلی با دلتنگی نگاهشون کردم که خانم آریشگر محترم با جارو جمعشون میکنه و میریزدشون دوررررررررررررررر توی سطل زبالهههههههههه :(((((((((((((((
خلاصه الان ی تمشک با موهای کوتاه درخدمت شماست
دیروز پسر کوچیکه رو بردم یپش ی متخصص جدای از دکتر خودشون، جناب دکتر تمام وقت هی میگفت خدا رو شکر که بچه آلبونیسم نداره، هی به منم یادآوری میکرد خدام رو شکر کنم، آخر کار واقعا دلم به حال خودم میسوخت که عجب مرضی دارم من :))))))))))  سر اومدن دیدم خیلی نگرانه گفتم دکتر من قبل ازدواج همراه همسرم رفتیم پیش متخصص ژنتیک و آزمایش دادیم و ایشون گفتن چون همسرم ژن رو نداره، بچه های ما به همون نسبت که بچه سایر زوج ها ممکنه مبتلا بشن، امکان ابتلا دارن پس ما میدونستیم که بچه هامون به احتمال زیاد درگیر نمیشن ولی خب بازم خدا رو شکر، بعد جناب دکتر فرمودن که  درسته بچه هات نگرفتن ولی  ژنت رو منتقل کردی به بچه ها و  ممکنه بچه اونا درگیر بشن و بعد باز میگه انشاء الله که نه نمیگیرن، یعنی الان من باید نگران نوه هام باشم خلاصه :))))))))))))))))))))))))

اولین در 1401

نگاه ساعت کردم 12 و بیست دقیقه بود، با سرعت انگشت زدم توی شرکت و خودم رو رسوندم دم مهد تا پسرک رو ببرم خونه تا مثل دفعه قبل نگه از همه دیرتر میایی چرا مامانی

در که باز شد درحال چهچه بود قناری کوچولوی من مثل همیشه :)))))))))
بعد حال و احوال و اینکه چه خبر و چیکار کردی توی مهد و جواب همیشگی کار خاصی نکردم، رسیدیم به ردیف مغازه ها و جلوی هر مغازه ایستادن و گفتن مامان بریم داخل؟
من: چی لازم داری مگه عزیزم؟ من که گفتم امروز پول همراهم نیست
پسرک خب بریم داخل نگاه کنم میگم چی لازم دارم، خب اصلا برو خونه از  پولای خودم بیار و....
خلاصه بعد کلی بگو مگو و... رسیدم به ی مغازه اسباب بازی فروشی که خب پسرک اسکوتر میخواست، یا یک بسته بزرگ از اسلحه و... بعدم چشمش افتاد به فوتبال دستی و .....هی بهش یادآوری کردم من پول ندارم عزیزم باشه بعد میاییم و میخریم بلاخره هم با غر غر و اخم و ناراحتی اومد بیرون 
بعد همینجوری که دستش رو گرفته بودم تا از خیابون رد شیم یهو با اخم و غضب برگشته به من میگه
چرا برای خودت همه چیز میخری به من میگی پول نداری؟ چرا داری؟ توی کارتته همه پولات
حالا من متعجب جلوی خندمم گرفتم به زور میگم که: چی خریدم من برای خودم عزیزم مگه؟ من که مدت هاست اصلا چیزی نخریدم برای خودم ببین حتی کفش لازم دارم ولی گفتم بعد خرید کفش برای شما و داداشی
برگشته میگه: همون چیزایی که میمالی به لبات، میمالی به دستات، به صورتت همون کرم پا
یعنی میخواستم از شدت خنده زمین رو گاز بزنم
آخه وروجک تو کی بزرگ شدی
حالا قصه چیه؟ من ی چندتا کرم مرطوب کننده و ی کرم پا و البته ی کرم زعفران از خانم داییم گرفتم که اونم پولش رو قراره قسطی بدم بهش
ی رژ لبم دارم که توی این دوسال کرونا استفاده نشده بچم ندیده حالا گاهی میبینه استفاده میکنم فکر کرده جدید خریدم گذاشته به حسابم :)))))))))))))))))))))))

نرم نرمک می رسد اینک بهار

زمین سبز می‌شود بلبل نغمه خوان می‌شود

روز نو می‌شود سال نکو می‌شود

اما… تو چطور؟

اگر شکوفه شکوفه بروید

و دریغ از شکوفه لبخندی که بر لبانت بنشیند چه؟

اگر زمین زمین سبز شود

و هنوز برگ‌های پاییزی سنگفرش دلت باشد چه؟

اگر باران باران طراوت ببارد

و هنوز خاکستر غم و یاس بر شیشه دلت باشد چه؟

اگر روز روز نو شود

ولی چشم‌هایت به عادت و کهنگی گشوده شود چه؟

اگر گرما گرما مهربانی با طلوع خورشید

بتابد و تو همچنان دل به سرما سپرده باشی چه؟

اگر بهار بهار بیاید و تو زمستان باشی؟

بیا و وجودت را به دست مهربان بهار بسپار تا زندگی را در تو جاری کند

تا… بهار شوی

بیا و چون بهار طراوت و شکفتن و لبخند و مهربانی و زیبایی و سبزی و تازگی را به هر که دل به زمستان سپرده هدیه کن

که بهار می‌آید و می‌رود اما تو در تابستان و پاییز و زمستان هم که بمانی بهار آفرین خواهی شد

بیا و تو بهار آفرین باش

تا دشت دشت مهربانی بروید

هزار هزار خنده بشکفد

باران باران محبت ببارد

تـــــو بــــهار آفریـــن بـــــاش


البته که من هنوز در رخوتم در رخوت 
دلم میخواست سبزه میزاشتم، سفره هفت سین درست میکردم ولی هیچ هیچ هیچ
دلم میخواست خیلی چیزها رو نو میکردم 
دلم میخواست منم مثل طبیعت پر از جنب و جوش بودم
دلم میخواست برنامه سفر میداشتم
دلم میخواست ی دستی به سر و صورتم میکشیدم
دلم میخواست ..........
اما ی کم که به حال و هوای دلم فکر میکنم میبینم ناراحت نیست بلکه پر از شور و هیجانه فقط خوابش میاد :))))))))))))))))))))))
ولی چه دلم من بخواد چه نخواد چه بیدار شده باشه چه نشده باشه و... بهار داره میاد، درخت زردآلوی که کمتر از ی ماهه توی گلمکان کاشتیم شکوفه داده بود جمعه که اونجا بودیم، پس باید ی تکونی بدم به حال و هوای خودم فکر کنم

مامانم درخواست افزایش نوه داده

دیشب حدود ساعت 10 و نیم شایدم 11 وقتی بچه ها رو برده بودم توی اتاق سرجاشون و خودمون هم آماده خواب بودیم ی بحث بامزه بین من و مامان یپش اومد و من ی واقعیت جدید رو درباره خودم کشف کردم :))))))))))))
دیشب همسر شیفت بود و مامان پتوش رو آورده بود تویسالن برای خواب
همینجوری حرف میزدیم از ری و روم و بغداد که نمیدونم چجوری شد رسیددیم به این جمله من که با خنده میگفتم آره آقای فلانی ( مدیر سابق بخش گاز شرکت که میشه گفت جای بابای من هستن تقریبا) گفته همسر فلانی رو که دیدم ( منظور همسرجان بنده) گفتم اینا هرچی بچه بیارن پسره، مامانم میخندید و میگفت عجب حالا شوهرت هم که همش سردی میخوره ( آها الان یادم اومد از کجا رسیدیم به این بحث ) بعد هم فرمودن خب پس چندتای دیگه بیار مامان جان ( منظورش شوخی با خاله خدا بیامرزش بود که خیلی پسر دوست بود و میگفت بچه پسر باشه معتاد بود مریض بود کل بود کچل بود و.... هرچی بود باشه فقط پسر باشه :))))) ) در این حین خواهر وسطی اومد و من و مامان رو که داشتیم بلند بلند گویا حرف میزدیم و میخندیدم و من هی میگفت از خاله خانومت بدتر به مامان دستگیر کرد و دعوا کنان گفت یواش تر نصف شبی بعد گفت اصلا بحث چی هست براش توضیح دادم مامان جان دارن سفارش نوه میدن چون گفته شده من هرچی بیارم پسره منم دارم بهشون میگم از خاله خانومت بدتری شما بعد خواهر گفت همینا رو بزرگ کنه بسش هست، منم به مامان گفتم مامان جونم اگر نوه میخوای هنوز و بزرگ میکین خودم یمارم برات، برای من بارداری و زایمان سخت نیست فقط بزرگ کردنشون سختمه اگه شما پایه بزرگ کردنی هنوز بیارم چندتای دیگه. مامان گفت واقعا سختت نیست؟ و در این هنگام همون نصفه شبی یهو واقف شدم به عمق وجودم  و دیدم نه واقعا سختم نیست و بارداری و زایمان  جزء خاطرات شیرینم  وباشد با همه سختی ها و دردهاش ولی دلچسب دلچسب وباشد خاطراتش همششششششششششششششششششششش هاااااا