محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

محبوب دلم

دیروز، امروز، فردا

باید ببینی تا حس کنی

سی و اندی سال تا ی سرفه میکردم یا ی کوچولو سرم در میگرفت تنها کارم این بود که برم زیر پتو و چشام رو بزارم روی هم و مامانم هی نازم رو بکشه و هی واسم سوپ و آبمیوه و خوردنی بیاره و منم هی بگم نمیخوام و اون با خواهش و التاماس و دعوا بهخوردم بده و به زور ببردم دکتر و...... ی عمر فکر میکردم کسی مریض میشه رو باید اینجوری کنارش بود دیگه :))) البته اصلا خاطرات زیادی از سرماخوردگی مامانم ندارم فقط بنده خدا مامانم میگرن های بدی داشت که اونم ما کار چندنی واسش نمیکردیم فقط زور میزدیم میگفتم تو استراحت کن ما غذا نمیخوایم که چقدرم به حرفمون گوش میکرد. و حالا بعد از ازدواح میفهمم چه زحمتی میکشید مامانم

من 5 شنبه به شدت حالم بد بود و همسر ظهر اومد دنبالم و رفتیم خونه، . ناهار نداشتیم و با غذای همسر که شب قبل شیفتش بهش داده بودن و ایشون نخورده بود و آورده بود خونه رفع گرسنگی کردیم. بعدش من ی قرص خوردم و خوابم برد البته به شدت هم تب کرده بودم، ی دفعه حس کردم همسر خم شده روی من چشام رو باز کردم دیدم لباس پوشیده و میخواد بره بیرون و دستش رو گذاشته روی پیشونی من ببینه هنوزم تب دارم یا نه و بعدم ی بوس و ببخشید من جایی قول دادم و رفتتتتتتتت و همین یعنی همین، وای خدا من دلم مامانم رو میخواست :((((((((((( با دلخوری بسی بسیار زیاد ی کم دیگه دراز کشیدم و بعد دیدم نخیر از این دراز کشیدن آبی واسم گرم نمیشه بلند شدم رفتم آشپزخونه ی سوپی بزارم واسه خودم که دیدم وای من ظرفهای ظهر هنوز کنار ظرفشویی مونده و همسر جان اونا رو هم نشسته، حالم بدتر شد، خلاصه ظرف ها رو شستم و ی سوپ گزاشتم و واسه خودمم هی آبجوپش عسل و آبلیمو درست کردم و هی خوردم تا شب همسر اومد و سوپ خوردیم و بعدش من ی قرص میل نمودم خوابیدیم و فردا صبح که بیدار شدم دیدم باز همسر نیست، یعنی واقعا عصبانی شدم دیگه، باز بلند شدم با بدبختی و رفتم واسه خودم تخم مرغ آبپز کردم و..... بعد ظهر جمعه که هی پرسید چت شده چرا نارحتی، واسش میگم بنظرت این یکی دو روز نباید ی کارایی میکردی که نکردی ؟ میگه چی؟ میگم من حالم خوب نبود نباید میموندی خونه، ی سوپی درست میکردی میدادی دست من، یا حداقل ظرف ها رو میشستی ، یا کارت واجب بود وقت رفتن به من میگفتی ببخشید واجبه برم تو استراحت کن من زود میام واست سوپ میزارم و ظرف ها رو میشورم و یا حداقل میگفتی ببرمت دکتر یا حداقل تر یکی دوبار طی مدتی که نبودی بهم زنگ میزدی و حالم رو میپرسیدی؟ میگه اخه من 30 سال و اندی  هیچکدوم از اینکارهار رو نکردم، فکر کردم دیدم من که دختر بودم تنها ی حداقل هایی رو واسه مامانم کرد  ولی خب ایشون پسر بودن و ....

بنظرم این مشکل  از فرهنگ تربیت هست که در یک بخش عظیم مملکت ما جاری وباشد، اولا که به دخترامون یاد میدیم یک مادر باید از خودش بگذره، درسته باید بگذره ولی این مادر باید سالهای سال هم عمر کنه انشاء الله و در سالامت کامل هم بسر ببره  چرا نباید به خودش هم اهمیت بده؟؟؟؟ چرا مامان من طی این 30 سال و اندی به من یاد نداد وقتی حالش خوب نیست باید استراحت کنه و وظیه پدر و فرزندان خونه هست که هوای اون رو داشته باشن؟؟؟؟؟؟؟؟  دوما چرا پدرهای محترم به فرزندانشون علی الخصوص پسرها یاد نمیدن باید هرچند گاهی علی الخصوص در دوارنی که همسرشون بیماره کنار همسرشون باشن و به قولی نازش رو بکشن و مراقبت کنن ازش که هم جسمش قوی شه و هم روحش تا بهتر و قوی تر بتونه محیط خونه رو واسشون مملو از آرامش و آسایش کنه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

خلاصه تصمیم گرفتم در عین اینکه مهربان باشم مثل مامانم وقتی حالم خوب نیست کرکره رو بکشم پایین و به سایر افراد خانواده واگذار کنم خونه رو و مراقبت از خودم رو هم



پینوشت

اینم بگم من در دوران پریدی واقعا خونه رو تعطیل میکنم علی الخصوص در 2 یا 3 روز اول و همسر هم حسابی هوام رو داره ولی توی سرماخوردگی اولین تجربمون بود :))))))))))))))))))))))))

نظرات 1 + ارسال نظر
پری سه‌شنبه 13 مهر 1395 ساعت 12:08 http://shahpari-a.blogsky.com/

عزیزم .. درست میشه .. اصلا نگران نباش .. آدم یاد میگیره به مرور زمان ... فقط نباید باهاشون دعوا کنی .. همین روش که آروم و بی سر و صدا خواسته ات و گفتی عاااالیه ... امیدوارم زود خوب شی

ممنونم

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.